جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

جمعه ساکت، جمعه متروک...

جمعه ها روز من نیست. جمعه های بوی کز متوترکسات می دهد با تهوع ناخواسته که هیچ چیز آرامش نمی کند. جمعه ها بوی جوهر نمک، مایع ظرفشویی تاژ و پودر رخشویی برف می دهد. جمعه ها یک لیوان بلند چای دم کرده با یک دلتنگی ممتد است . جمعه ها منم با یک تختخواب کوچک و یک پنجره که رویش رنگ کرده اند تا نگاه نامحرم به درون خانه نیفتد با دو کاکتوس و یک شمعدانی نو پا . جمعه یک غروب دارد که غم همه هفته را یکهو خالی کرده است در درون خودش. جمعه ها ...

دوشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۹

غمت در نهانخانه دل نشیند...

اینجا در آخرین روزهای اتاقی سرد هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
این را زمانی کسی برایم فرستاده بود و تمام امروز افتاده بود روی زبانم. گفت هر کدام از ما یک میم داریم در زندگیمان . یک میم که شاید هنوز ته دلمان را قلقلک می دهد... به چشمانش زل زده بودم داشتم می خواندم: هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
میم زندگی ام را گم کرده ام شاید!
اینجا هم که می نشینم همینجا در اولین روزهای اتاقی سرد، پرتغال را که پوست می کنم زیر لب می خوانم : هوس پرتغالی کردم با بوی وحشی دستهای تو...
دستی نیست، جز دستهای بی انرژی و متورم خودم!دست خودم نیست! میم زندگی ام را گم کرده ام شاید!

پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

یک عاشقانه بی صدا

می نویسد: از ایمیلهات ممنون. خیلی خوب هستند.
در دلم می گویم: کاش خودم هم در نظرت خوب بودم...

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

ایران یعنی

گوینده رادیو جوان می گوید: ایران یعنی آزادی،
ایران یعنی یکرنگی،
ایران یعنی زندگی،
ایران یعنی آرمانهای بزرگ...
بله درست می گفت همه اینها را.
ایران یعنی یک بزرگراه که تویش خط ویژه اتوبوس زده اند و ترافیکش تو را دیر می رساند .
ایران یعنی یک مدرک فوق لیسانس که قابلیت کشیدن آب حوض را هم ندارد.
ایران یعنی نصف بیشتر دوستانم که می خواهند بروند.
ایران یعنی مینا که به خاطر امتحان تافلش یک پاکت سیگار را دو ساعته تمام می کند.
ایران یعنی من که دو شب است از شوک شروع هدفمندی یارانه ها خوابم نمی برد.
ایران یعنی نیر پارک شوش که قسم می خورد دو شبانه روز چیزی نخورده است.
ایران یعنی حس لعنتی ناامنی، نا امیدی و ...

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

خواب...

1.
مدتهاست که زیاد خواب می بینم. خواب آدمها زنده؛ اینکه وحیده دو قلو زاییده، اینکه مادرم می اید به خانه ام سر زده و به خاطر سیگار روشنم قهر می کند و می رود، اینکه دوستان نزدیکم دست جمعی می روند سفر و تصادف می کنند و می میرند یا...
گاهی خواب آدمهایی را می بینم که از دست داده ام؛ خواب مادربزرگم که برایم لالایی می خواند یا با سپیده دارم قرار ملاقات می گذارم؛ یا فرشته دارد برایم می خواند یا این اواخر هم با آرش در پارک قزل قلعه نشسته ایم و او آن پیراهن سفیدش را پوشیده که من دوستش داشتم.
گاهی خواب خودم را می بینم. خواب روزهای آینده ام را! عاشق مردی هستم که نمی شناسمش، بچه ای دارم که نمی دانم پدرش کیست! ار بیماری مهلکی رنج می برم ، به انتظارم کسی از سفر برگردد یا در زندان روزمرگی ام را با کتاب سپری می کنم.
2.
هر وقت که ارتباطم را با واقعیت از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت که بخواهم به بی خیالی بزنم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت کسی را از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت...
خواب برای من یک جور مقاومت است. یک جور مبارزه برای زندگی.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

در اتوبوس بی آر تی نشسته ام. دختر روبه رویی ام آرام با تلفن حرف می زند و گریه می کند . هدفن را سفت در گوشم می کنم. می خواند:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود/ داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود...

دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

من به بی تویی دچار و...

نگاهش را دیگر از من نمی دزدد! خیره می شود به چشمانم. هر روز برایش جور دیگرم. هر روز نام تازه ای برایم می آفریند! نامم را بلند و با تاکید صدا می کند انگارکه به از دست دادنم نزدیک می شود هر لحظه! نه گفتنهای مکرر من خسته اش نمی کند! زیر لب می خواند: من نتوانم، نتوانم ...
به این همه چیزهای ساده ای که از آن اوست و من در آن شریک نیستم حسودیم می شود!!!

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

ماجرا این است که ...

ماجرا شهلا نیست، ماجرا شهلا نیست که چند روز است نگاهش به محمدخانی در آن دادگاه از جلوی چشمم کنار نمی رود. زنی که می شود مثال مدام دوستان ناهمدل که خیانت به زنان را یک زن ترتیب می دهد و بس! شهلایی که من هیچ خاطره مشترکی با او نداشته ام؛ جز خیل عظیم قضاوتهایی که گاه و بیگاه در جاهای متفاوت درباره او می شنیدم و یک بغض چند روزه از مرگ زنی که همیشه قربانی مردسالاری نهادینه این جامعه شده بود؛ چه زمانی که به معشوقش دل بست؛ چه زمانی که با او زندگی می کرد؛ چه زمانی که در مقابل حاکم شرع قرار گرفت؛ چه...
ماجرا پسر لاله هم نیست که می تواند در هجده سالگی صندلی را از زیر پای زنی چهل ساله بکشد و به قصاصی بیندیشد که آرامش نمی کند. مادر لاله هم، که صبر می کند 9 سال بگذرد تا سیاه از تن دربیاورد که به قول مادربزرگم مرگ فرزند سخت ترین امتحان خداست و بخشیدن مسببش سخت تر! کیست که نداند آن ساختاری که نفرت می کارد محصولی جز نفرت ندارد.
ماجرا ناصر محمدخانی هم نیست که حالا گمان می برد آرام است و می تواند برگردد به فوتبال و همه علایق قبلی اش و ... که او فراتر از اختیارات قانونی اش عمل نکرده؛ مردانی بسیاری هستند که خیانت می کنند؛ شبها دیر به خانه می روند و تنشان بوی تن زن دیگری می دهد اما خیالشان راحت است که یار مخفیشان حماقت و شجاعت شهلا را ندارد پس می توانند به قضاوت محمدخانی بنشینند!
می دانید ماجرا این است که هر روز در این مام وطن لعنتی می توانی خبر اعدام بخوانی! می توانی هر روز منتظر باشی برای زن و مردی حکم سنگسار ببرند، دست دزدی را ببرند؛ محارب با خدا تشخیص دهند و ... که مجازات زاجره هنوز برای ترمیم وجدان عمومی به کار می رود!
ماجرا این است که جان شهلا را می سپارند دست پسری که نه سال است مادر ندارد و مادری که نه سال است فرزندش را ندیده!

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

8 آذر یعنی تولد کسی که نیست!

1.
حسین می گوید: مرگ با گازگرفتگی خیلی آرومه! با تردید نگاهش می کنم. شبهای زیادی با حس خفگی بیدار می شدم می گفتند برای تنهایی است اما می دانی تنهایی نمی تواند همچنان دردی برایت به بار بیاورد!
2.
می نویسد: فردا تولد سپیده است. می نویسم: فردا تولد سپیده است اما سپیده نیست! این را مهسا چند بار می گوید! این شهر بی سپیده یک آذر دلمرده دارد که هشتمین روزش به نام سپیده است.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

برای دوستان خوبم...

یک شب نفسم داشت بند می آمد. کاوه و اطلس را به خیابان شبانه کشاندم تا اندکی نفس بکشم. همان شب با سکوت به پریسا می گفتم که حال مرگ دارم! حال مرگم آنطور بود که سکوت کنم... سکوت کنم...
آدمهای زیادی این روزهای بدم را همراهی می کنند. همراهی شان جوری هست که مرا به ادامه دادن امیدوار می کند. می دانم می دانند تا چه اندازه دوستشان دارم.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

چه گلریزانی برای آذر! چهلچراغ، مجله روزهای کشدار نوجوانی ام بود که توقیف شد!

...

چقدر باید پرداخت؟؟

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

...

مهدي مي گويد: انگار يه غم عميقي تو چشمهاته! لبخند مي زنم! پيگيرتر مي پرسد! فردا صبح ريحانه با حال نگراني مي گويد: عزيزم چرا اينقدر حالت بده!؟چرا اينقدر غمگيني!انگار لبخندم نمي تواند اندوه را پنهان كند!

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

سالها بعد روزی می نویسم...

سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! یک شب از همین شبهای آبان بی رحم بود که نیروهای نظامی محاصره اش کرده بودند و او بی سلاح تسلیم شد.
سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! آن شب باران نمی آمد! شادی گفت کاش باران ببارد! و من با آهنگ کنعان زار می زدم!
سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! من فیلمی درباره سقط جنین می ساختم. سوژه هایم از دوربین من می ترسیدند. آن شب پشت تلفن می گفتم : حس می کنم جنینی رو سقط کردم. حالا حس رهایی دارم رهایی با طعم زهر مار! فاطمه بچه اش سقط نشده بود با آمپول. ساعت 7 صبح بیمارستان پیامبر. دلهره داشتم! او 1 هفته نتوانست بچه 3 هفته اش را سقط کند و من داشتم از سقط بچه 6 ساله ام حرف می زدم!

سالها بعد یک روز می نویسم: یک شب آمد که دلم نمی خواست صبح شود! آن شب تسلیم شده بودم! مارال می گفت ماضی بعید ندارم در حرفهایم! همان شب با بعیدترین ماضی، زمانم را با حال استمراری تمام کردم!

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

یه دیواره...

یه دیوار بود شاید! وحیده می گوید خر نشی ها! خر نمی شوم! دو روز است که اشک نمی ریزم! آرام می آیم و می روم! کسی هم نمی فهمد! نمی فهمد له شده ام هم چیز زیادی است! گاهی مرگ اینقدر دم دستی می شود که سنگینی اش را از دست می دهد این است که مترو خط یک می شود یک تونل بی حد و حصر که تو را نمی رساند به هیچ جا! حتی بلوار کشاورز پر از پاییز هم کاری نمی کند! می روی که به پیاده روی شریعتی با عکس آنگ سان سوچی ساعت 2 عصر برسی! مادرم می گوید خیرات کن. هنوز از صدایم می فهمد کسی مرده و خوب می داند مرگ یک خیابان یک طرفه است که دور برگردان ندارد!
ماجرا این است که تو مردی را دوست داشتی که هنوز بویش توی سرت هست! و با آغوش مرد دیگری ناگهان بویش توی ذوقت می زند! چند سال باید بگذرد تا آدم بوی کسی که دوستش دارد را فرموش کند! فراموش نمی کنم که از این جمله ات خنده ام می گیرد: لطفا گذشته ات را بگذار کنار!
یک دیوار بود شاید همه آنچه مرا به تو مربوط می کرد! یک دیوار که من رویش را پر از دیوار نوشته کرده ام!!!

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

...

نمی توانستم
دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر اشت با دلم می گفت:
نگاه کن!
تو هیچگاه پیش نرفتی!
تو فرو رفتی!!

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

...

تردید یعنی صدای بوق آزاد تلفنی که هرگز شماره ای نمی گیرد!

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

شبیه مادرم شده ام...

