پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۴

باز یکی بود، یکی نبود

زمین‌های بایر، تاریک و سرد بودند. توی دلم گفتم درخت‌ها را کاش نمی بریدند. پنجشنبه‌ها خالی شده است، مثل آن زمین‌های بایر تاریک و سرد. توی دلم درخت‌ها بی بر و بارند. ی می‌گوید من هم همین‌طورم آخر شب‌ها موقع خواب، حمله پشت حمله. فکرها نمی‌گذارند بخوابم. اتاق ی سرد و تاریک است. درد و غم و دلتنگی و سرما با هم توی آن اتاق به او حمله می‌کنند. من بغض می‌کنم اما بلند می‌خندم.  برایش خاطره تعریف می‌کنم. دلم می‌خواهد تمام نشود اما دستهایش را می‌بندند و می‌برند. توی گوشم گفت لااقل تو آرام بخواب.

به شین می‌گویم بیا قبول کنیم آدم‌های متوسطی هستیم. شین می‌خندد. باید باز تلاش کنم. باید بهار را توی دلم زنده نگه دارم باید قلمههای خشک را ببرم. زمستان فصل هرس است. باید زمین‌های بایر را گرم و روشن و سبز کنم. راه دیگری ندارم.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

روزی ما دوباره کبوترهایمان را...

زن دستش را گذاشت پشتم و بعد وقتی دید آرام نمیشوم بغلش را کامل کرد. توی واگن ویژه بانوان که متنفر بودم از عنوانش، توی بغل زن کناریم زار میزنم. زن را نمی‌شناسم. غم و اشک حمله کرده است. صدای زن را بریده بریده می‌شنوم. دارد می‌گوید از دست شوهرت ناراحتی؟ لباسم را جمع می‌کنم نفس عمیق می‌کشم. از آغوش زن می‌آیم بیرون. زن دستش را می‌گذارد پشتم و ایستگاه بعد پیاده می‌شود. من تا آخر خط در قطار میمانم. در ایستگاه آخر پیاده میشوم و دنبال زن دیگری میگردم که در آغوشش گریه کنم.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

از روزگار رفته حکایت...

برایش می‌نویسم همه چیز بهتر است. من به گردهای یک ساله دست بردم و شالگردنم دارد تمام می‌شود؛ همان که با غم‌هایم بافتم. برایش می‌نویسم خانه آرام است، من عاشق هیچ کس نیستم و حفره‌های توی دلم را با چیزهای دیگر پر کرده‌ام. برایش می‌نویسم ما پیروز شدیم، زنها چرخ خیاطی دارند و من پشت چرخ حاج آقا، درزهای دو ساله را پینه می‌زنم. برایش می‌نویسم برف‌های کنار خانه مریم آب نشده‌اند، آفتاب که نخورد ما می‌پوسیم، برفها آب نمی‌شوند و می‌شوند سطح لیزی که آدم را کله پا می‌کنند. برایش می‌نویسم دلتنگم. دلتنگی از نبودن کسی نیست، از بی‌کسی است. برایش می‌نویسم...

نامه را پست نمی‌کنم. نامه‌ام صاحب ندارد. 

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

سال باد، سال اشک...

لامپ نشیمن را سفید کردهام، لامپ ورودی را زرد. به مامان گزارش دادم. باید هر روز به مامان و آقاجان زنگ بزنم و گزارش بدهم. مامان هنوز آن صدای آسمانی را دارد، همان که مرا از قعر نجات می‌دهد، اما خوب نیست. صبح آمد توی تخت و دست کشید روی جای دردهای قبل. روی جای همیشه را فشار داد و به صورتم زل زد. فکر کردم چطور بعد از 15 سال جاهای درد را از بر است. چقدر به این جاها فکر کرده. به اینکه وقتی فشار بدهی چشم‌های دخترت تنگ می‌شود و اشک از گوشه‌اش می‌افتد. و چقدر نامطمئن است به اینکه دیگر نیست. بعد حرف را کشاند به ملحفه‌های رنگی تازه عوض کرده. به آقاجان گفتم نگران نباش. سرش را انداخته بود پایین. بزرگ شدهام، آنقدر بزرگ که بی‌تابی پدر و مادرم را تاب بیاورم، آرامشان کنم و بگویم همه چیز خوب است.

