دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

نه گفتن...

نه نمی تونم.

صدای گریه اش را می شنیدم و التماسش را. گفت امیدش را ناامید کردم. سکوت کرده بودم و به زهرگفته هایش گوش می دادم. گفت حتما در آینده کسی ناامیدم می کند...

نمی توانستم. نمی توانستم از خط قرمزهای زندگی ام فراتر روم. نمی توانستم بیش از این باشم! استخاره کرده بود، خوب آمد. صدای من هم خوب بود اما من ... . من نمی توانستم.

خداحافظی نکرد. با بغض و گریه و ناله تلفن را قطع کرد. حالا چند روز است صدایش در گوشم می خواند: خواهش می کنم، خواهش می کنم...

«نه گفتن» توانایی است بس بزرگ که من برای اولین بار به دستش آوردم.

۳ نظر:

  1. ...
    نه گفتن تواناییست بس بزرگ که من نداشتم هیچوقت...
    مرسی برای مهربانی های همیشه، مینویسم فروغ عزیز

    پاسخحذف
  2. چه خوب كه نه گفتي فروغ با همه ي خواهش هايش!

    پاسخحذف