شبیه مادرم شده ام! این را همه می گویند! به گمانم شبیه جوانی هایش هستم. زمانی که مادرم دختر خانه پدری بود. موهایش را می بافت و گیسهایش از زیر روسریش پیدا بود! ابروهایش پهن و صورتش پر از کرک بود. شبیه حال انتظارش برای رسیدن به شرایط بهتر! نه! من شبیه جوانی های مادرم نیستم! من سالهاست موهایم را نبسته ام، هر بار کوتاهتر از قبل اند! آرایشگرم هر بار که می خواست کوتاهترش کند با حسرت میگفت: دختر و موهاش! دم ابروهایم را کوتاه می کنم! همه می گویند ابروی کوتاه به من بیشتر می آید!

شبیه مادرم شده ام. فکر می کنم شبیه جوانی هایش نیستم! شاید شبیه میان سالی اش هستم! شبیه سی و چند سالگی اش! خانه اش پر از بوی ترشی و رب گوجه فرنگی و غذاهای جورواجور است! آشپزی را دوست ندارد اما مادر 6 بچه بودن... به دوست داشتنش اهمیت نمی دهد! خستگی اش هر شب کش می آید تا شب بعد! امشب نوبت بچه آخری است که تا صبح بیدار بماند. همسرش ماموریت است و این یعنی محافظ خانه باید باشد! نه! من شبیه میان سالی مادرم نیستم! خستگی من از جنس هر شب پشت این لپتاپ نشستن و دویدم برای پول و کار و ... است! گرچه خانه من پر از بوی غذاست اما برای این شکم همیشه گشنه ام!

شبیه مادرم شده ام! شبیه همین چند سال پیشش،60 سالگی اش شاید. شصت سالگی اش که تازه دچار سندرم آشیانه خالی شده بود و با صدای هر زنگ دری خوشحال می شد و هر مهمانی او را به وجد می آورد. شبیه تنهایی اش که هی بزرگ و بزرگ تر می شد و ما نمی فهمیدیم هیچ وقت! یک شب قلب خوبش به ما فهماند این زن روزهای زیادی است که خوب نیست! نه! من شبیه چند سال پیش مادرم نیستم! من تنهایی را انتخاب کردم. انتخاب کردم که صدای نگرانش را مهمان خانه ام کنم و در تنهایی ام آن فکری را کنم که تنهایی موجبش است و آن کاری کنم که خلوت به من اجازه انجامش را میدهد!

می دانید من زنی شبیه مادرم هستم! با تفاوتهای بسیار! مادرم هر بار با من غریبه تر می شود! وقتی برای کوچکترین شباهتی که مرا به او پیوند می زند شادی می کند با خودم می گویم شاید من متفاوت ترین تصویر شبیه به اویم!

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

...

نمی توانم بنویسم! نوشتن حال می خواهد حتی برای چند خط ثابت کردن خودت به خودت! یک لیوان چای داغ می آورم می نشینم پشت این لپتاپ بیچاره ام در یک سکوت ناخواسته که حال اغلب شبهای من است...
نمی توانم بنویسم و چیزی عذاب آور تر از این نیست که حرفهایت در راه بمانند و نشوند کلمه، حرف...

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

فرمانده! از من چه مانده...

هرگزسرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله های انفجاری ست
در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما
کسی که در پی هم کشته شد من بودم
فرمانده
از من چه مانده
جز تکه چوب پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان های مین
شمس لنگرودي

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

من به تو یک پست بدهکارم رفیق!


دوستی مان می شود یک صدا یک صدا که تو از آن ستایش می کنی و من مثل کودک دو ساله ای لذت می برم و همه سرخوشی اش را یکجا سر می کشم!
دوستی مان می شود یک شب که تو دلتنگی و می شود تا خود صبح حرف زد و زد و زد و ... صبح هم بلند گفت: گور بابای دنیا! بگیر بخواب!
دوستی مان می شود کلی «یادت هست؟»، «یادش بخیر!» و ...
دوستی مان می شود یک پارک کوچک که روی نیمکتش بنشینیم و تو با بغض بگویی که نمی دانی عاشقی یا نه! و من هی بگویم: دلت را بر باد نده!
تولدت بهانه خوبی است. باید یک خیابان به ناممان ثبت کنیم!

...

یک بار در زندگی ام چک بی محل کشیدم، نصیبم یک تلخی بی پایان شد! تلخی که گلویم را هنوز می سوزاند و دلم را به درد می آورد، هر چه که خودم را به بی خیالی بزنم!

روزمرگی های من

قبض برق، قبض تلفن، قبض ...
یک بسته پنیر، یک بسته لوبیا قرمز، یک بسته ماکارونی، یک بسته...
یک کیلو خیار، یک کیلو گوجه، یک کیلو سیب زمینی، یک کیلو انگور...
زنگ زدن به صاحبانه، زنگ زدن به لوله کش ، زنگ زدن...

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

آه ای سالهای رفته...

امشب که به تنها یادگارت نگاه کردم، یاد آن حرفتت افتادم : تنها یک بار اتفاق می افتد! تنها یکبار تو 25 ساله ای و می توانی از عینک 25 سالگی ات به زندگی خیره شوی!
یادم رفته بود. این خیابان تنها یکبار با تن 25 ساله من تجربه می شود! حتی یادم رفت به شادی بگویم او هم تنها یک بار این 22 سالگی را تجربه می کند! تنها یک بار...

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

روی صفحه دوم پایان نامه ام می نویسم: تقدیم به: مریم مزین­السلطنه، محترم خانم اسکندری، نورالهدی منگنه، فخرآفاق پارسا، عفت الملوک خواجه نوری، مستوره خانم افشار، نوابه خانم صفوی، عفت سمیعیان، مهرتاج رخشان، طیبه خانم میردامادی، فخرآفاق پارسا، صدیقه خانم دولت آبادی و ...
کاش می توانستم به جای نام این زنان صد ساله، بنویسم: به : شیوا نظرآهاری، نسرین ستوده، بهاره هدایت، هنگامه شهیدی، آذر منصوری، عالیه اقدام دوست، عاطفه نبوی، مهدیه گلرو، شبنم مددزاده و ...

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

روز جهامی اقدام علیه اعدام و کلمه هایی که در راه ماندند.

بارها نوشتم و پاک کردم! خواستم درباره اعدام بنویسم. نمی توانم.
هی چهره نازنین فرزاد کمانگر شیرین و ... می آید جلوی چشمم و آن آخرین نامه هایشان.
هی یاد بهنود و دلارام و ... می آید و ...
هی نام سهیلا قدیری و عاطفه می آید و ...

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

...

می­گویم: تو که بروی باید چراغها را خاموش کنم. تو که بروی باید شیرینی ها را از روی میز جمع کنم. تو که بروی باید بروم تنها بنشینم در اتاق خوابم. تو که بروی...

او می رود. در را پشت سر قفل می کنم!

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

نسرین ستوده...

نسرین ستوده از 13 شهریور در زندان است.

نسرین ستوده بعد از 19 روز توانست تنها 3 ثانیه با خانواده اش مکالمه تلفنی داشته باشد.

نسرین ستوده گفته که از 3 مهر در اعتصاب غذا به سر می برد.

نسرین ستوده چند روز پیش پدرش را از دست داد و نتوانست در مراسم ختم او شرکت کند.

نسرین ستوده وکیل جمع قابل توجهی از فعالان سیاسی، روزنامه‌نگاران، کنشگران مدنی و نوجوانان متهم در سال‌های اخیر بوده است.
نسرین ستوده...

نامت را زیر زبانم مزه مزه می کنم. ستودنی ترین نامی است که به یاد می آورم.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

...

برای داشتنت کافی بود دستم را دراز کنم تا بگویی: «به تو گفتم گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم» با آن صدای خش دار که شاملو و فروغ می خواند و من پری کوچک دریایی اش می شدم! گره روسریم را شل می بستم و هر وقت که ناراحت بودم صورتم چین می خورد. می توانستم تمام مسیر تجریش تا فرشته را در تاکسی به بدبختی خودم گریه کنم! می توانستم ساعتها با درد تنت درد بکشم و به روی خودم نیاورم! می توانستم دوستت بدارم آنقدر که هیچ منطقی جوابی برایش نداشته باشد...
بعد از این همه، عادلانه نیست اینطور برای دیدنت دودل باشم!

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

تنها صداست که می ماند...

وقتی که دستهای باد، قفس مرغ گرفتار و شکست شوق پروازو نداشت،

وقتی که چلچله ها خبر فصل بهار رو می دادند عشق آوازو نداشت...
...
فریدون فروغی می خواند و من با او آرام زمزمه می کنم!

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

صبح های شنبه راکد

صبح های شنبه خوب نیست. مخصوص وقتی که راننده بخواهد با صدای بلند رادیو پیام گوش بدهد و تو یاد همه نداشته ها و رفته ها را زنده داشته باشی! مخصوص آنکه آنقدر دست هایت درد داشته باشد که نتوانی در ماشین را باز کنی! مخصوص آنکه بروی دانشگاه تهران و روی همه آن سروهای کهنه کلی مزخرف ببینی: چشم ها دام های شیطانند ... حجاب حق من است، انتخاب من است، زندگی من است ... یادم باشد به هر کس و هر جا نباید لبخند زد؛ یادم باشد که چادر مرا به کسی که دوست دارم و دوستم دارد خواهد رساند ... یادم باشد خنده هایم را در محیط کار فقط خنده نیست ... من همان انتظار را از همسرم دارم که او از من دارد ...
صبحهای شنبه پلیسها را هم زیاد می بینی و شاید حتی با خودت بگویی نکند طرح امنیت اجتماعی شروع شده باشد!
صبح های شنبه خوب نیست. اما وقتی ناگهان تو را می بینم و از شوق نامت را هم فراموش می کنم؛ وقتی یادم می رود با عجله کجا می روم و راهم را با راهت همراه می کنم. آن وقت همه چیز تمام می شود! از آن وقت دارم فکر می کنم چقدر تنهایی این چند ماهه سخت بوده برایت! چقدر کمتر لبخند می زدی! چقدر ... . هی صداهایتان با هم در مخلوط می شود. هی دست هایم می رود روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم! ...
به این لبخندهای عیانم توجه نکن! شنبه روز خوبی نیست!

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

این شهر نازنین..

شهر در دست تعمیر است، کارگران مشغول کارند! خطر مرگ، خطر مرگ! همشهریان عزیز از اینکه با صبر خود ما را در ساختن پروژه .. یاری می دهید سپاسگزاریم!!

این شهر سالهاست صبورانه زیر این هشدارها زندگی می کند!

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

ما دوباره سبز می شویم...

برای تولدم، اطلس دو کاکتوس برایم آورد. یکی از همان اول زنده و خوشحال بود. پشت تنها پنجره خانه من که پر از نور تازه تابستانی بود غربت نداشت. اما آن یکی از هفته اول غربت از پا درش آورد. پرهای نازکش یکی یکی کنده شدند و من هی غصه می خوردم برایش! مرگ تدریجی اش انقدر غم انگیز بود که ترجیح دادم برای کسی نگویم قصه اش را! قصه کاکتوسی که مهمترین ویژگی اش را فراموش کرده بود!
کاکتوس بیچاره سرسختی که ذات کاکتوس بودنش بود از دست داده بود و من نمی توانستم کاری بکنم! تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که به هر دو آب دهم هفته ای یک بار . شاید اینطور امیدوارش کنم.
دیروز جوانه هایش را دیدم. باورم نمی شد دوباره سبز شود. جوانه هایش با چه جان سختی از تنه کویری اش زده بودند بیرون و می خندیدند به روی من! کاکتوسم باز سبز شده بود آن هم در آستان فصل سرد و با ابر روزهای اول مهر!

