سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

11 اردیبهشت


پدر سهیلا در کارخانه گونی بافی کار می کرد. پشت ریل های آهن  جایی بود که ما به آن گونی بافی می گفتیم. کارخانه آنجا بود. روی دیوار کارخانه نوشته شده بود: بر دستهای پینه بسته کارگران بوسه می زنم. دستهای پدر سهیلا پینه بسته بود اما اعصابش را مطمئنم پینه نداشت. روز کارگر تعطیل بودند. می رفتند جلوی فرمانداری. شهر چند کارخانه داشت و بسیار کارگر که حقوقشان تاخیر داشت، که اخراج شده بودند، که زندگی شان لنگ بیمه و ... بود، که دستهاشان لای چرخ مانده بود، که دستهاشان پینه داشت، که... . شهر چند کارخانه نیمه تعطیل داشت که هر نماینده ای وعده می داد راهش می اندازد. شهر چند کارخانه داشت که صبح ها و ظهرها سوت می زد و آدمهای خسته از آن می آمدند بیرون و سوار اتوبوسها می شدند. بعضی وقتها همین آدمها خیابان را می بستند یا ...  شهر یک خانه کارگر داشت که یازدهم اردیبهشت هر سال اسمش می آمد.
کارخانه ها تعطیل شده اند. حالا شهر چند ساختمان تیره بی استفاده دارد اما هنوز آن محله نامش گونی بافی است.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

10


درد در نقطه اتصال پاهایم مانده اند. یک هفته است همانجایند. تکان نمی خورند. به زن پشت باجه داروخانه التماس کرده بودم امروز . التماس کرده بودم داروهایم را بدهد. گفت خارجی اش را دارند. خارجی ها گرانند. بیمه ایرانی بهشان تعلق نمی گیرد. گفت بروم و بگذارم بعدی بیاید. بعدی داروهای بدتری می خواست. این را می شد از اضطراب توی چشمهایش فهمید. خواستم بگویم به درک. نمی شد به درک باشد. نمی شود به درک بعضی چیزها شد. نشستم روی صندلی ها. دختر کناری ام شیمی درمانی شده بود. خواستم بگویم درست می شود عزیز من. نه اینکه به زن بگویم. به خودم. خواستم خودم را نوازش کنم دستم را بگیرم و از آن بوی الکل بیرون بزنم. نمی شد. زن همانطور که نگاهم کرد ارام گفت : برو بیرون نفس عمیق بکش...
از صبح درد در من مانده است. از صبح به درد هر طور که فکر می کنم همان قدر تلخ است.


شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۲

بخوان که دوباره بخواند...


با زنها رفته بودیم سر سلامتی بدهیم به خانم کا. از هفت مادرش گذشته بود. زنها همه بلد بودند با چه فضا را بشکنند. من بلد نبودم. هر وقت چشمهایم به چشمهای خانم کا گره می خورد لبخند می زدم. حلوا را مزه مزه کردم تا کاری کرده باشم. یکی که گفته بود بلند شویم خوشحال شدم. مامان اصرار داشت نباید گفت غم آخرتان باشد. غم آخر ندارد آدم، جز انکه خودش بمیرد. این بود که مراقب بودم به جای آن بگویم خدا صبر بدهد.  آمدیم دفتر همه در فکر زلزله 10 ریشتری بودند که قرار است در خاورمیانه بیاید. دکتر صدیق مرده بود. همان وقت ها اس ام اسش آمد. چقدر واحد بود که سرکلاسش نشسته بودم؛ چقدر خاطره داشتم از این آدم. به ز اس ام اس زدم کاش از سرطان نمیرم. سرطان آدم را زودتر از مرگ می میراند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