پاییز دلبر است؛ ربطی به خوب نبودنش ندارد. صبح‌ها می‌روم توی پارک اقاقیا تند راه می‌روم. همکار از عشق می‌گوید. از اینکه چطور عشق ذره ذره در دلش بزرگ شد. به زن حسودی می‌کنم. از توانایی پرورش عشق توی دلش، از اینکه می‌تواند تاریخش را بگوید. بعضی شبها سرم را فشار می‌دهم توی بالشت و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. هی می‌بافم و می‌بافم. زن گفت تو معجزه‌ی زندگی من بودی. من کلماتش را هزار بار خواندم و زار زدم. امسال را سال اشک نام‌گذاری کردم به تلافی همه اشک‌هایی که در راه ماندند.

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

کجا دست حسرت زند بر دامان؟

به شین میگویم نترس. بترسی پیش میآید؛ مثل برگشتن وزن من، مثل بیماری من. چای را سر میکشم و میروم کنار پنجره میایستم رو به خیابان. انگار خانه رو به رویی را بعد از یک سال دیده باشم. روی پشت بامش گل در آمده. دیگر عجله ندارم. وسط روز خیابان انقلاب را آرام میآیم پایین و از همه عطاری ها سراغ زنجبیل و عرق نعنا میگیرم. برخی روزها هم توی خانه به سقف خیره میشوم، به عکسهای تازه و لک تازه شیشه‎ها. به زن گفتم دیگر توان فرار کردن ندارم. زن گفت اینطور میتوانی اطرافت را بهتر ببینی.

نخ را لای میله میبافم. آقاجان دوباره افسردگی‎اش رو آمده. مامان میگوید اثر زمستان است. زمستان توی خانه آمده. خانه را شاید از دست بدهم. همه اینهایی که اینطور چیدهام را باید جمع کنم. به زن گفتم طاقت جمع‎آوری و شروع دوباره ندارم. زن گفت امتحانش کن.

 دارم شکل جدیدی را از زندگیم شروع میکنم. صبح‎ها دامن‎پوش بی‌هیچ عجله‎ای از خانه بیرون میروم. توی کوچه، خانه‎ها را میبینم و فکر میکنم چطور این همه آرامش را به باد دادم؟

 



سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۴

روزی روزگاری شب

مریم  توبهپذیر است. صبح ها برایم از کارهای پسرش میگوید. با هم پشت مامان و آقاجان حرف میزنیم و من برایش تعریف میکنم چطور آن ترکیب تازه بادمجان و کدو را ساختم. پسرش هم همینطور است. برای خاله‎ی سرشلوغش نقاشی می‎کشد و من روزگار با آنها را جوری نفس میکشم که انگار همین حالا آخرین بار است. مریم مرا بخشیده و من هم او را بخشیده‎ام. بخشش خوب است به قول مارجان آدم را سبک میکند؛ بار کینه را زمین میگذارد و پشتت راست میشود.

نذر کردهام؛ بعد از سالهای دراز که از دین و دنیایش گریختهام. مارجان نذرهایش توصیف صحنه بود. به لحظهای که حر دلش لرزید قسم داده بود خدا را که خانم صادقی بچهدار شود و به دلهرهی زینب در کاخ شام برای بچه پسر دایی که سالم به دنیا بیاید. مارجان میگفت قصدت را در دل داشته باش و به زبان نیاور. زن هم میگوید با سه دم در درونت تکرار کن. نذر برای درونم است. برای جایی که همه چیز را باید نگه دارد. برای جایی که هیچ کس نمیبیندش. نذر توی دلم بزرگ می‎شود و من برایش اسم می‎گذارم که با آن صدایش کنم. 