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

...

شبیه پیرزنهایی که دچار سندرم آشیانه خالی اند شده ام! می نشینم به انتظار که کسی در خانه ام را بزند...

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

31 شهریور 1389

تمام شد. یک سال را در یک 25 دقیقه خلاصه کردم و تمام. من از امروز 31 شهریور 89 بعد از 7 سال دیگر دانشجو نیستم!
پ.ن.
31 شهریور همیشه روز مهمی است...

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

من از دل که یاری نجستم...

کمتر زمانی بود که به این اندازه مطمئن باشم افسرده ام. می زنم به خیابان بی آنکه بدانم کجا می روم. بیخود می خندم! قهقهه می زنم اما بی انرژی! دلم می خواهد برم تا سر کوچه از آن کتابفروشی رنگارنگ چند مداد و خودکار و دفتر بخرم و بیایم برای دو فردای دیگر که مهر می آید برنامه بریزم. توانی ندارم. باید بگذارم این هوای اول پاییز برود!

چرا افسرده نباشم!؟ یک زندگی بی سر و ته دارم ! همین روزها چند پروژه که ماهها با آنها زندگی کرده بود را تمام می کنم و می مانم با یک عالم حسرت و تمام شدنی ناتمام. این دستهای نازنینم هم پا به پایم نمی آیند...

چرا افسرده نباشم؟! پیمان زنگ می زند و می گوید آرش در بیمارستان میلاد بستری است! می گوید خوب نیست! به روی خودم نمی آورم این آشپزخانه پر از ظرف نشسته و خانه کثیف و لباسهای ریخته بر تخت را؛ می نشینم تمام خاطرات آن روزها را از بین کاغذها می کشم بیرون و قدر همه شان آه می کشم و دلتنگ می شوم .

چرا افسرده نباشم!؟ همه آن آرزوهای خوب، روزهای خوب را فراموش کرده ام! هی عکسها و فیلم ها را می بینم و افسوس می خورم! دلم خیابان انقلای تا آزادی را می خواهد! دلم فریاد می خواهد. این دوشنبه ساعت 10 شب پشت بام کافی نیست! دلم یک دل سیر فریاد می خواهد.

من این روزها افسرده ام. این را مطمئنم. اگر می بینید زیاد می خندم؛ اگر می بینید هیچ حسی از اضطراب و نگرانی ندارم؛ اگر می بینید حوصله مهمانی و شلوغ بازی و ... ندارم و هی شماها را می پیچانم؛ اگر می بینید... من خوب نیستم! لطفا نپرسید چطوری؟! من این روزها هیچ طوری نیستم جز یک افسرده میان مدت !!

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

حیاط خانه ما تنهاست...

1.
خانه مادری ام ته یک کوچه بلند است که برگهای انگور از روی آن سر رفته اند، کوچه ای که از صدای جیغ بچه ها خسته می شد و سکوت شب را همچون مرهمی بر خلوت نداشته اش می بست تا آرام بگیرد سر دردش!
خانه مادری ام چند اتاق داشت با یک حیاط بزرگ و دو سرو یکی سن من یکی سن مریم. یک درخت گلابی هم داشت که همیشه گلابی هایش نصیب کرمها می شد. حیاط خانه ما تنها نبود هیچ وقت. همیشه چند بچه قد و نیم قد در آن بازی می کردند. مادربزرگم در ایوان می نشست و نظارت می کرد که بچه ها با باغچه دوست داشتنی اش کاری نداشته باشند.
2.
از خانه مادری ام بر گشتم. کوچه بلند تنها و بی صدا در غم مادر ندا سوگوار بود. ندا همان دختر اخموی کلاس چهارم که هیچ وقت درسهایش را از بر نمی کرد. ازدواج که کرده بود مادرم یک روز پشت تلفن به من گفت طلاقش دادند! جنازه مادرش را هم نیاورده بودند یک هفته! پول بیمارستان پرداخت نشده بود. کوچه ساکت بود، انگار هیچ کس دوست نداشت از در خانه اش بیرون بیاید!
3.
خانه مادری ام یک همسایه داشت همسن من. سهیلا تمام راه مدرسه به سخنرانی های من گوش می داد، همه شعرهای کودکی ام را تشویق می کرد! همه مشقهای مدرسه را با هم نوشتیم با پرتغالهای باغ پدر و نارنگی های حیاط خانه سهیلا! او 5 برادر داشت و من هیچ وقت نمی توانستم از در حیاطشان جلوتر روم. مادرم می گفت خطرناکه! برادرانش که همه از من بزرگتر بودند در نظر من مزاحمی بیش نبودند. سهیلا حالا یک مانتوی سفید می پوشد و آرایش زنانه می کند و با نامزدش همه شهر را گز می کند. چند روز پیش در خیابان در آغوشم کشید و پرسید: تو هنوز اون دیونگی هاتو داری؟ هنو شعر می گی؟
4.
خانه مادری ام چند کاکتوس داشت با گل گندم و یک باغچه شمعدانی. دورتادور باغچه را گل ستاره می کاشت مادرم. رنگ بفشش را دوست داشت، با یک عالم گلهای ریز و درشت سرخ و سفید و هفت رنگ و ... . یک باغچه گل کوکب هم بود. کوکب دختر فامیل مادری ام می آمد با چادر گل گلی از حیاط گل کوکب می چید. وقتی مرد مادرم همه کوکبهای خانه را کند. آن روز باران می آمد، مادر از ختم کوکب بر می گشت. با چه وسواسی سیبهای گل کوکب را از زمین در می آورد. حالا فقط یک گلدان گل گندم مانده با یک عالم کاکتوس. بیچاره ها در رو در واسی مادرم زنده ماندند!
5.
خانه مادری ام یک مریم بانو داشت . همیشه ته جیبش شکلات بود و یک عالم قصه و لالایی! صدایش زنده تر از همه اهالی محل بود . یک کیسه داشت پر از پولهای دسته بندی شده که هر روز مرا می نشاند به شمردنش. یک تسیبح پر از میرکاهای چوبی داشت که همیشه خدا بندش پاره می شد و او بی تسبیح می ماند! حالا چهار سال است آن خانه بی او روزگار می گذراند. مادرم شبیه مریم بانو شده. می نشیند همان جای او روی ایوان بازی گاه به گاه نوه ها را نظارت می کند. یک تسبیح می گیرد دستش و ته جیبش را پر از شکلات می کند. صدایش اما غمگین است. با لالایی هایش می توانی درد همه روزگار را زنده ببینی!
6.
می دانی شهریور ماه خوبی نیست که به خانه مادری ات سر بزنی و از آن گزارش بنویسی...

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

همین روزها می روم این لباس چرکی که بر تنم زار می زند را در می آورم...

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

از جایی که در آن درس می خوانم متنفرم؛

استاد داور پایان نامه ام کسی است که چیزی از تاریخ نمی داند جز آنچه به اجبار در مدرسه و دانشگاه خوانده است.
او از مباحث زنان هم سر در نمی آورد. تنها استاد ارزشی است که باید پایان نامه مرا لگد مال کند!

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

برای تو که امشب می روی...

آن روز اول به چیزی فکر نکرده بودم. می دانی سالها بود از یاد برده بودم تنم را. بعد از مدتها رو به دو چشم نازنینت نشستم و روایت تنم را برایت واو به واو گفتم . چرا باید برایت می گفتم! ... راست می گفت دارم از خودم انتقام می گیرم این تابستان. از همه کرده ها و نکرده هایم دارم انتقام می گیرم. می نشینم رو به رویت و حرفهایی می زنم که هرگز نگفته ام!
حالا ار پس این همه روز تو می روی و من دلتنگت می شوم! این واقعیت تلخ را آن شب که مست صدایت شده بودم فهمیدم. دلتنگ همینقدر بودنم برای کسی ، همینقدر بودنت، دلتنگ آن لحظه های شیطنتهایمان. دلتنگ کشف تو!
تو می روی. چمدانت را بسته ای. چقدر مراقبی که بار اضافه نداشته باشی! می نویسی:

Hey. Im heading to … early tomorrow morning. Pls com share …to night…

تو می روی! تلخی این واقعیت از صبح زیر زبانم مانده...

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

...

یک راه بی انتها ... یک لبخند... یک نگاه ... یک نبودنی بیش از بودن...

می گوید به دستهایش هم دستبد زده بودند بی شرفها...

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

...

این خبرها همه بوی باروت می دهند! در تو منفجر می شوند!
من مدتهاست خبرها را بدون بغض و اشک نخواندم!

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

...

می دانید بازی سختی بود. برد و باخت معنایی نداشت . من مسخ شده بودم!

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

...

در خیابان ولیعصر راه می روم و با خودم می گویم حتما تقصیر این شهریور بی حساب است که هی دلتنگ آدمها و روزها و ساعتها و ... می شوم!

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

به یاد شیوا...

روی اسکناس 1000 تومانی می نویسم: به یاد شیوا نظرآهاری...
روی اسکناسهای دیگرم هم نام او را می نویسم! نامش اسم رمز است! اسم رمز همه زنانی که برای جور دیگر زندگی کردن مبارزه می کنند. اسم رمز همه آنها که بی صدا شکستن را نمی خواهند! جرمش سنگین است! می دانید ما همه در جرم او شریکیم! ما همه محاربین با خداییم. خدایی که تنها به درد محاربه می خورد.

ثریا با آن لهجه دو رگه فارسی اش می گوید: چگونه می شود ثابت کرد که به جنگ با خدا نمی روی!!حالا اعدام می شه؟!

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

من اعتراف می کنم...

همه چیز به سردی یک صبح زندگی بی هدفی شبیه است که معلق میان خودت و همه ایستاده ای. منتظر نیستی کسی برایت دست بزند، تشویق معنایی ندارد میان این ماندن و رفتن.

بریدن جسارت می خواست! نداشتم. هیچ وقت. برای همین است که معلقم و قرار است در این تعلیق زندگی کنم. خوش به حالت که انتخاب کردی. می دانی آدم گاهی کسی را دوست دارد که دقیقا چیزی هست که خودش نیست! کاری می ­کند که خوش نکرده است هرگز. کسی که طغیان می­کند و می­ شود تبلور نیمه سرکوب شده تو. نیمه­ای که دوستتر می ­داشتیش اگر طغیان می ­کرد. من طغیان نکردم. منتظر ماندم آنقدر که به قول فروغ یاسم از صبوری روحم وسیعتر شد و حالا تنها دارم به ادامه دادن ادامه می دهم و می دوم که نبینم این راه چه بر سرم هوار کرده است.
طغیان جسارت می خواست! تو داشتی! من اما همینطور سالهاست معلق این میان ایستاده ام.

یک عمر اعتراف نکردم تا حاشیه بودنم را انکار کنم و حالا بعد از سالیان رو به این همه چشم باید اعتراف کنم. آن
من ِ من که طغیان نکرد و ایستاد حالا به تماشای خود می نشیند و این بار به حرفهای خودش گوش میدهد!
این روزها بدجوری تنم درد این اعتراف را دارد...

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چه راه دور...

برخی اوقات باید آرام رفت و از راه لذت برد. حتی اگر راهت ناهموار باشد... آدمهایی که می دوند این لذت را ازدست می دهند!

