دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

...

با کا جلوی خیابان هجدهم قرار می گذاشتیم یک وقتهایی با ماشین می رفتیم تا وسط های خیابان و بعددور می زدیم. در همان خیابان، کا گفته بود می رود. فکر می کردم زندگی ارزشش را دارد. بروی، بدوی. حتی ارزشش را دارد که مرگ باشکوهی داشته باشی. خیالبافی می کردیم با که هم چطور مردن بهتر است؟ من در همان خیابان هجدهم گفته بودم ترجیح می دهم در راه عقیده ام اعدام شوم. 23 ساله بودم و قهرمانم آن دختر بیست ساله ای بود که در 15 سالگی هر پنج شنبه می رفتم سر قبرش. مجاهد بود و یک ماه قبل از آنکه به دنیا بیایم در زندان اعدام شده بود. فامیل مامان بود و مامان همیشه با بغض می گفت که او باید زندگی می کرد. همان وقتها یک بار از فرشته پرسیده بودم این همه رنج ارزشش را داشت و او هم با اعتماد به نفس بی مانندی گفته بود زندگی ارزش این همه عذاب را دارد. دو ماه بعد در یک شبی که من نمی دانم چه شبی بود، همه ارزشش را یک جا دود کرده بود و مرد. تا مدتها دلم می خواست بپرسم: زن چه چیزی ارزشش را داشت که نباشی؟ الف را هم که برای آخرین بار در بهشت زهرا دیدم، همین سئوال مدام با من بود.
دیشب بعد از سالها در خیابان هجدهم قدم می زدم. دیگر به هیچ چیز مطمئن نیستم نه به مرگ باشکوه و نه اینکه زندگی چقدر ارزشش را دارد. تنها به این فکر می کنم در سرزمینی که زندگی را با عقیده ات تاخت می زنند، بسیار باید مبارزه کرد.


دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

چه خنجرها که از دلها گذر کرد...

الف که گفته بود کارش درست شده، سکوت کرده بودم. از جمع ما فقط نون می دانست. آن شب همه خانه من بودند چرایش را یادم نیست. بعد از شام بود که حرفش به میان آمد و الف گفت که دو هفته دیگر می رود. جوری با تردید این را گفته بود که اول باور نکردم. خب به باور من هم نبود. الف دو هفته بعدش رفت. الف مرا به چند گروه پیوند می داد. این را بعد از رفتنش فهمیدم. وقتی که دیگر نه من رغبتی برای دیدنشان داشتم نه آنها. جمع آن شب هم دیگر تکرار نشد. تا مدتها خالی بودم. یک خالی بزرگِ  هولناک. عکس الف را در صفحه فیس بوک این و آن می دیدم و دلم می لرزید. الف خوشحال است یا اینطور نشان می دهد؛ جاهای جدید را تجربه می کند و یک وقتی با آب و تاب برایم چیزهایی را  تعریف می کند. الف دیگر در این شهر نیست. هیچ جای این شهر. این به این معناست که اگر از دلتنگی نابود هم شوم نمی توانم ببینمش . ساعتهایمان با هم فرق می کند. صدایش را هم همیشه نمی شود شنید. چیزهای زیادتری حتی.
نون هم که چند شب پیش گفته بود می رود، سکوت کردم. در دلم یکی داشت آخ می گفت. سه بار پشت هم. سعی کردم نگاهش نکنم وقتی دارد از برنامه آینده نزدیک می گوید. گفته بود شاید برود اما من که دیگر بعد از این همه رفتن آدمها می فهمم،  همه چیز از شاید بروم، شروع می شود. بعدش می شود کارهای رفتن و روزهای آخر هم کمتر می بینیشان. بعد یک مهمانی  و  تماشای رفتنشان.  رفتن آدمها ناتوانم می کند این را بعد از این همه رفتن دیگر می دانم.

گفته بود از ایرانشهر بروم زودتر می رسم. طول خیابان را می رفتم پایین و خودم را می دیدم که  یک خالی بزرگتر است. 

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

11

گفته بودم:  درد دارد؟ این احمقانه ترین سئوالی است که از دکترتان می توانید بپرسید. من هر بار این سئوال را می پرسم . منتظر جواب هم نیستم. آن را همچون مناسکی از روند درمان انجام می دهم. گفته بود:  درد دارد و تو حالا چه کار می توانی بکنی؟! سرم را انداختم پایین و فکر کردم هیچ وقت راهی برای فرو دادن بغضم نداشتم. روی ورم های دست راست دنبال جای مناسب گشت و من مثل 5 سالگی ام فکر کرده بودم اگر چشمهایم را ببندم درد را نمی بینم. درد را نمی بینم. درد جایی میان دستها، شانه ها و زانوهایم پنهان شده است. درد را نمی توانم نشان دهم. نمی توانم با انگشت اشاره ام بگویم درد آن کنده ای است که برخی روزها به زانوهایم بسته شده و من همه شهر را با آن گز می کنم و همه این راه پله خانه قدیمی را. درد آن نشان کبود نداشته ای است که مامان فکر می کند قبل از ورم ها باید بیاید روی پوستم. درد گرم است و ورم دارد. همینقدر را می توانم نشان دهم. صبحها می توانم برایش روی پوستم حصار بکشم که فراتر نرود یا بوی زنجبیل را رویش بکشم.

هر بار وقتی قرار است سوزنهای نازک را فرو کنند در ورم ها این سئوال احمقانه را می پرسم: درد دارد؟ و مثل 5 سالگی ام تصور می کنم که اینطور درد را نمی بینم و اگر درد را نبینم راحت تر می توانم از پسش بر بیایم.