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۴

جاده می‌رقصد به ساز بی مهابا راندنت

1.
بی بی گل گفت از بی سوادیاش رنج می‌برد؛ با همین کلمات. احمد را هم دیگر نمی‌فرستد برای کار. احمد شماره‌ی همه اهل خانواده را از بر بود. کلاس دوم درس می‌خواند و همه کارهای خانواده را او انجام می‌داد. برای من فال گرفت با چای به جای قهوه. من از ادم‌های اینجا و قصه‌هایشان اصلا ننوشتم. نخواستم ثبتش کنم. زنهایی که شناسنامه نداشتند و دنده‌هایشان هر سال می‌شکست، بچه‌هایی که جای زخم روی صورتشان بود. چرا ننوشتم؟ درگیرخودم بودم. درگیر این همه سختی روزگار. یک روز دیگر دارم در اینجا. تمام می‌شود. می‌روم.
2.
زن گفت چه خبر؟ دستهایش داشت دستهایم را امتحان می‌کرد. روی زانوها چند ضربه کوتاه و تند و بعد رد درد سالیان را کشید تا غوزک پا. تن سنگین را کشاندم یک سو. گفت خوبی‌اش این است که هنوز به خودم رحم می‌کنی. اتاق انتظار جای پای درد دارد. به چشمها زل می‌زنم به دستها و پاهای تغییر شکل داده، به چهره‌های غمگین. به زن می‌گویم باید بهتر شوم. باید سبکتر شوم باید به این دور باطل پایان دهم. دست راستم را خم می‌کند روی نقطه اتصال انگشتان مکث می‌کند. دستم آبستن درد است.
3.
سین صدای خنده اش مثل من بلند است. من آن را از همان ثانیه اول که در خانه را باز کردم شناختم. فکر کردم چقدر انرژی دارد برای رابطه و چقدر برای نگه داشتنش تلاش می‌کند. به اندازهی کسی که شبیه هیچ کس نیست و هست حضورش شیرین و دلچسب بود.


چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

...

فکر می‌کنم بیچارگی یک مراحلی دارد. مثل همه حال‌های بد، اولین مرحله انکار است. تو همه جا می‌روی و همه جا نمی‌روی کسی نمی‌فهمد. همه از تازگی صورت و طراوت صدایت می‌گویند. بعدش توی آینه به خودت می‌گویی حتما درست می‌گویند. حتما همه چیز خوب است. از پا افتادنت را به شوخی می‌گیری. من هنوز در این مرحله مانده‌ام.

طعم دهانم تلخ است. به میم می‎گویم زهرمار. زیر پلک چپم چیزی هست که انگار نیست. فکر می‎کنم اینها مرض انکار است. انکار چیزهایی که انکار شدنی نیستند.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

کاش این قصه پایان بیابد

مامان می‌خواند. مامان از سالی که حاج آقا زنده بود و داغ مارجان تازه می‌خواند که به ترانه مخصوص مارجان میرسد بغض میکند. صدایش خش دارد. تمام شب مامان برایم خواند. یک جایی مکث میکند و دوباره میخواند. من میتوانم با یک کلیک صدباره گوش بدهم. مامان تمام شب با من است. قبلش رفتهام روی تخت دراز کشیدم و نامه نون را برای بار هزارم یادآوری کردم توی سرم. فراموش کرده بودم. قبلترش به زن گفتم فراموش میکنی. همین روزها را تحمل کنی تمام میشود. تمام شده است.

موهایم یک سانتی شده. باد پاییز میرود توی روسری و دور میخورد در گردنم. پاییز خوبی نیست. پاییز نقطه‌های درد و خونمردگی و ورم دارد. پاییز هیچ وقت خوب نبوده. 

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

من ایستگاه آخرم...

به زن گفتم چیزی درست نمیشود. من همانم، همه چیز هم همان است. صبح وقتی معده‌‎ام آمده بود تا زیر حلقم و می‌خواست بیاید بیرون دیدم چقدر همه آن روزهای سیاه را فراموش کرده‌ام. ناتوان شده‌ام. از چیزهایی عقب کشیده‌ام که دستهایم پیشتر برایش توان داشت. حالا به راههای رفته که می‌نگرم اندوهی عظیم مرا تنها نمی‌گذارد. باز شروع کردم از آن دالان بگذرم و هدفن را بچپانم توی گوشهایم. اولین کار قرصها بود و بعد رفتن پیش زن و بعد عوض کردن خاک گلها، گردگیری از خاکهای تابستان و فکر کردن به تغییر در زمان باقیمانده.
صدایم در نمی‎آید، از چشمهایم اشک جاری می‌شود؛ کا سوزن فرو می‌کند توی بند انگشتهایم که باقیمانده تیغ را بکشد بیرون. خون همه دست را پر می‌کند. من پل می‌زنم به گذشته برای میم همچنان قصه میگویم. قصههایم از تن شروع میشود و به تن ختم می‎شود. از آن صبح که زندگیم را بالا آوردم مادام به این درست نشدن فکر می‎کنم.دیگر به زن اصرار نمی‎کنم دارو دادن را فراموش کرده است. به شین می‎گویم وقتی نمی‌بینمت دچار افتادگی می‎شوم.  همه‎ی غربت غروبهای جمعه، شبها در خانه‎ام پخش می‎شود.