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

نه به لایحه حمایت از خانواده

خانم کارلا سرنا حدود 150 سال پیش از ایران دیدن کرده. او از یک زن روستایی در سفرنامه اش روایتی دارد:
بعد از آنکه زن روستایی به زن مسیحی از اینکه رقیبی در ازدواج ندارد تبریک گفت، زن مسیحی پاسخ داد که او حق ندارد از این موضوع شاکی باشد زیرا دین او به هر مرد مسلمانی اجازه داده است که چهار زن عقدی و چند زن غیر عقدی داشته باشد. بنابراین شوهر او می تواند زن دیگری جز او را نیز دوست داشته باشد. زن روستایی با سادگی پاسخ داد: «می دانم که این کار مبتنی بر قوانین مذهبی است اما خداوند به مرد یک قلب داده است تا یک زن را دوست داشته باشد و اگر می خواست دو زن را دوست داشته باشد باید بدو دو قلب می داد.»
این توجیه یک زن روستایی است در 150 سال پیش ایران و حالا در سال 1389 بعد از این همه اعتراض، نمایندگان مجلس شورای اسلامی می خواهند لایحه حمایت از خانواده را تصویب کنند!
سرنا، کارلا (1363). مردم و دیدنیهای ایران. ترجمه غلامرضا سمیعی. تهران:نو .ص215

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

نوستالژی یک بعدازظهر گرم امرداد

دلم به صدای بچه های کوچه خوش است. صدای توپشان! این توپشان که می افتد توی حیاط و مرا از سر پس و پیش کردن این کلمات رها می کند چند لحظه...
هوس کردم با مریم برویم تو حیاط خانه مادری و لی لی بازی کنیم. همین بعداز ظهر داغ مرداد، بعد عمه خانوم از پشت دیوار نهیب بزند و ما بپریم توی اتاق آخری تا مامان پیدایمان نکند . بعد با هم به بحث درباره مهمترین مسئله زندگیمان که دور زدن عمه و مامان است فکر کنیم. بعد مریم حوصله اش سر برود و برود زیر آن پنکه که هی صدا می دهد بگیرد بخوابد و من تنها فکر کنم چقدر بدبختم که نمی توانم در این حیاط به این بزرگی ظهر مردادم را سر کنم.
...
مریم شیفت بیمارستان است. عمه خانوم یک سال پیش فوت کرده و خانه اش دیگر کنار خانه مادری ام نیست!من اینجا نشسته ام و فصل چهارم پایان نامه ام را می نویسم... من هم دیگر ساکن آن خانه نیستم...
به بچه ها می گویم آخرین بار است که توپ را برایشان می اندازم!

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

تو کودتا می کنی و ما تا سالها داغداریم...

مرداد و خرداد بر وزن همند. بر وزن هیچ شدن! بر وزن ناامیدی! بر وزن کودتا... بر وزن بغض ملتی که کشورش کودتا تولید می کند!

جناب مصدق السلطنه! اگر بدانی اهالی این مملکت چه کرده بودند در خرداد کودتا. همان خیابانهایی که برایت خلوت صف کشیده شده بود را ما پر کردیم. ما سکوت را فریاد کرده بودیم از بس که صبور بودیم!
و حالا من مدتهاست وقتی به تو فکر می کنم ناخودآگاه می گویم: چقدر تنهایی کشیدی مرد! دیدن آن قامت شکسته ات در دادگاه چه دردناک است . آن نگاه تلخت که رو به دوربین همه نسلها را نشانه رفته هم. فاصله آن نگاه تا نگاه­های تلخی که ما در دادگاه دیدیم! چهره های شکسته ای که در صفحه های کوچک مانیتورمان نظاره کردیم! صورتهای نازنینی که زیر خاک کردیم! 56 سال است و چند ماه! تنها 56 سال!

حالا از پس این 56 سال، ما عشقهایمان، همه عشقهای پس از کودتاست. غمهایمان، لبخندهایمان که همه از سر اجبار زندگی است، همه مال سال بعد از کودتاست.

می دانی رفیق 28 مرداد یک بغض است، بغض ملتی که کشورش کودتا تولید می کند!!

«ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند معذرت می خواهم چندم مرداد است؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است.»
حسین پناهی

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

...

از صبح به چندین نفر گفته ام که نمی آیم. نمی آیم که ببینمت. به مریم و مارال و افروز و ... می گویم اذیت می شوم. اذیت می شوم برای چندمین بار در فیلم رخشان تو را ببینم که می خندی رو به من! این خنده ات زندگی را از من می گیرد چند روز...
می دانی فرشته! زندگی ام مچاله شده...

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

این روزها که می گذرد شادم، که میگذرد این روزها...

حواست هست. در همین روزهای بی روزن که هر روز خبر از مرگ و شکنجه و اعدام و ...می شنوی داری زندگی می کنی.
اینقدر به این دل بیچاره ات نق نزن که چرا گرفته! چاره ای ندارد او هم!
پ.ن.
خبر اعدام هفتاد نفر در مشهد را که می خوانم ...

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

کوچه ای هست که در آن ...

دوست داشتم از خیابان ولیعصر بالا بروم. روبه روی کوچه ات بایستم و نگاهی به آن پیچ ته کوچه بیاندازم. روبه روی خانه ات سنگ باندازم به شیشه که باز کنی در را به رویم.این کار را می کنم.

هنوز پرده خانه ات قرمز رنگ است می دانم زنگ در خانه هم هنوز خراب است. می روم تا ته کوچه رو به آن ابهت خانه پدری ات به همه آن سالها لبخند می زنم . نمی دانم چرا اینجایم! چرا در یک ظهر مرداد که پر از کار و مشغله ام اینجا؟! در مرکز خاطرات سالیان چه می کنم.

در خانه پدری ات هم هنوز همان در چوبی است در چوبی بلند که به یادم می آورد چقدر کوچک بودم. تصویرها می آیند و می روند . بغضی در گلویم نیست. اشکی در چشمانم هم. هیچ چیز در ذهنم بیداد نمی کند. باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند و من بروم . می روم سر کوچه ایستگاه اتوبوس هم همانجای همیشگی است. سوار بر اولین اتوبوسی که می آید می شوم و می روم. باید بروم باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند، پشت همان پرده قرمز، پشت همان در که زنگش همیشه خراب بود، پشت زندگی ام. باید بگذارم خاک بخورند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

کاش سپیده... کاش...

می­دانی سپیده یک وقتهایی حس خفگی می­کنم . نیمه های شب وقتی که از خواب می پرم. حس می کنم کسی دست گذاشته زیر گلویم و هی فشار می دهد. نفسم بند می آید. دستهایم را روی گلویم می گذارم که مطمئن شوم توهمی بیش نیست!
می دانی سپیده آن وقت آرزو می کنم کاش تو بیدار نشده باشی وقتی که اکسیژنی نبود. آرزو می کنم کاش در خواب، نفست بند آمده باشد. کاش ...
می دانی سپیده یک وقتهایی که حس خفگی می کنم یاد تو می افتم ...
یک وقتهایی که حس خفگی می کنم صدایت در گوشم می خواند: فروغ جان ... فروغ جان... گاهی جوابت را هم می دهم . می دانم که می شنوی ...

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...

از این ترانه «ظهر تابستون تهرون» خجالت می کشم. به خواهرم می گویم : هنوز اعتصابشونو نشکوندن! هنوز، هنوز ، هنوز...
او دانه های تسبیح را می چرخاند همینطور. سجاده اش را باز می گذارد. چشمانش را می بندد و دعا می خواند و من باز می گویم: هنوز اعتصاب غذاشونو نشکوندن!
از این ترانه «ظهر تابستون تهرون» خجالت می کشم . از عکس مجید توکلی و کوهیار و ... خجالت می کشم. از عکس ژیلا و پرستو و ... خجالت می کشم.این روزها از خیلی چیزها خجالت می کشم!
خواهرم تسبیحش را کنار می گذارد با استیصال می گوید: برای چی دعا کنم؟! برای اینکه سلامت باشن... برای اینکه اعتصابشونو بشکنن... برای چی!؟

جوابی نمی دهم. می دانی انگار این روزها همه بی جوابند...

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

برای تو....

هر چیزی که به تو ختم می شود برایم تازگی دارد. شاید چشمهایم هم تحملت را ندارد که نمی توانست خیره شود یا... با همان تحکم همیشگی ات دارم از صبح کلنجار می روم. خسته ایم همه مان ! تو حس خفگی داری و سرت درد می گیرد و هی مسکن ها خسته ترت می کنند و من از حرفهایم که هنوز غم می نشیند از آنها بر صدایم و انرژیم را کم می کند و حرکاتم را کندتر، خستگی پر انرژی تر از همیشه بر من مستولی می شود و ...
می بینی رفیق حتی نمی توانم دو خط عاشقانه از یک ضیافت دو نفره بنویسم!

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

انگار این بار هم باید چراغها را من خاموش کنم!

قبل از رفتن چراغهایم را خاموش کردم. پرده ها را کشیدم. شیر گاز را بستم. به کاکتوسهایم آب دادم و گفتم: چاره ای نیست انگار باید ادامه بدیم!
در را که می بستم زیر لب می خواندم: مرا به سخن جانی خود این گمان نبود...

پ.ن.
بعضی روزها مهم تر ازآنند که فراموش شوند . مثل امروز...

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

من، خالی از....

این روزهای گرم گرمم نمی کند. هیچ گرمایی برای سردی من کافی نیست. من اولین اصل زنده ماندن را فراموش کرده ام. من ، من، من ...
از هجوم این همه من می ترسم. از این همه منی که مسئولیت هزار باره بارم کرده و این تن نحیفش را یارای مقابله نیست!


پ.ن.

ظهر گرم مرداد، میان کوچه های گرم که بوی بادمجان کبابی می داد سیمین پشت تلفن تاکید می کرد:
- حواست به خودت باشه...

دیگر حواسم به هیچ چیز نیست ! این آخرین گزارش از زندگی ام است.

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

همه چی آرومه ...

تا اطلاع ثانوی هیچ چیز تحت کنترل نیست! تنها این منم که تحت کنترل چندین چشم باید کار کنم. می دانم این آخرین سنگر دفاع است!

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

که میلادت...

که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک...

روی همه تقویمهایی که می دیدم روبه روی 27 تیر می نوشتم : تولد من ... 27 تیر ماه هر سال مال من است. برگهای تقویم هم می دانند آن که با رنگ قرمز هر سال می نویسد تولد من ... حتما غرضی دارد. این تیرماه نازنین هم می داند. از همین روست که سخت نمی گیرد به من. می گذارد سرخوشی یک تولد بماند برایم.

امروز 25 سالگی تنم تمام می شود. شناسنامه ها دروغ می گویند. آنها تنها سالها و ماهها را اندازه می گیرند. می دانم تنم بیش از 25 سال دارد. بی خیال این همه امروز خستگی هایم را با پودر لباسشویی تاژ شستم و زیر این آفتاب گرم تیر پهن کردم تا خشک شود. لامصب پر از لکه های تیره بود که پاک نمی شد . لکه هایی که نمی دانم با چه ترفندی پاکشان کنم. به چروکهای یک ساله زندگی ام هم اتو زدم . طعم زندگی ام را که بی¬نمک بود. نمک زدم و خواباندمش تا یک غذای خوشمزه بپزم. بعد آمدم اینجا با خودشیفتگی که ذاتی من است خبر بدهم یادتان باشد 27 تیر هر سال مال من است. مال منی که حالا بی اجازه سرک می کشد به روزهای آینده . روزهای خوب ... روزهای سالم سرشار... روزهایی که باید با این همه لکه و چروک ادامه بدهد و هی خسته می شود و هی دم نمی زند و هی فریاد کم می آورد و هی نفس نفس می زند و هی سرخوشانه امید دارد روزهای بهتری در انتظارش تمام قد ایستاده باشند...

خاک تیر تشنه است! اما باران کار میلاد من نیست...

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

نه گفتن...

نه نمی تونم.

صدای گریه اش را می شنیدم و التماسش را. گفت امیدش را ناامید کردم. سکوت کرده بودم و به زهرگفته هایش گوش می دادم. گفت حتما در آینده کسی ناامیدم می کند...

