دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

...

می دانید بازی سختی بود. برد و باخت معنایی نداشت . من مسخ شده بودم!

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

...

در خیابان ولیعصر راه می روم و با خودم می گویم حتما تقصیر این شهریور بی حساب است که هی دلتنگ آدمها و روزها و ساعتها و ... می شوم!

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

به یاد شیوا...

روی اسکناس 1000 تومانی می نویسم: به یاد شیوا نظرآهاری...
روی اسکناسهای دیگرم هم نام او را می نویسم! نامش اسم رمز است! اسم رمز همه زنانی که برای جور دیگر زندگی کردن مبارزه می کنند. اسم رمز همه آنها که بی صدا شکستن را نمی خواهند! جرمش سنگین است! می دانید ما همه در جرم او شریکیم! ما همه محاربین با خداییم. خدایی که تنها به درد محاربه می خورد.

ثریا با آن لهجه دو رگه فارسی اش می گوید: چگونه می شود ثابت کرد که به جنگ با خدا نمی روی!!حالا اعدام می شه؟!

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

من اعتراف می کنم...

همه چیز به سردی یک صبح زندگی بی هدفی شبیه است که معلق میان خودت و همه ایستاده ای. منتظر نیستی کسی برایت دست بزند، تشویق معنایی ندارد میان این ماندن و رفتن.

بریدن جسارت می خواست! نداشتم. هیچ وقت. برای همین است که معلقم و قرار است در این تعلیق زندگی کنم. خوش به حالت که انتخاب کردی. می دانی آدم گاهی کسی را دوست دارد که دقیقا چیزی هست که خودش نیست! کاری می ­کند که خوش نکرده است هرگز. کسی که طغیان می­کند و می­ شود تبلور نیمه سرکوب شده تو. نیمه­ای که دوستتر می ­داشتیش اگر طغیان می ­کرد. من طغیان نکردم. منتظر ماندم آنقدر که به قول فروغ یاسم از صبوری روحم وسیعتر شد و حالا تنها دارم به ادامه دادن ادامه می دهم و می دوم که نبینم این راه چه بر سرم هوار کرده است.
طغیان جسارت می خواست! تو داشتی! من اما همینطور سالهاست معلق این میان ایستاده ام.

یک عمر اعتراف نکردم تا حاشیه بودنم را انکار کنم و حالا بعد از سالیان رو به این همه چشم باید اعتراف کنم. آن
من ِ من که طغیان نکرد و ایستاد حالا به تماشای خود می نشیند و این بار به حرفهای خودش گوش میدهد!
این روزها بدجوری تنم درد این اعتراف را دارد...

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

چه راه دور...

برخی اوقات باید آرام رفت و از راه لذت برد. حتی اگر راهت ناهموار باشد... آدمهایی که می دوند این لذت را ازدست می دهند!

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

نه به لایحه حمایت از خانواده

خانم کارلا سرنا حدود 150 سال پیش از ایران دیدن کرده. او از یک زن روستایی در سفرنامه اش روایتی دارد:
بعد از آنکه زن روستایی به زن مسیحی از اینکه رقیبی در ازدواج ندارد تبریک گفت، زن مسیحی پاسخ داد که او حق ندارد از این موضوع شاکی باشد زیرا دین او به هر مرد مسلمانی اجازه داده است که چهار زن عقدی و چند زن غیر عقدی داشته باشد. بنابراین شوهر او می تواند زن دیگری جز او را نیز دوست داشته باشد. زن روستایی با سادگی پاسخ داد: «می دانم که این کار مبتنی بر قوانین مذهبی است اما خداوند به مرد یک قلب داده است تا یک زن را دوست داشته باشد و اگر می خواست دو زن را دوست داشته باشد باید بدو دو قلب می داد.»
این توجیه یک زن روستایی است در 150 سال پیش ایران و حالا در سال 1389 بعد از این همه اعتراض، نمایندگان مجلس شورای اسلامی می خواهند لایحه حمایت از خانواده را تصویب کنند!
سرنا، کارلا (1363). مردم و دیدنیهای ایران. ترجمه غلامرضا سمیعی. تهران:نو .ص215