زمانه‎‎ای هست که هر چه زار می‎زنی تمام نمی‎شود، آن زمانی است که معجزه‎ها هم دچار محدودیتهای زمانی و مکانی‎اند.

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۹۴

آن پاییز...


خانه رو به رویی نردهها را برای پاییز رنگ کرده. مرد و پسر کوچک تینرها را ریختند توی سطل بزرگتر و سمباده کشیدند روی آهنها. در قوطی رنگ چسبیده بود و باز نمیشد. بعد از پاییز آن سال دیگر نرفتم به بالکن سر بزنم. بالکن جای دوری نیست. در بزرگش به اتاق خواب که به انبار می‎ماند، باز می‎شود. من تمام تابستان هم نرفتم به اتاق خواب سر بزنم. خانه برایم یک اتاقک کوچک بود و یک تخت که سوسکها زیرش رژه می‌رفتند. زن گفت که از خانه عکس بگیرم تا برای مشتریان بفرستد. خانه پاییز شده و من حالا مثل همه پاییزها می‎روم در اتاق خواب پناه بگیرم. مامان گفت پاییز مواظب تنت باشد که سر نگیرد درد را. دردها حمله کرده‎اند و من توی اتاق خواب پناه می‎گیرم، پاها را بغل می‎کنم توی شکمم و سعی می‎کنم غم را توی گلدانها نکارم اما چاره‎ای نیست؛ گلهای کمی از تابستان  زنده مانده‎اند و دردها دارند سبز می‎شوند.
سنگینم. از همه جا می‎روم. از توی آن اتاق سرد بزرگ و بی‎روح رو به آفتاب، از آن میز رو به آشپزخانه، از اتاقک دلباز رو به حیاط، از صدای ر و میم، از نوازشهای سین، از ... . از همه جا می‎روم. آنقدر سنگینم که هرجایی بخشی ازمن جا می‎ماند. نمیدانم کدامها را برداشته‎ام و کدامها را نه. میم می‎گوید کی فرود می‎آیی؟ شبها روی دفتری که از صاد گرفتم مینویسم خوب باش. سرمشق می‎گیرم: خوب باش، خوب باش، خوب باش، خوب باش لعنتی و بعد می‎خوابم.
بوی پاییز با بوی آهن رنگ خورده توی خانه می‎پیچد. دلم می‎خواهد خانه را تغییر دهم. سمباده بکشم روی میله‎های فلزی و زندگیم را حراج کنم. اما هیچ کدام عملی نیست. 

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۴

اول مهر مثل اول اردیبهشت باید مراسم آیینی داشته باشد

الف را پیدا کردم. برخلاف تصورم لای خرت و پرت‌های سال‌های دور نمانده بود بلکه جایی میان همین روزهای بیخودی پنهان بود. برای بار هزارم دیدم همه چیزهای اندک مربوط به او را از برم. الف را شب اول مهر پیدا کردم و بعدش خوابم نبرد. به آن همه عصیان فکر کردم که حالا توی یک خانه در جمالزاده است و من دوست ندارم ببینمش. از بس که می‌ترسم از شکستن تصویرها. سین گفت سعی می‌کند فکر نکند تا تصویر آن آدم برایش نشکند. من هم همان بازی را می‌کنم. گلها را آب می‌دهم و خاک روی میز و کتابخانه را می‌گیرم. نخ‌ها را می‌ریزم توی کاسه و یادم به حاج آقا می‌ماند. مارجان دیروز هشت ساله شد توی خاک. مامان حتما سنگ قبر را می‌شوید و صورتش را می‌چسباند به جای پیشانی مارجان و بعد می بوسدش. من همه این تصاویر را بارها برای خودم می‌سازم بعد از هشت سال. زن با همه‌ی یال و کوپال مانده از سالهای دراز، توی خانه‌ام راه می‌رود روز اول پاییز و ترانه می‌خواند. من جا می‌مانم از مدرسه و او پادرمیانی می‌کند پیش خانم سلیمانی. بعد کش چادرش را جلو می‌کشد تا زلفش بر باد نرود. زلفهایش را من کوتاه کردم. گفت جوری که دیگر از چادر نیاید بیرون. موهایش زیر خاک، هشت سال است که کوتاه نشده؛ من دیگر دستم به کوتاهی هیچ مویی نرفته. تصویر مارجان، تصویر الف، تصویر ف هیچ کدام تغییر نمی‌کنند. من آنها را نگه داشته‌ام مثل میراث گلدوزی‌های عمه زهرا که آقای تابلوساز به آنها نظر داشت.
الف را پیدا کردم و رفتم همه نشانه‌ها را چک کردم. الف هم مثل ی پیر شده است. کا می‌گوید توی آینه دقت کنی خودت هم پیر شده‌ای. آینه دستشویی را تمیز می‌کنم و سرم را جلو می‌برم. توی آینه‌اش به چین‌های زیر چشم که از زنهای تاریخ به ارث برده‌ام، دست می‌کشم.