نمی توانستم. نمی توانستم از خط قرمزهای زندگی ام فراتر روم. نمی توانستم بیش از این باشم! استخاره کرده بود، خوب آمد. صدای من هم خوب بود اما من ... . من نمی توانستم.

خداحافظی نکرد. با بغض و گریه و ناله تلفن را قطع کرد. حالا چند روز است صدایش در گوشم می خواند: خواهش می کنم، خواهش می کنم...

«نه گفتن» توانایی است بس بزرگ که من برای اولین بار به دستش آوردم.

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

تابستان تهران

من تابستان تهران را دوست دارم . حتی همین تابستان گرم بی سابقه که تا عمق وجودت را می سوزاند. مریم می گوید دیوانه ام. این گرما و هوای کثیف و بوی عرق و ... دوست داشتن ندارد. او دلیل این دوست داشتن را نمی داند. او نمی داند من بهترین روزهای زندگی ام را در همین روزهای گرم و خیابان تاب برداشته ظهر که بادی تعارف موهای کوتاهم نمی کرد، تجربه کرده ام. او نمی داند آدمهای مهم جغرافیای زندگی من، تابستان پرباری داشتند با من. او نمی داند تنها تابستان است که مرگ نداشته برایم!

من تابستان تهران را دوست دارم. حتی همین تابستان پر استرس و پر مشغله را ! این تابستانی که از سر و صدای بازی بچه های کوچه سر می روم و در مقام یک همسایه غرغرو تذکر می دهم. این تابستان که هی کتابها را دوره می کنم، دوستانم را کم می بینم، سر قرارهایم دیر می رسم، خاکهای خانه ام را پروار می دهم، سفر نمی روم و ...

به مینا می گویم: خوب می شیم و بعد با هم به این روزا میخندیم! مطمئن نیستم از پس این همه روزهای بی لحظه، فراغتی بیاید برای خندیدن به این روزها!

پ.ن.
خاله مینای پارک شوش را برده اند چند روز است که با عروسکی که به عنوان عیدی به من داده بود مشغول می شوم و تصور می کنم... حتی نمی توانم تصور کنم مینا چطور است این روزها!

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

هي فريادهايت را زير لبخندهايت پنهان كن. به چه مي خواهي برسي؟! اين صداي پر از بغض كافي نيست!
فرياد بزن ...


پ.ن.
اين روزها به اين نتيجه رسيدم كه واقعا بلد نيستم فرياد بزنم!

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

برای یک روز تابستانی بی تو...

شماره‌ات را می‌گیرم
ده بار
صد بار
هزار بار

از تو فاصله گرفته‌ام

هر بارکه می‌شنوم
در دسترس نیستی
زنده‌تر می‌شوی
وجودت پخش می‌شود
در کهکشان‌ها
و من
مچاله و مچاله‌تر می‌شوم

سارا محمدی اردهالی


پ.ن.
گاهی همه وجودم مچاله نبودنت می شود فرشته ...

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

از نوک مژگان می زنی تیرم چند...

شاید تقصیر این تیر ماه است که همه تیرهایت به سنگ می خورد...

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

...

استرسم را با واژه ها روی پیاده روی خیابان جمالزاده می کشم. هی حرف می زنم. بلند، عصبی، ... می دانی آرامش معجونی است که با حرف زدن با تو نصیب من و واژه هایم و استرسم و خیابان جمالزاده می شود...

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

...

مادربزرگم راست می گفت این آدمیزاد هرچه از دستش بگیرند حریصتر می شود...

دلم یک شب تنهایی بی صدا می خواهد، تنهایی که آدم نداشته باشد ...

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

ای شادی آزادی

باید یک پایان نامه بنویسم و تا پایان شهریور از آن دفاع کنم و بگویم که فکر من درست است. پایان نامه ام درباره نشریات زنان در دوره مشروطه و رضا شاه است. اول تر ها خواب رضا شاه را می دیدم. رضاشاه سال 1320 که مویش سفید است و با عصایی در دست دارد مرا می پاید که دست از پا خطا نکنم. بعدتر خواب روز دفاعم را می دیدم که استاد داورم دارد خطابم می کند که چرا از رضا شاه زیاد انتقاد نکردم.

دیشب خواب میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل را دیدم. با همان صورت دوست داشتنی و سبیلهای بناگوشش داشت نگاهم می کرد. دیروز وقتی داشتم صفحات مربوط به مرگش را می خواندم بغض کردم. آنجا که روایت قتلش را در باغ شاه می خواندم و «یاد آر زشمع مرده یاد آر» دهخدا را. با مریم از کتابخانه برمی گشتیم. من همه فکرم پیش میرزا جهانگیر خان بود . با افسوس گفتم : رسما کشتنش! تو باغ شاه. به جرم نوشتن کشتنش! به جرم روزنامه نگار بودن! مریم رسما کشتنش... مریم با لبخند گفت: ما رو هم هر روز دارن می کشن...

دیشب در خوابم میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل داشت نگاهم می کرد،با همان صورت نازنینش! همان صورت نازنینی که در کتاب «تاریخ سانسور در مطبوعات ایران» دیدم. می خواستم بگویم آیا می داند چه بر سر این همه روزنامه نگار آمده! خبر از زندانها، تبعیدی ها، غربت نشینها و ... دارد. اما نگفتم.

از صبح دارم به آن صورت نازنین فکر می کنم. به گمانم روح صور اسرافیل از 1287 تا حالا دارد نگاهمان می کند. به گمانم اصلا می دانست امروز 30 خرداد است . می دانست آن نهالی که خونش پای آن ریخته شد هنوز دارد خون می خورد و دریغ از یک ذره رشد!

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

این نیز بگذرد...

غروب جمعه است. مینا می رود. سفری در کار نیست. من هم می روم که آن چمدان را که به امید سفری در راه گذاشته بودم بردارم و خالی اش کنم و بعد با خیال راحت بنشینم سر این زندگی بی تکانم...

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

بی تو مهتاب شبی...

دلم یک سلام کشدار می خواهد. یک سلامی که از جنس این خرداد بعد از کودتا نیست. این خردادی که همه عشق اردیبهشت را دود می کند و هیچ باکش نیست که زخم خورده ای یا نه.
دلم یک صدای در می خواهد. یک صدای در که آدمی را به همراه بیاورد. و من بی آنکه عذاب وجدانی بگیرم همه زندگی ام را با او قسمت کنم. بعد بروم خودم را مهمان یک فریاد بلند کنم.
دلم یک تن می خواهد . یک تن که درد نداشته باشد. یک تن که هی به یادت نیاورد که زندگی رنج بزرگی است که باید با او سر کنی. تنی که بسپاری اش به آبی، بادی...
دلم یک دل سیر خاطره می خواهد. تاهر وقت که بخواهم بگویم به خاطراتمون قسم...

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

آی عشق...

می خواهد برای کسی عاشقانه بنویسم. بی آنکه عاشقش باشم! نه نمی گویم.
می دانی دلم برای عاشقانه نوشتن تنگ شده!

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

22 خرداد

l22 خرداد 1384 است. من دختری 20 ساله ام که از خیلی چیزها می ترسد! از زندان، کتک، فحش، باتوم... و از خیلی چیزهای دیگر. در نتیجه تمام عصرم را در سایتهای مختلف می گردم تا ببینم چه بلایی سر آدمهایی که دوستشان دارم و حالا جلوی دانشگاه تهران به اعتراض ایستاده اند آمده است! از خودم بدم می آید که جسارت رفتن ندارم. بغض می کنم طولانی مدت و آن را روی کتاب آسیب شناسی اجتماعی دکتر صدیق که امتحانش را داده ام خالی می کنم!

22 خرداد 1385 است. تصمیم می گیریم که نرویم میدان 7 تیر. تمام دلم آنجاست. همه می گویند خطرناک است. شب از خودم متنفرم ! از ترسی که نمی گذارد کاری بکنم. عکسها را می بینم و نفسم بند می آید! شبنم را گرفتند و ...

22 خرداد 1386 است. تصمیم بر آن شد که تجمعی صورت نگیرد. 22 خرداد روز همبستگی زنان ایران نامگذاری می شود و یادها و نامه ها و ...

22 خرداد 1387 چند اس ام اس و حرف و لینک و یاد و خاطره و...

22 خرداد 1388 است. ما سرخوشیم و مضطرب. 9 صبح میدان کاج تا 11 در صف طویل می مانم تا رایم را به صندوق بریزم. از صبح کلافه ام. کوثر را متقاعد می کنیم که بلاخره سبز باشد. تمام روز آمار صندوقها و رای ها و ... . درس و کار تعطیل... به مادرم می گویم دعا کند از همان دعاهای مادرانه اش! و در حیاط راه می روم. تند تند...

22 خرداد 1389 است شب قبل پشت بام خانه ام را پر از الله اکبر کردیم با اطلس. از عصبانیت فیلم ندا با فریاد حرف می زنیم و نمی دانم چه ساعتی است که خواب می رویم و 22 خردادمان را با استرس شروع می کنیم. به همه چیز خانه گیر می دهم. باید ساعت 4 بیاید. با هم خداحافظی می کنیم . می رویم تا خیابان خرداد 1389 را فتح کنیم.

22 خرداد 1389 است. من دختری 25 ساله ام .از خیابانهای پر از پلیس ضد شورش دیگر نمی ترسم.

22خرداد


نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد / که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

امان از زمستانی که در بهار امانمان را برید!

18خرداد 1388 بود. قرارمان همه خیابانهای شهر: امروز شهر را سبز می کنیم... حلقه انسانی سبز!
قرارمان شد سر چهارراه ولیعصر! همه فریاد و شوق پیروزی بود...

هی! چه روزها که ندیدیم...


صدای «سر اومد زمستون» را تا آخر بلند می کنم و اشک می ریزم...



صبر پیشه کن عزیز دلم
صبر پیشه کن
در بطن کوسه ئی که تو را خورده است
گله معنا ندارد.
گیر کرده ای عزیز دلم
گیر کرده ای
و تو هم که یونس و عمران نیستی.


شمس لنگرودی

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

بیچاره کلاغ؛ انگار دل کسی برای دیدنش پر نمی کشد!

این شهر بهارش کلاغ دارد. تابستانش هم، پاییز و زمستان هم! کاش لااقل دلمان پرنده داشته باشد! کاش...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

گویند سنگ لعل شود...

گاهی که خود را میان قضاوتها و منعها و تشویقها می بینم گمان می برم شاید زیادی بزرگ شدم! و این تراژدی بزرگ زندگی من است...

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

روز مادرم...

تمام کودکی ام چروک افتاده زیر چشمانت
که سرمه می کشیدی آنها را
روزی که تمام دنیا یک جا در نگاهت آرام می گرفت
آن روز
که پیراهن پریان را از روی قامت تو می دوختند.
آن روز
که خود را در ظهر پس کوچه های بلوغت جا گذاشتی
با یک «آری»
از نو بشمار
ما شش نفریم و تو همیشه تا 5 شمرده ای
روزی هزار بار دویده ای
تمام مسافت زمین را
برای رسیدن به آرزوهای دیگران
آه...
نگران نباش
شب زود می خوابم و خوابهای خوب می بینم
قول می دهم
روزها که تنهایی
به خانه ای فکر کن بدون آشپزخانه
مقابل آینه بایست
تو همان دختری؟!
که ایستاده رو به روی روزهای بی خیالی
یا نشسته بر بی خیالی روزها؟!
...
آرزوهایت را به کدام باد دادی؟
تاریخ من
تو را تکرار نخواهد کرد.
من عاشق می شوم
شعر می گویم
موهایم را بارها و بارها مقابل آینه شانه می زنم
و تمام آرزوهای دنیا را زیر لب زمزمه نخواهد کرد.
من به تمام آرزوهایم خواهد رسید.
حتی اگر تمام کودکان زمین فرزندان من باشند.
حتی اگر تمام مردان زمینی
مرا با انگشت به هم نشان دهند.
مادر
من انتقام تو را از تمام آرزوهای دنیا خواهم گرفت!
«فائزه شکری»
پ.ن

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

چه بسیار دوست داشتنها که در پیچ یک سلام ماندند!