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

نوستالژی یک بعدازظهر گرم امرداد

دلم به صدای بچه های کوچه خوش است. صدای توپشان! این توپشان که می افتد توی حیاط و مرا از سر پس و پیش کردن این کلمات رها می کند چند لحظه...
هوس کردم با مریم برویم تو حیاط خانه مادری و لی لی بازی کنیم. همین بعداز ظهر داغ مرداد، بعد عمه خانوم از پشت دیوار نهیب بزند و ما بپریم توی اتاق آخری تا مامان پیدایمان نکند . بعد با هم به بحث درباره مهمترین مسئله زندگیمان که دور زدن عمه و مامان است فکر کنیم. بعد مریم حوصله اش سر برود و برود زیر آن پنکه که هی صدا می دهد بگیرد بخوابد و من تنها فکر کنم چقدر بدبختم که نمی توانم در این حیاط به این بزرگی ظهر مردادم را سر کنم.
...
مریم شیفت بیمارستان است. عمه خانوم یک سال پیش فوت کرده و خانه اش دیگر کنار خانه مادری ام نیست!من اینجا نشسته ام و فصل چهارم پایان نامه ام را می نویسم... من هم دیگر ساکن آن خانه نیستم...
به بچه ها می گویم آخرین بار است که توپ را برایشان می اندازم!

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

تو کودتا می کنی و ما تا سالها داغداریم...

مرداد و خرداد بر وزن همند. بر وزن هیچ شدن! بر وزن ناامیدی! بر وزن کودتا... بر وزن بغض ملتی که کشورش کودتا تولید می کند!

جناب مصدق السلطنه! اگر بدانی اهالی این مملکت چه کرده بودند در خرداد کودتا. همان خیابانهایی که برایت خلوت صف کشیده شده بود را ما پر کردیم. ما سکوت را فریاد کرده بودیم از بس که صبور بودیم!
و حالا من مدتهاست وقتی به تو فکر می کنم ناخودآگاه می گویم: چقدر تنهایی کشیدی مرد! دیدن آن قامت شکسته ات در دادگاه چه دردناک است . آن نگاه تلخت که رو به دوربین همه نسلها را نشانه رفته هم. فاصله آن نگاه تا نگاه­های تلخی که ما در دادگاه دیدیم! چهره های شکسته ای که در صفحه های کوچک مانیتورمان نظاره کردیم! صورتهای نازنینی که زیر خاک کردیم! 56 سال است و چند ماه! تنها 56 سال!

حالا از پس این 56 سال، ما عشقهایمان، همه عشقهای پس از کودتاست. غمهایمان، لبخندهایمان که همه از سر اجبار زندگی است، همه مال سال بعد از کودتاست.

می دانی رفیق 28 مرداد یک بغض است، بغض ملتی که کشورش کودتا تولید می کند!!

«ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند معذرت می خواهم چندم مرداد است؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است.»
حسین پناهی

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

...

از صبح به چندین نفر گفته ام که نمی آیم. نمی آیم که ببینمت. به مریم و مارال و افروز و ... می گویم اذیت می شوم. اذیت می شوم برای چندمین بار در فیلم رخشان تو را ببینم که می خندی رو به من! این خنده ات زندگی را از من می گیرد چند روز...
می دانی فرشته! زندگی ام مچاله شده...

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

این روزها که می گذرد شادم، که میگذرد این روزها...

حواست هست. در همین روزهای بی روزن که هر روز خبر از مرگ و شکنجه و اعدام و ...می شنوی داری زندگی می کنی.
اینقدر به این دل بیچاره ات نق نزن که چرا گرفته! چاره ای ندارد او هم!
پ.ن.
خبر اعدام هفتاد نفر در مشهد را که می خوانم ...

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

کوچه ای هست که در آن ...

دوست داشتم از خیابان ولیعصر بالا بروم. روبه روی کوچه ات بایستم و نگاهی به آن پیچ ته کوچه بیاندازم. روبه روی خانه ات سنگ باندازم به شیشه که باز کنی در را به رویم.این کار را می کنم.