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۴

شب جای من شد.

فقط ادامه می‌دهم. بدنم ضعیف شده. اعصابم هم. شبها خواب می‌بینم دستهایم ورم کرده و غمباد آمده نشسته توی گلویم. شبها خواب آن جاده‌ی لعنتی را می‌بینم که تمام نمی‌شد. هر روز صبح از دم خانه من شروع می‌شد و تمام نمی‌شد. کتابها را تلمبار کرده‌ام که مثلا دارم ادامه می‌دهم. راه‌های از بر رفته را بر می‌گردم که اشتباه نکرده باشم. کابوس شبهای تب، ترس‌های بزرگی است که همه دارند واقعی می‌شوند. شب دیگر معنا ندارد. احمقانه شب روز می‌شود و روز به شب می‌کشد.


آدمهای جدید آمده‌اند. صدا و نگاهشان تنها امید این روزهاست. برایشان قصه می‌گویم. قصه‌های بیست سالگی‌ام که چطور عشق به زندگی کورم کرده بود و نمی‌گذاشت تلخی‌ها و سیاهی‌ها را ببینم. آدم‌های جدید را راه داده‌ام تا سی سالگی خسته‌ام را ببینند  و تاریخم را قضاوت کنند. آدمهای جدید هم می‌دانند فقط ادامه می‌دهم.

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۴

قطار می‌رود...

1.
مامان وسط کارگاه زنگ زد. چند دقیقه بعد موبایل آقاجان زنگ زد و بعدش محبوبه. شین گفته بود جای امن ندارم دیگر در دلم. بعدش نشست چهار زانو روی زمین و سرش را انداخت پایین و اشک‌هایش را جمع کرد. مامان فقط میخواست بپرسد حالم چطور است و یک سوال همیشگی که به ما سر نمی‌زنی؟ بغض کرده بودم. بعدش با بغض برای زنها گفتم کجای مشارکت ایده‌ی مناسبتری است. دلم آغوش مامان را می‎خواهد. تمام این روزها اینطورم.
2.
بحران شهریور دارد تمام می‌شود. من هم دارم تمام می‌شوم. تتمه‌ام را جمع می‌کنم و می‌روم به پاییز که جای جایش نشانه‌های شکست است و بغض و درد و تنهایی. اما می‌خواهم به روی خودم و پاییز نیاورم و دراز بکشم روی تخت که برای زن بگویم چه می‌کشم.
3 .

ی پیر و لاغر شده است. چیزهایی توی دلش مچاله شده. دلم مچاله است. چیزهای زیادی هست که دیگر تحملش را ندارد. چیزهای زیادی را از دست داده‌ام. دلم برایش مچاله است.

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۴

شهریورها پشت هم هیچ ندارند که بگویند.

از شهریور جان سالم به در می‎برم؟ زن که کبودی دور چشمهایش هنوز تازه بود برایم گفت که چطور شهریورهای بی‎پولی را طی می‎کرد و زنده می‎ماند. شین می‎گوید من و تو آنقدر روزای سخت دیدیم دیگه نمیمیریم.
به پاییز فکر می‎کنم که از همین حالا آفتابش را پهن کرده است. فکر می‎کنم شاید نمیریم اما بهای زنده ماندنمان را می‎دهیم. ما آرزوهایمان را می‎کشیم برای اینکه زنده بمانیم.


یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افیون تو مرا کفایت نمیکند.