می دانید شاید تقصیر خودم هم نیست! گاهی یادم می رود آدمهای زیادی دوستم دارند! و از همان لحظه فراموشی مستعد از دست دادنهای بیشمار می شوم.

امروز روی برگه بزرگی نوشتم «آدمهای بسیاری دوستم دارند» و چسباندمش روی دیوار رو به رویم . شاید اینطور به یادم بماند!

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

...

گاهی نبودن بهترین انتخاب ممکن است، بی هیچ سوء قصدی به بودنهای مکرر دیگری!

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

شهری از آن ما...

می دانی یک روز این شهر را فتح می کنیم بعد دورا دور شهر را سبز می کنیم. بعد خبر می آید که قحطی پارچه و روبان سبز شده است بعد می روم از صندوقچه ام آن سبزهایی که گذاشته بودم برای روز مبادا در می آورم می بریمشان به قیمت یک لبخند سر نواب حراج می کنیم!

می دانی یک روز آن سبزهایی که در آن صندوق گذاشتم به کار می آید. آن روز که شهر را فتح کردیم و ...
من ایمان دارم!

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

ما اشتباه به دنیا آمدیم ...

هنوز وقتی با یک شوک مواجه می شوم و نمی دانم با حجم ناامکانش چه کنم...
هنوز وقتی درها همه بسته می شوند و من پشت آن همه در بسته نفسم بند می آید...
هنوز مثل همان روزهای کودکی ام که حجم اندوه را در یک اشک ممتد افشا می کردم و...
هنوز روزهای تلخم تو را می خواهد!
چقدر حیف که نیستی که نازم را بکشی و بلند جوری که همه بشنوند بگویی: درست میشه عزیز جان! پناه بر خدا درست میشه عزیز جان!
دلم یک عاشقانه آرام می خواهد از جنس ناب تومریم بانو ! هنوز روزهای تلخم تو را می خواهد!هر وقت با یک شوک مواجه می شوم و نمی دانم با حجم ناامکانش چه کنم... هر وقت درها همه بسته می شوند و من پشت آن همه در بسته نفسم بند می آید...
هر وقت...

تمام تنم تیر می کشد !

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

خرداد...

حالا تا همیشه خرداد برایمان طعم دیگری دارد! ما که به خرداد پر از حادثه عادت داریم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

دیر شد. می دانی شاید تقصیر من بود که بی صدا شکستنت را ندیدم. شاید تقصیر تو بود که بی صدا شکستی. شاید تقصیر هیچکداممان نبود. تقصیر این زمان و مکان لعنتی است که می گذارند دیر شود. دیرتر از آنکه قدر یک فنجان چای به هم نگاه کنیم و نترسیم از هم. دیرتر از آنکه پنجره های زندگی مان را که چهار طاق باز گذاشته ایم ، به روی هم بیاوریم.

دیر شد نازنین. انتظارت پشت درهایی که من نمی دانستم از صبوری ات فراتر رفت و من... من دیرکردنم را ندیدم، انتظارت را هم ندیدم. گمان کردم سببش چیز دیگری است یا ... تو هم ندیدی به چه اندازه انتظارت را انتظار کشیده بودم! آن نگاههای مضطربم را هم که نگران نبودنت بود را هم. اینکه به چه اندازه پشت پایت آب ریختم که برگردی و ... .

دیر شد رفیق. می دانم که این روزها هم دیر می شود. این بار شاید تقصیر توست که گوشت را به فریادهای من بسته ای و آن دردی که از نبودنت روحم را تسخیر کرده نمی بینی!

دیر می شود . باور کن زودتر از آنکه فکر کنی دیر می شود و آن وقت دیگر مجالی نمی ماند که به دنبال مقصر بگردیم! آن وقت دیگر عشقی نمی ماند که قسمتش کنیم. آن وقت دیگر...
دیر می شود. باور کن...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

مرگ گاهی ریحان می چیند...

گریه می کند پشت تلفن. مثل وقتهایی که خاطره مشترک دردناکی را تعریف می کنیم یا می نشینیم و از مادربزرگ می گوییم و رفتنش و تکه کلامها و ... . دوست دارد صدایش بپیچد پشت تلفن. خواهرم پرستار یک بیمارستان بسیار شلوغ است. صبح از شبی پر مرگ برگشته و دارد برای مرگ عزاداری می کند.

برای مرگ زنی که تنها 29 سال داشت و التماس می کرد که زنده بماند و زنده نماند . چون 3 روز بود که درد می کشید و از سر بی پولی ... چون پول دوا و درمان گران است... چون کودک 5 ماهه اش شیر مادر می خورد و کسی نبود که ... . نمی توانم دلداریش بدهم. بعد فکر می کنم به این جمله آدرین ریچ : مرگ هر زن از من می کاهد...
گریه اش کش می آید. خواهرم شبها با مرگ های بسیاری کار می کند. او مرگ را نمی فهمد هنوز! صبحهای خستگی اش اغلب عزادار مرگ است.

امروز او عزادار زنی بود که التماس می کرد زنده بماند و زنده نماند.

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

چهار ضلعی

میان چهار ضلعی تنهاییم
بیدها سهم سبز دیوار می شوند
مادر که دور چهار ضلعی را
از رو
از زیر
از کنار خوانده
به رنگ سرخ اعدامم می خندد
بی خبر مانده
که مرزها را خار زده اند
نه رنگ
میان چهار ضلعی
تنهائیم
تمام دنیا سهم کاغذ است
کاش می شد
کاش می شد
سقف فاصله را زیر زلزله دلتنگی کوبید
کاش می شد
فانوسی به دست گرفت
جاده را تاخت
راه را فرش نور کرد.
کاش می شد
باور کرد
حرکت کرد
و به آرزوی صبحی نو
شب را به خاطر سپرد
کاش می شد
آسمان را به تو داد
تا با خورشید صبح به سرزمین دلم آئی!
کاش می شد
دوباره می شد
عشق را در دستهایمان بکاریم.
نیلا اکبری

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بی تو نه هست هایم چنانکه بایدند نه...

هیچ معجونی تلخی روزگار بی تو بودن را کفایت نمی کند!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

این روزها که می گذرد...

1.
دکترم که معاینه ام می کند حس خوبی ندارم. 10 سال است که معاینه افسرده ام می کند . هر بار حرکات همیشگی. دکترم با لبخند همان حرفهای همیشگی را می زند چیزهای جدیدی هم بارش می کند که نمی فهمم. او بیش از یک سال است که با قرصهای من بازی می کند. دکترهای قبلی هم همینطور بودند. این بار قرص 1 دو عدد در روز. ماه بعد 3 عدد. سال بعد داروی تزریقی ! سال بعدتر باز هم همان قرص و ... . من از متوترکسات متنفرم. از تهوع روزهای جمعه هم. مدتهاست دیگر به کسی نمی گویم حالم از جمعه هایی که طعم متوترکسات می دهد به هم می خورد. دکترم می داند من از متوترکسات متنفرم ولی گویا سالهاست که برد با اوست!
2.
دیشب خواب دیدم کسی آمده است از سفر. غرق در شادی بودم بی آنکه بفهمم چه کسی آمده! مدام می پرسیدم کیست ولی کسی جوابم را نمی داد. همه بی حوصله بودند فقط من بودم که با حوصله برای مسافرم گلپر دود کرده بودم .مثل آن زمانها که مادرم برای هر مسافری، چه آن که می آمد چه آنکه می رفت، گلپر دود می کرد! دلکش هم می خواند: عزیز جانم ز سفر باز آمد...
پریسا روزهای پیش گفته بود مسافری می آید برایم . اما من مسافری ندارم که بیاید! جزاطلس که امروزمیان باران راهی شد!
3.
همه امروز صدای سپیده برایم حرف می زد. لامصب این هوا و بهار و ... مهسا می گوید 3شنبه چهلم سپیده است. سپیده شماره دارد. این روزها همه بوی سپیده می دهد. فردا که بیاید 40 روز تمام است که خواب رفته و من خوابش را نمی بینم.
همین روزها جواب کنکور می آید و داوطلبی که مطمئنم رتبه اش بسیار خوب است و دیگر نیست!
همه امروز به فرزاد کمانگر فکر می کردم . به مرگ، اعدام، بمب گذاری، معلم...
شب به مادرم می گویم برایم لالایی بخوان...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

ای انتظار

کلید در را می اندازم. خانه را چراغانی می کنم. بعد با لباس بیرونم می نشینم روی تخت . لپ تاب را روشن می کنم. ایمیلی نیامده. آن ایمیلی که باید...
می دانید گاهی آنقدر انتظار می کشم که یادم می رود من به انتظار چه نشسته بودم! و این غم انگیز است...

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

...

1.

انوش می گوید: بی انرژی شدی... همیشه وقتی می بیند مرا اینطور می ترساندم از زندگی. انوش تنها برادرم، یک روانپزشک است که مدام می خواهد مرا از کارهایی که می کنم و به نظرش با آنها زندگی ام را تلخ می کنم باز دارد. او سالی دوبار مرا می بیند و هر بار که می بیندتم انتظار دارد همان آدم همیشگی باشم . اوبه آن کوچه های غربتی که گوشه ای ازمن هستند نظر سوء دارد. به خیابانهایی تاری که چشمانم مدام نگران آدمهایش هست. به آن هفته ای یکبار رفتن و دل را راضی کردن و ... به نظرش اینها مرا پیر می کند نمی خواهد در جوانی پیری را تجربه کنم. به نظرش این دیدنهای مکرر زندگی مرا هم تیره خواهد کرد. او نگرانی مرا درک نمی کند...
2.
نمیتوانم بپرم، نه که توانش را نداشته باشم انگار نمی توانم بپرم.انگار هزار کیلو بارم کرده اند که جفت پا بروم باهاشان. می گوید بپر. نمی توانم بپرم. با خودم می گویم چقدر بی انرژی ام!... اما هنوز میان این آدمها یم!
3.
جایی از وجودم که خالی است برایش بدجور تیر می کشد. فرشته که بود با هم مسیر درازی را در این خیابانهای تار طی می کردیم و ... خسته که می شد زل می زد به من و می گفت: چی می شد هم سن تو بودم !
4.

انوش نمی داند این ته کشیدن انرژی نتیجه این سالهای سیاه است نه آن خیابانهای سیاه و مردمان روزگار سیاهش!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

...

کلافه ام. تمام روز . گوشهایم کم می شنوند. حرف زدن کمتر از آن! گوشم به سخنران و حرفهای جذابش نیست تمام که می شود می زنم به خیابان و غبار و گردو خاک و ... .
می رسم خانه می افتم به جان سرامیک و ظرفها و فرش و ... . دریا دادور بلند می خواند : ... یاد من کن...
ناگهان انرژی ام تمام می شود می نشینم رو به آینه. رد گذر دو ساله روی صورتم بدجوری تو ذوق می زند.
یاد من کنی یا نکنی امروز نیمه اردیبهشت بود ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

سفر سفر است...

لامصب این دل از سنگ که نیست اندازه اش تغییر نکند! هی تنگ می شود برای آدمها و روزها و لحظه ها و مکانها و...
خب اصلا منطقا هم قبول کرده باشی آدمی که رفته باید برود. اصلا باور کنی سفر، سفر است چه پشت مسافرش آّب بریزی که برگردد یا نه اما لامصب این دل که از سنگ نیست!