9



به گمانم آدمهای این راسته
 می شناسند مرا. از مغازه دار نان فروشی بگیر تا مرد داروخانه چی و نگهبان  ساختمان امروز حتا فهمیدم راننده های خطی هم آشنایند. سلام آشنا می کنند انگار کن که هر روز می بینم مرا یا اینکه خاطره مشترک دارند. منشی هم فامیلی ام را بلد است. همین که می رسم خودش نامم را به دفتر اضافه می کند و تمام سعی اش ر ا می کند که من از این آشنایی سوء استفاده نکنم. آدمهای منتظر هم آشنایند. یک جور شباهتهای ناخواسته داری باهاشان. همین که بنشینی می توانی درباره انواع درد و عوارض داروها بگویی.  بله می توانی تاریخت را بگویی و آنها در عوض دردهایشان را جوری که بفهمیشان توصیف کنند.
امروز فهمیدم خانم دکتر هم به میزان خوبی با تنم آشناست. جای دردها را می داند و لازم نیست مدام توضیح دهم از عادت هایش. یا می داند فراموشکارم و هر اسم جدیدی که می آورد پشت برگه نسخه برایم می نویسد. یک جاهایی هم مرا مواجه می کند با خودم. یک وقتهایی مثل امروز که رد درد را روی زانوها کشیده بود و دو بار با تاکید گفته بود به خودت رحم نمی کنی دختر. همین بود که در غوغای غروب اردیبهشت خیابان ولیعصر مدام به این فکر می کردم آخرین باری که به خودم رحم کردم کی بود و هر چه کردم به یاد نیاوردم.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۲

...



پرنده ها به جستجوی جانب آبی نمی روند، پشت در تراس اتاق خواب من هر روز صبح نوک به شیشه می زنند.            

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

بار دیگر شهری که...


پیرترها دستها را که ببری سویشان دستت را می برند روی لبها و می بوسند. باید خم شوی سمت دستها و تن را نزدیک کنی به صورتی که می رود سمت دستها که به جای دست به صورتت رضایت بدهند. کشف تازه  این می تواند باشد که تو هم دستشان را ببوسی. دستشان را ببوسی و بروی در بازی ناتمامی که بعدش با جملات زیادی که هنوز درست نمی فهمیشان ادامه دارد. لبخند می زنم. بعضی روزها آنقدر لبخند می زنم که عضلات فکم درد می گیرد و شبها ماساژش می دهم. زنها با هم حرف می زنند و می خندند به رویم و من هم مجبورم لبخند بزنم. زنها بلدند بازی را ببرند جای دیگری. جایی میان داروهای گیاهی مربوط به دردهای پریود و رنگ پوست و تعصب شوهرانشان. جایی که می توانی حرف مشترک داشته باشی
از آن روز که دختر در آن خانه سیمانی زیر گوشم از نامزدش می گفت مطمئن شدم. مطمئن شدم تنم سرزمینی محصور  میان البرز و زاگرس است.
 

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۲

بهار بودن توست...



مامان زنگ زده بود که بگوید بهار نارنج ها رسیده اند.
 صبح رفته بودیم عید دیدنی. سر کوچه شان یک عدد درخت نارنج بود که عطرش تا ته کوچه می آمد؛ تا طبقه دوم، روی میزها و صندلی ها. خانم ف حوصله نداشت. از دیروز که عکس های عسل بدیعی را دیده حوصله ندارد.سرنوشت مشترک داشته با دوستش. عطر بهار نارنج هم سر حالش نیاورد.
 من هم حوصله ندارم. از صبح با عددهای مرگ و میر و تولد و جمعیت بالای ده ساله ور رفته ام. و با تصویرم از آدمها. با قضاوتهایشان و مدام سعی کردم عطر بهار نارنج را به یاد بیاورم.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲


یک سوی ماجرا باید لبخند می زدم و از کادر خارج می شدم. نمی توانستم. کادر پهن بود. همه جا که می رفتم بود و نمی توانستی سرت را پایین بندازی و انگار که مهم نیست از کنار بزنی بیرون. یک خر بزرگ هم جایی میان قفسه سینه ام نشسته بود که نمی گذاشت از کادر خارج شوم وقتی کمترین ندایی از بیرون صدایش می کرد. 
 دلم یک باران روی طولانی می خواهد...