رو به روی در ورودی مترو نشستم روی زمین. باد می پیچید توی گردن و شالم و یک چیزی تو سرم میخواند. منتظر کسی بودم؟ نه؛ رفتم بشینم روی زمین بیهیچ هدفی و فکر کردم بلند نشوم و نروم جایی؛ همانجا بنشینم روی زمین و به آدمها خیره شوم و بگذارم باد مرا در آغوش بگیرد. بعضی شبها هم خودم را می‎کشانم تا پارک وسط کمیل. میشینم توی سبزه‌ها و  هدفون را فرو می‌‌کنم توی گوشها و به آدمها نگاه می‎کنم. بعد تند راه می‌روم؛ توی راه رفتن تند سعی می‎کنم فقط به صدای نفسهایم گوش بدهم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. راه دیگری بلد نیستم که این جنازه را جا به جا کنم. جنازه هم نیست. یک چیز سنگینی در درونم هست که جنازه هم نیست. یک کوه مانده از سالهای دور است که انگار هر بار آبسه می‎کند و می‌شود مثل جنازه‎ی پسر خانم محمودی که زیر آب داغ حمام از گاز گرفتگی مرد. توی همه‎ی خیابانهای لعنتیِ این شهر لعنتی، جنازه‎ای که جنازه نیست را تکان تکان می‎دهم به امید رهایی. زن می‎گوید دست از سر خودت برداری جنازه سبکتر می‎شود. جلوی ایستگاه بی‎آرتی ولیعصر یا جلوی در مترو یا جلوی پل عابر پیاده، جنازه مرا می‎نشاند روی زمین، خیره به آدمها و باعث می‎شود از خودم بپرسم آیا معجزه‎ای ممکن است؟ معجزه‎ای که جنازه را سبکتر کند و مرا بلند کند؟  ندایی از ناکجا می‎آید که نیست. معجزه خودت بودی که حالا پیغمبری نشسته در درگاهی.

از خودم بزرگتر شدم؛ خودم را کفایت نمی‎کنم. این هم اسم سرخپوستی برای حال این روزگارم است.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

چه خواهد شد ای رفیقان؟

زن میگوید دستانت را مشت کن و منقبضشان کن تا بالای بازوها. کمی میماند انجا و بعد صدایش می‎آید که آرام آرام بازش کن.. دستها را به پشت شین میکشم. زن میگوید دستهایتان را به هم بسابید. حالا انرژی‎اش را هر جا دوست دارید پخش کنید. شین بیچاره است. مارجان می‎گفت فقط مرگ چاره ندارد. عکس مادرش را به اگهی ترحیم زده‎اند. فکر می‎کنم چطور می‎تواند آن خانه را دوام بیاورد؟ پیاده برمی‎گردم خانه. تمام روز استرس دیدنش را داشتم. آدمی که با مرگ ناگهانی مادرش مواجه می‎شود، چطور است؟ زن گفت باید با گذشته‎ات مواجه شوی. وگرنه همه این خشم را با خودت می‎بری به جاهای دور و دیر. فکر می‎کنم حتی وقتی هم حرف می‎زنم اینطور می‎شود.

راه دیگری نیست. زن می‎گوید دستهایت را آرام آرام باز کن، خودت را رها کن روی زمین. رهاییای در کار نیست. همه‎مان بیچارهایم.

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

و یادش گرامی و ...

مایع دستشویی کرمی اوه مرا یاد روزهای تیره می اندازد. یاد روزهایی که تمامی نداشتند و من فکر میکردم در آنها گیر کردم. یاد صبحهای سرد وکرختی دستها و غمگینی. دستشویی مطب دکتر الف همان مایع دستشویی را دارد. هر بار بعد از پنجاه دقیقه حرف زدن میروم توی آینه خودم را میبینم و بغضم را قورت میدهم. یاد همه آن تیرگی‎ها هوار می‎شود توی سرم. زن می‎گوید بهتری. گزاره خبری از زندگی و احوالات من که سعی میکنم بفهممش. برای ر نوشتم میگذرد روزگار تلختر از زهر، اما اینطور نیست. روزگار تلختر از زهرتری بود که از کابوسش گذشته‎ام و  دکتر الف هر بار به رویم می‎آورد اما من به یاد دارم همه‎شان را.

از این گذرگاه که بگذرم، باید دشتی باشد که بتوانم لحظه‎ای در آسایش دم بزنم. دلم دشت برنج می‎خواهد و وقت درو که همدم شوم با زنها  و بخوانم. 