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

يك گزارش ساده

در كتابخانه مركزي دانشگاه نشسته ام. صفحه تير و تاري روي مانيتور مقاله اي از يك نشريه 80 سال پيش است كه دارد از رضاشاه تقدير و تشكر مي كند. من محو آن مقاله و در حال كلنجار رفتن با كلمات در هم و ناخوانا هستم كه اس ام اسي از خبرگزاري برنا برايم مي آيد :
”رئيس جمهور در ميان استقبال پرشور دانشجويان وارد دانشگاه تهران شد..“
چند دقيقه بعد دانشگاه پر مي شود از صداي مرگ بر ديكتاتور و الله اكبر و ...
مي روم به دنبال صدا . باران مي آيد ريز و درشت. زير باران با صدا همنوايي مي كنم. در اصلي دانشگاه بسته است. نگهبانش از درخت توت مي چيند و مي خورد تا بچه ها كه برسند آماده تر باشد اما انگار هيچ كس آماده نيست!
مي روم خيابان انقلاب آن جا سربازهايي با باتوم راه مي روند. خيابان را نمي بندند. خانمي با تعجب مي گويد: عجيبه چرا خيابونو نبستن! من لبخند مي زنم و مي روم سمت آزادي. فلافل فروشي سخت دارد سفارش سربازها را آماده مي كند. 20 تا فلافل براي سربازهايي كه با باتوم رو به دانشگاه راه مي روند.
صداي بچه ها مي آيد: دانشجو‏ ، كارگر، اتحاد اتحاد...
بوق ماشين و صداي كف . سوت ...
كسي پشت سرم مي گفت: كاش وزارت كار تو ميدون انقلاب بود

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

مگر می شود سرشار از عطر بهار نارنج و این همه سبز شد و شاعر نشد، یا حتی عاشق! مگر می شود یاد آن همه دوستیهای اردیبهشتی نکرد. مگر می شود بغض نداشتنهایش را یک سره فرو خورد. بعد فکر کرد چقدر مرگ به عشق این روزها نزدیک بوده همیشه همانقدر که زندگی!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

مزاحمت ناگزیر

مزاحم شما شدم
می دانم !تنها چراغ را روشن می کنم
گل ها را در گلدان می گذارم
پنجره را باز می کنم
و بعد می روم ...


سنت اگزوپری

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

...

کاش بدانی نگاه خالی ات آزارم می دهد. این نگاهی که هیچ حسی ندارد. صدای خالی ات هم !

پ.ن.

خسته ام...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

امروز روز اول اردیبهشت است...

کاش ماههای اردیبهشتی تکثیر می شدند. نیمه های آن، قصد آخر شدن نداشتند...

راست می گوید لیلا اردیبهشت فصل غریبی است...

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

چشمانش...

در تمام زندگی ام کسی مانند او با چشمانش با من حرف نزده.

مادرم با چشمانش زندگی می کند . این را همه ما می دانیم. چشمانش بیشتر از یک دو جفت است. هر لحظه که خیره شوی چیز تازه ای می یابی در آن بی آنکه قصدی برای اکتشافی نو در سر داشته باشی. چشمانش را همیشه پشت سرت می بینی انگار مدام دارد نگاهت می کند. چشمان مادرم همیشه در امتداد است.

نمی توان چیزی را از او پنهان کرد. مادرم صدایم را با همه قطع و وصل شدنها می فهمد. می فهمد غصه دارم، شادم ، عاشقم... مادرم گاهی از فرسنگها فاصله با کابوس من بیدار می شود نیمه های شب و صبحهای دلهره اش را با صدای من تسکین می دهد.

مادرم اما ترسش را پنهان می کند. می تواند همه نگرانی اش را در جیب بغلش بگذارد و کسی نفهمد . اما فرزندانش خوب می دانند چیزی را نمی شود از او پنهان کرد.

مریم انگار جوری که دارد راز سر به مهری را فاش می کند می گوید: مامان گفت که به تو نگیم. گفت تو نگرانش می شی ، زندگیتو می ذاری می ری پیشش... عملش ساده است ... آب مروارید دیگه...

تلفن را بر می دارم و شماره اش را می گیرم. چیزی از عمل نمی گوید تا من بگویم... فقط او می تواند آرام و بی صدا جوری که کسی نفهمد از عمل چشمانش بترسد!

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

نمی توانم زیبا نباشم...

نمی‌توانم زیبا نباشم
عشوه‌یی نباشم در تجلیِ جاودانه.

چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابه‌خویش آذین می‌کند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی‌ جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ‌ سُرباز خرام
باز نمی‌دارد.

چنان زیبایم من
که الله‌اکبر
وصفی‌ست ناگزیر
که از من می‌کنی.
زهری بی‌پاد زهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا می‌گوید.

ابلهامرداعدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.


احمد شاملو

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

قرارهایی که بیقرارند...

قرار می گذارم. پشت بندش نگاه می اندازم به دفترچه تقویمم. تقویمها محاصره ام کرده اند روی هر میز خانه ام یک تقویم نشسته روی یک دیوار هم آویزان به من نیشخند می زند. زمانم را نگه نمی دارم. برای رفتن همیشه وقت هست. اما این همه ساعت، این همه تقویم، این همه روز این را نمی فهمند. قرارهایم هم.

اتوبوس می رود. اس ام اس هم. خیابانهای هر روزه طویل می شوند و من همیشه دیر می رسم. بهار که می آید همه قرارهایم با تاخیرند از بس که خیابانهایش طویل است و تقویمهای نو به نو برایم خط و نشان می کشند.

املت با قارچ و یک میز زرد و لیوان آبی. خطهایی که تند می دوند. روزهایی که قرارهایت را هی چک می کنی بی آنکه رسیدنی در کار باشد. قرارهایی که فقط با خودت بستی. اما نمی رسی حتی به خودت هم! امان از این خیابانهای طویل.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

بعضی آدمها...

بعضی آدمها نیاز دارند بلند سوگواری کنند. بعضی آدمها رو به کمد لباسشان می ایستند؛ مدتها، شاید لباس مناسب برای عزا بیابند. بعضی آدمها تمام مسیر بارانی با خود مرور می کنند صدای نازنینی که دیگر ندارند را. بعضی آدمها وقتی کسی در آغوششان زار می زند، چیزی ندارند که بگویند. بعضی آدمها دوستانی دارند که بهار این سرزمین را نخواهند دید. بعضی آدمها که سنشان آنقدر نیست که مرگ را مزه کنند هی مواجه می شوند با آن و هی زهر می شود طعم دهانشان. بعضی آدمها ساعتها زیر باران بهاری قدم می زنند تا تلخی غروب جمعه شان را باران بشورد و ببرد. بعضی آدمها شب وقتی بر می گردند گزارش می نویسند اینجا با صدای بلند . بعضی آدمها...

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

سپیده ....

دلم بهار می خواهد. خانه ام بهار ندارد. کوچه ام بهار ندارد. خواستم گلدانی بخرم جایی در خانه بگذارم تا خانه ام بهار داشته باشد. حس کنم بهار مهمانم است زود می رود لامصب . زود می رود ...



دلم بهار می خواهد. بهاری که مرگ نداشته باشد. بهاری که صدای اشنایی که مرثیه مرگ بگوید برایت نداشته باشد. بهاری که تو با خیال راحت کفش کتانی به پا کنی و خیابانهایی که به استقبال اردیبهشت تمام قد ایستاده اند را نظاره کنی !



بهاری که سپیده داشته باشد و تو خیالت راحت باشد که هست! که صدای نازنینش را می شنوی! که قدمهایش این خیابان بهاری را طی می کند ! دلم بهار می خواهد بهاری که سپیده داشته باشد تا با آن انرژی سرشار برایت بگوید روایت زندگی پر دغدغه اش را! و تو هی ذوقش کنی، قربان صدقه اش بروی و از امتداد خودت خوشحال باشی.



دلم سپیده می خواهد. خانه ام سپیده ندارد. خیابانهای شهر سپیده ندارند. حتی این دنیای مجازی هم دیگر سپیده ندارد ...

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

روایتی از نوروز 89

خواب نمی دیدم سالها شبهایم کلافه تر از آن بود که خوابی را به یاد بیاورد. زمان زیادی است که خواب می بینم آنقدر که مرز بین خواب و بیداری ام نا پیداست که گاهی در بیداری هم خواب می بینم ...

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. 4 ماه برای فهمیدن زندگی آدمهایی که همه دارایی شان سر سنجاق است و با لباسی که بر تن دارند و آسمانی که با هر رنگش می سازند به استقبال هیچ می روند کافی نبود، بود! نمی دانم ! نمی دانم کافی بود یا نه اما ما تمام نوروز را با آدمهایی بودیم که سهمشان از زندگی را برداشته اند، برده اند در پارکی و با آتش و فندک و سورنگ و سر سنجاقی قسمت کرده اند و آنجا زندگی را معنایی دگر می دهند . معنایی که پر از تهی است .

ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم . آدمهایی که به جستجوی زندگی اند هنوز در حاشیه بیمار! ما روزهایی را به تصویر کشیدیم که از ظهر شروع می شد و تا صبح ادامه داشت . زهری که تلخی اش گلو را می سوزاند و پادزهری که نبود ، نیست. دوربین ما از میان این همه، زنی را روایت می کند که در این آخرین ایستگاه زندگی را زندگی می کند هر روز هر شب. دوربین ما قصه پسری را می گوید که تنها 12 سال دارد و زهر را فرو می دهد تا انتهای جانش. دوربین ما ... دوربین ما روایتهای بیشماری از آدمهایی دارد که از یاد رفته اند.

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم. آنجا آدمهای زیادی بودند که به جستجوی زندگی اند هنوز.

و من دیشب بعد از عکس یادگاری، در خواب و بیداری مدام فکر می کردم کاش جایی زندگی را حراج می کردند ....

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

پارک شوش، مینا ، تو...

باید کم حرف بزنم و بگذارم مینا جلوی دوربین کاوه از زندگی اش بگوید. احمد کنار من بومش را به سمت مینا گرفته. مینا از همه چیز حرف می زند. می گوید من او را به یاد تو می اندازم. می گوید بعد از مرگت دیگر نتوانست دوام بیاورد در آن خوابگاه و آمد اینجا کنار فندک و آتش و کارتون و زیر سقف آسمان. می دانم تمام حقیقت را نمی گوید می دانم چشمان بغض آلود من این پیام را می دهد که بیشتر حرف بزند از تو. با بغض می پرسم: - فرشته دوست داشت؟ سرش را به نشان تایید تکان می دهد. اشکهایم می ریزند روی برآمدگی گونه ها و تمام صورتم را می پوشانند. در معذورات هیچ چشم خیره ای نمی مانند. گمان می کردم بعد از این همه روز تاب از تو شنیدن را دارم.
کاوه کات می دهد...

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

بهار امسال سرشار از یادهاست...

چقدر به انتظار بهار بودیم همیشه. چقدر کام تلخمان را به امید شیرینی اش کز نگه داشتیم. حالا بهار آمده است. از پس سالی سخت. سالی که برای هیچ فصلش نامی نیست! از بس که لباس صبرمان گشاد شد و چشمانمان تر. به این سال بد عادت نکردیم. عادت نمیکنیم که امید در چشمان نومیدمان هنوز سوسو می زند. به همین سبزی که می آید و برای آنها که سبز رنگ فتنه است کابوس می شود سوگند که ما بیشماران سبز می مانیم .

با یاد آنها که عید امسال مهمان اوینند ...

با یاد آنها که عید امسال مهمان بهشت زهرایند ...