هنوز پرده خانه ات قرمز رنگ است می دانم زنگ در خانه هم هنوز خراب است. می روم تا ته کوچه رو به آن ابهت خانه پدری ات به همه آن سالها لبخند می زنم . نمی دانم چرا اینجایم! چرا در یک ظهر مرداد که پر از کار و مشغله ام اینجا؟! در مرکز خاطرات سالیان چه می کنم.

در خانه پدری ات هم هنوز همان در چوبی است در چوبی بلند که به یادم می آورد چقدر کوچک بودم. تصویرها می آیند و می روند . بغضی در گلویم نیست. اشکی در چشمانم هم. هیچ چیز در ذهنم بیداد نمی کند. باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند و من بروم . می روم سر کوچه ایستگاه اتوبوس هم همانجای همیشگی است. سوار بر اولین اتوبوسی که می آید می شوم و می روم. باید بروم باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند، پشت همان پرده قرمز، پشت همان در که زنگش همیشه خراب بود، پشت زندگی ام. باید بگذارم خاک بخورند.

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

کاش سپیده... کاش...

می­دانی سپیده یک وقتهایی حس خفگی می­کنم . نیمه های شب وقتی که از خواب می پرم. حس می کنم کسی دست گذاشته زیر گلویم و هی فشار می دهد. نفسم بند می آید. دستهایم را روی گلویم می گذارم که مطمئن شوم توهمی بیش نیست!
می دانی سپیده آن وقت آرزو می کنم کاش تو بیدار نشده باشی وقتی که اکسیژنی نبود. آرزو می کنم کاش در خواب، نفست بند آمده باشد. کاش ...
می دانی سپیده یک وقتهایی که حس خفگی می کنم یاد تو می افتم ...
یک وقتهایی که حس خفگی می کنم صدایت در گوشم می خواند: فروغ جان ... فروغ جان... گاهی جوابت را هم می دهم . می دانم که می شنوی ...

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...

از این ترانه «ظهر تابستون تهرون» خجالت می کشم. به خواهرم می گویم : هنوز اعتصابشونو نشکوندن! هنوز، هنوز ، هنوز...
او دانه های تسبیح را می چرخاند همینطور. سجاده اش را باز می گذارد. چشمانش را می بندد و دعا می خواند و من باز می گویم: هنوز اعتصاب غذاشونو نشکوندن!
از این ترانه «ظهر تابستون تهرون» خجالت می کشم . از عکس مجید توکلی و کوهیار و ... خجالت می کشم. از عکس ژیلا و پرستو و ... خجالت می کشم.این روزها از خیلی چیزها خجالت می کشم!
خواهرم تسبیحش را کنار می گذارد با استیصال می گوید: برای چی دعا کنم؟! برای اینکه سلامت باشن... برای اینکه اعتصابشونو بشکنن... برای چی!؟

جوابی نمی دهم. می دانی انگار این روزها همه بی جوابند...

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

برای تو....

هر چیزی که به تو ختم می شود برایم تازگی دارد. شاید چشمهایم هم تحملت را ندارد که نمی توانست خیره شود یا... با همان تحکم همیشگی ات دارم از صبح کلنجار می روم. خسته ایم همه مان ! تو حس خفگی داری و سرت درد می گیرد و هی مسکن ها خسته ترت می کنند و من از حرفهایم که هنوز غم می نشیند از آنها بر صدایم و انرژیم را کم می کند و حرکاتم را کندتر، خستگی پر انرژی تر از همیشه بر من مستولی می شود و ...
می بینی رفیق حتی نمی توانم دو خط عاشقانه از یک ضیافت دو نفره بنویسم!

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

انگار این بار هم باید چراغها را من خاموش کنم!

قبل از رفتن چراغهایم را خاموش کردم. پرده ها را کشیدم. شیر گاز را بستم. به کاکتوسهایم آب دادم و گفتم: چاره ای نیست انگار باید ادامه بدیم!
در را که می بستم زیر لب می خواندم: مرا به سخن جانی خود این گمان نبود...

پ.ن.
بعضی روزها مهم تر ازآنند که فراموش شوند . مثل امروز...