با یاد آنها که کوچ سهمشان شده ...

با یاد همه آنها، بیشمارانی که دستانشان روی نشان پیروزی مانده و فاتح خیابانهای 88 بودند...

به یاد «مایی» که در 88 متولد شد ...


پ.ن.
از خودمان ، از این رفاقت جدید بنویسیم!


سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

88

هر خانه ای بویی دارد. خانه من این روزها بوی گندم گندیده می دهد. سبزه هایم با همه محبتی که نثارشان کردم پوسیدند. هر کدام به نام کسی بود . این سال بد به گندم ها هم امان سبز شدن نمی دهد.

شلوغی خیابانها، این همه سبز بر درختها، این همه ماهی قرمز و سبزه سبز شده، حتی این هوای گرم که روی اسفند را سفید کرده هیچ کدام بهار را برایم تداعی نمی کند. اینطور بود که به هیچ کس هدیه ای برای شادباش عید ندادم.
چهارشنبه سوری اش هم در خانه نشستم و به صدای این خیابان که تمامش پلیس ضد شورش بود گوش سپردم. 88 عجیب تر از آن بود که برای رفتنش و آمدن دیگری شادمانی کرد.

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

...

ساعتها برایت می خوانم بی آنکه از عبور ثانیه ها بترسم، از لرزش صدایم، از حرفهایی که تکرار شده اند هم ! حس می کنم باید زودتر عریان شوم برایت. تند تند بی آنکه ترتیبی خاص بدهم لباسهای وجودم را به عمق قهوه ایت می سپارم بی هیچ قضاوتی از بی تناسبی من. منتظر هیچ چیز نیستم جز خودت در ضیافتی که من و توایم و آن اتاق تاریک ، تق تق لپ تاپ و چای و دودی که می رود در تاریکی و صدا! صدای تو که می پیچد و من که همه گوش می شوم تا بخوانی ات.

سرخوشی ام تا خیابان کریمخان می رود امتداد می یابد تا میدان توحید آنجا می پیچد سراغ حس نابی که مخصوص اسفند است!

شک نکن نازنین. تو بهترین اتفاق اسفند منی که برایت همه سال به انتظار نشستم...

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸

8 مارسی دیگر، زن بودنی در امتداد....

خب دروغ چرا! هر سال منتظرم 8 مارس بیاید. برای آدمی که بیشتر آرمانها و آرزوهایش حول خواسته های این روز می گذرد این روز معنای زیادی می تواند داشته باشد، هر چند معتقد باشی اصلا نباید تبریک گفت جز یک دلیل: هنوز با همه آن آرزوها زنده ای! و این خوب پیروزی بزرگی است که باید جشن گرفت.

امسال اما مثل هر سال لیست نکردم نام آدمهایی که باید بهشان تبریک گفت. امسال خسته تر از آن بودم که بتوانم شاد باشم، یا به کسانی تبریک بگویم. منتظر تبریک کسی هم نبودم، گرچه دوستان زیادی این را به یادم آوردند.


امسال اما مثل هر سال در مراسمی شرکت می کنی. خودت تا پایان کار ایستاده ای. گرچه نه این مراسم ها مثل همیشه است و نه تو! که امیدهایی هست هنوز هر چند با دل نگرانی ! هر چند با این همه نام زنانه از دست رفته، در بند...
شب بعد از یک روز پر کار کسی برایت اس ام اس می فرستد:


برای یک سال دیگر زن بودن نه خسته رفیق فروغ...
پ.ن.
چقدر این لبخند خسته فخری به دلم نشست! نه خسته فخری جان!


شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

مرثیه برای سالی که پر از مرثیه بود ...

یعنی باید باور کنیم که این سال بد تمام می شود؟

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

آرامشی که نیست...

خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم. مدام تب دارم و از دیگران می خواهم درجه تبم را بسنجند. مدام خواب بد می بینم. مدام همه چیز را جا می گذارم. مدام تلخ خند می زنم. مدام از راهی به راه دیگر می دوم. مدام خیره می شوم به این بارانِ بهاری ِ زود هنگام. مدام به راه رفته ام نگاه می اندازم و پشیمان می شوم!مدام به خودم شک می کنم؛ به همه آن ساعتها هم !

این روزها بیتابم. بیتاب آن چیزی که آرزویش به دلم ماند.
این دستان من بود که کرخ در برف آن سالها آخرین نفسهایش را می کشید و سرما امانش را بریده بود و نمی توانست برَهد ... این دستان من بود که تنهایی اش را قسمت نکرد با کسی! توهماتم راست نبود از آن هوا که داشت تاریک می شد و از آن راه که از بر نکرده بودمش و از آن کوچه که تنگ می شد برای گذشتن !
همه چیز آنطور نبود که گمان می کردم، جز دستانم که صداقتش را حراج کرده بود و صدایم که آغوشش را گشوده بود!
خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم برای به خاک سپردن همه آنچه که این روزها نیست! هیچ چیز آرامم نمی کند. امروز زیر باران وقتی آن زن لباس کهنه بچه هایش را به من می داد تا به کودکی که از سرما کبود شده بود برسانم وقتی می گفت چه آرامشی دارد این کارها و ... خواستم بگویم این روزها هیچ چیز آرامم نمی کند... مدام تب دارم... مدام خواب بد می بینم... مدام...

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

....

گفتن یا نگفتن ، مسئله این نیست! مسئله این است که همیشه تردید نگفتنها و پشیمانی گفتنها با تو می ماند...

پ.ن.
اسفند برای اعلام آمدنش چه هیاهویی راه انداخته!

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

صدایت...

صدایت همه آنچه را که کشیده ای عریان کرد. نمی توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم! از این تماسها متنفرم. از اینها که خبر مرگ می دهند یا دلداری پس از خبر مرگ یا... خب توانش را نداشتم که بگویم می فهمم چه سخت است که تنها خواهرت را به خاک بسپردی در این سرما و... یعنی نمی دانستم می فهمم یا مزخرف می بافم! نگفتم. فقط خواستم گوش بدهم. گفتی: چی بگم...

آه از آن صدا که لازم نبود چیزی بگوید...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

در مصائب علی کوچولویی که دیگه کوچیک نیست!


برایش آهنگ «علی کوچولو» را می گذارم. هنوز اول ماجراست که می پرسد: -خاله باباش کجاست؟
جوابش را نمی دهم می گذارم تا آخرش را بشنود.
با بغض می گوید: یعنی علی مرد؟ یعنی باباش زندونه؟ یعنی ...

- خاله علی کوچولو چه کاره شد که کشتنش؟؟

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

ستاره هایی که ندیدیم

ستاره، ستاره، ستاره... لامصب پر از ستاره بود و به دنبال ماه ... نه نبودیم. حتی خوب به ستاره ها هم نگاه نکردیم که راهمان گم شد. به دنبال راه هم نبودیم لابد! همینجوری بودیم! اما آسمانمان پر از ستاره بود!

امشب وقتی زیر این آسمان پر ستاره سرد قدم می زدم فکر کردم شاید اشتباهمان این بود که ستاره ها را جدی نگرفتیم! این شد که یک طرفه شد خیابانی که به هم می رساندمان ! هر چه نامه نوشتم چاره ساز نبود که نبود! تماس هم گرفتم، اس ام اس هم! هیچ کدام به کار نیامد!

حالا که در این خیابان یک طرفه من از همیشه تنهاترم، به ستاره ها خیره شده ام!

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

دعای باران

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ واژگون.

ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم
در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.
عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه دروغ درایان می خواهند.
در قاب و در قفس
بر باغ ما ببار
بر داغ ما ببار!


«شفیعی کدکنی»

پ.ن.


چه بارانی می آید و چه دیر... این همه سیاهی و این قطره های
لاغر!!

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

صبح یک روز من ...

چشمان سنگین از اشکم را می بندم و سر سنگینترم را تکیه می دهم به شیشه اتوبوس. چشمان مضطرب مادرم رهایم نمی کند و خوب نبودنش! حال بی کسی و همه کسی دارم!

حس مهاجرتم که ماههاست می آید و می رود عود کرده! یاد الهام می افتم که می گفت می خواهد هجرت کند، برود به هر جایی که غیر از اینجاست. من نمی فهمیدم و کلی مزخرف به خوردش داده بودم آن روز. دنبال شماره اش می گشتم تا بگویم آن عصر کافه گودو این من بودم که حالش را نمی فهمیدم . تا بگویم که چقدر حالش را درک می کنم و چقدر حالم برای یک عصر هر کافه ای که حال خوبی به من بدهد تنگ است. حتی می خواستم بگویم که این همه را در اتوبوسی که فقط من و دختر دیگری که اتفاقا او هم داشت گریه می کرد فهمیدم . دنبال شماره اش بودم که کسی اس ام اسی فرستاد و گفت دو نفر اعدام شدند و ...

به پهنای صورتم اشک است صورتم سرد می شود با بادهای سوز این بهمن ! دلم هجرت می خواهد ...

صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت....

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

...

می خواستم تشکر کنم از به تصویر کشیدنت! گفتم : من یک تشکر بزرگ به شما بدهکارم! شما لحظاتی رو با دوربین ثبت کردین که من اشتباهی نبودم! بغضی راه گلویم را گرفته بود ...

باورش چندان سخت نیست! گفت مرگت کمر او را هم شکست، بی آنکه ببینتت، بشناستت و حتی جواب کی؟کجا و چرا را بداند!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

گفتی که می آیی

گفتی که می آیم
در یک غروب
با آخرین قطار
تا آخرین ایستگاه
تا تو
من رنگهای سرخ را
بر ابرها می پاشم
شاید تو زودتر برگردی

شهین حنانه

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

من و مادربزرگم و وودی آلن


من و مادربزرگم و وودی آلن در خانه تنها می مانیم... تنهایی مان قسمت نمی شود با کسی. ساعتهای تنهاییمان زیاد نیست اما لامصب همان هم تنهاست! همه می گویند حواسم جمع نیست و در این حواس پرتی همیشه متهمم به آن که کسی به اندازه خودم مقصر نیست. همه می گویند سرم بیشتر از اندازه اش شلوغ است و همین روزهاست که سر برود. اما من و مادربزرگم و وودی آلن در خانه تنهاییمان هی بزرگ تر می شود و کسی نمی داند که حواسم شاید پی همین تنهایی باشد ! پی همین تنهایی که هر چه اس ام اس عاشقانه حرامش شود کم رنگ نمی شود! تنهایی که پر است از جای خالی آدمهای فربه ای که بعد از رفتن و حتی نیم بند رفتن جایشان خالی است و گمان می کنند که نیست! گاهی نمی فهمم منم که رفته ام یا آنها !!


من و مادربزرگم و وودی الن؛ کنار پایان نامه ننوشته ام که آدمهای زیادی مدام توصیه می کنند سمبلش کنم ! کنار شخصیتهای فیلم نامه ای که دلتنگ آدمهایش و تلخی روزگارشان می شوم! کنار ناتور دشت و حکومت قانون در ایران و ایران دخت و ته سیگارهای مانده در جا سیگاری ! در خانه تنها می مانیم و تنهایی مان را سر می کنیم هر شب !!
به این انگاره هم بیندیش: شاید جا گذاشتن کلید و کیف پول و موبایل بهانه است برای کسی که خودش را هم جایی جا گذاشته!

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

راه ناهمواری که ادامه دارد...

خب این راه ناهمواری که طی طریق می کنم در آن یک ساله شده...

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

برنده، بازنده ...

پا به پایت نیامدم! فکر کردی نمی خواهم اما این بار پایم ورچیده شده بود در بازی اتل متلی که روزگارمان به راه انداخته بود!
ما هیچ کدام برنده نشدیم.