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۹۴

سی سالگی

دیروز نون رفت. خانه را بعد از رفتنش جارو کشیدم و جای گلها را عوض کردم. لباسها را شستم. گرد کتابخانه  و کتابها را گرفتم. میز را جابه جا کردم. و رومیزی را عوض کردم. چند روز قبل هم همه ورقههای اضافی را ریختم بیرون. همه کاغذها، همه نامهها، همه قصههای بیخاصیت، همه یادگاریهای بیست سالگی را. حالا سبکم. حالا خیالم از زیر تخت، توی کمدها و کشوها راحت است. امروز هم ایمیلها را پاک میکنم و همه فایلهای بیخاصیت زندگیم را. فردا هم...
 فردا هم سی ساله میشوم. 

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

شهر خالی؛ خانه خالی

کدو سبزهای مامان را قل میدهم توی سینک ظرفشویی. از صبح به هفتاد نفر ایمیل فرستادم و برای پنجاه و نه نفرشان توضیح دادم چرا بیکارم. چرا درست در لحظهای که فکر میکردم همه چیز خوب است و من وقت کم دارم برای استراحت، همه وقتهایم استراحت شد. 20 تیر نحس است؛ هر سال تلفنی دارد که مرا نابود میکند. 7 روز بعدش من به دنیا می‌آیم  و احتمالا به نحسیاش عادت کردهام. کدوسبزها جان دارند. چاقو میخورد بهشان شیرهی تازگیشان میخورد به دستها و اشکهایم را سرازیر میکند. دلم میخواست به مریم تلفن کنم و بگویم آن سال چه شده بود که با هر کاری اشک میریخت؟ بعدش چه شد؟ چطور اشکها بند آمدند؟ دلم میخواست بگویم چقدر غمگینم و چطور هیچ وقت اینطور غم دور برنداشته بود در زندگیام و نمانده بود. نکند او هم اینطور شده بود. نگفتم. گمانم مریم بعد از همان سال حامله شد. سال بعدترش هم بچه داشت. دیگر همه سالهای بعدش بچه دارد و آن مریضی را نمیگیرد. آن مریضیای که تازگی کدو سبزهای باغ مادرت هم اشکهایت را جاری کند.
 مارجان میگفت رودابه فصل درو گریه میکرد؛ فصل نشا گریه میکرد؛ گریه میکرد و بچه هایش میمردند توی شکمش؛ از بس غمها را میخورد. غمها را نمیگذاشت کنار. یک پسرش جان سالم به در برد از غمها. در جوانی آه غمهای مادرش دامنش را گرفت و مرد. خواهرش را هم دو شبانه روز دفن نکردند که بچهی توی شکمش بمیرد و بعد خاک بریزند رویش. مارجان میگفت بچه زنده بود. بچهی زنده را توی خاک کردن معصیت دارد. غم خواهر رودابه، بچههایش را میکشت. رودابه نمرد. من داستان رودابه را ننوشتم اما مریضیاش را گرفتم.

کدوها را ریز ریز میکنم. توی تابه دو سر تفت میدهم. جواب ایمیلها را میخوانم. اشکها میرود توی تابه و صدای کدوها را در میآورد. دورترین تصویر از سی سالگی را تجربه میکنم.


پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۴

آرام بگیر

مریم را تمام امسال کم دیدم. شین میگوید جبران میکنی. من ولی گمان نمیکنم برداشتن فاصلهها به همین راحتی باشد. مامان زنگ میزند. توی صدایش نگرانی است برای خانهی گرم من و بیکاری و هزار چیز دیگر که نگفته در صدایش مشهود است. تهش میگوید مریم را بیشتر ببین. من میخندم و  مثل آدمهایی که با پول عشق را میخرند برای خواهرم و پسرش کادو میخرم. میگذارمشان توی کیسه یوگا و همه سنگینیاش را از این سر به آن سر شهر میکشانم که به خودم بفهمانم از عشق است. اما برای جبران است. جبران یک سال کم دیدن آن بچه. حالا اینقدر بزرگ شده که من نمیشناسمش. پیشتر راه رهایی از غم، رفتن به آن پناهگاه و دیدن بزرگ شدنش بود. کادوها را میچینم و ازشان عکس میگیرم. فکر می‎کنم کاش همه جبرانها به همین راحتی بود. 27 ساله بودم که الف را ترک کردم. فکر میکرد دیوانگیام حد و مرز دارد. اما نداشت. آن زمانها دیوانگیام را خودم هم نمی‎توانستم اندازه بگیرم. تا یک سال برایم می‎نوشت برگرد. بعدش پشیمان شدم. دو سال بعد شاید. نخواست ببیندتم. گفته بودم آدم اشتباه می‎کند و من فقط می‎خواهم اشتباهم را توضیح دهم.  گفت توضیحی لازم نیست من میدانستم که همه‎ی آدمهای رفته برمی‎گردند اما دیر برگشتی؛ زمانی که من به نبودنت عادت کردم. دروغ می‎گفت. آدمهای رفته بر نمیگردند. آدمهای رفتهای بر میگردند که مدام به پشت سرشان نگاه میکنند و فکر میکنند چرا آدمها بریدند از او.
مریم میگوید به خاطر خون است. خون است که نمیگذارد ما از هم ببریم. من حرفش را ادامه میدهم یا راهی برای جبران باز میگذاریم. اما اینطور نیست. آدمهایی هستند که در توبه‎شان همیشه باز است. آدمهایی که همیشه میتوانی جبران کنی نبودنت را، حال بدت را، و ...  آدمهایی که هیچ وقت تمام نمی‎شوند. 

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۴

باز آ و بنشین یک دم

جلوی رستوران لوکس طلایی ایستادم. کمی زل زدم به کوچه و پیچ آخرش. هنوز میتوانستم عاشق آن اقاقیها باشم. اما نیستم. 20 ساله بودم. آنقدر از عشق در این کوچه نوشتم که یادم نمیآید چیز دیگری را دیده باشم. نشستم رو به رویش از زوایای مختلف خانه را دید زدم. خانه همانی است که 10 سال پیش بود. درختها هم. مارجان میگفت هیزم هم بماند یک جا، یک چیزش میشود میپوسد حداقل. نماندم آنجا. همه التهاب دستها و دل را گذاشتم و دیگر برنگشتم. مرگ چاره ندارد. 25 ساله بودم؛ الف مرد و بعدش دیگر  به اینجا برنگشتم. دیگر عاشق مردی نشدم که اینطور ماندگار باشد. کیفیت زندگیم تغییر کرد. رو به روشنایی بود؟ هنوز مطمئن نیستم. دوستانم تغییر کردند، تخصصم متفاوت شد، حتی مواجهام با غم و اندوه تغییر کرد.

88 همه ما را تغییر داد. من یک جور، شین یک جور، میم جور دیگر؛ اما یک چیز در همه ما یکجور تغییر کرد؛ ما همه آدمهای غمگینتری شدیم.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۴

غمت در نهانخانه دل نشیند

سوزنم این روزها گیر میکند توی سالهای دور. یک آن موسیقی مرا میبرد به آن باغ بزرگ که من صبحها از تونل وحشتش میگذشتم و جلوی در روسریم را جلو میکشیدم. همانجا می مانم تا غروب و سوزنم روی دور تکرار میافتد. من دیگر سیگار نمیکشم، من دیگر آن همه کیلو را هر روز جابه جا نمیکنم و کمتر درد دارم. من بلد شدم خودم را جمع کنم و حتی در حیاط خوب دفتر کا نمینشینم به گریه. نون گفت زیاد گریه میکند چشمهایش ورم کرده بود. گفتم یخ بگذارد. از کجا بلد شدم؟ یاد آمد مامان بعد از مرگ پدرش یخهای یخچال قدیمی یک در را میریخت در نایلون و میگذاشت روی چشمهایش تا ورمش بخوابد. شاید میسوخت اما چیزی نمیگفت سوز دلش بیشتر از سوز چشمها بود. همان وقت هم بود که درد چشم در چشمخانه را کشف کرد. چشمهای من گریه بلد نیستند. یک شب خواب دیدم چشمخانهام باید عمل شود و دکترها میگوید پشت عنبیهات یک کیسه بزرگ است که اشکها توی آن جمع شدهاند. صبح بعدش فکر کردم غمباد هم اصولی دارد اینطور اشکها را جمع نکن. اشکها قیمت ندارند. مامان نایلونها را میگذاشت روی چشمش و همانطور گریه میکرد. من دیگر ندیدم مامان آنطور زار بزند و نگذاشت ما هم زار بزنیم. وقتی بغضمان میترکید فوری میگفت خدا اشک و گریه نیاره. نمیدانست خدا اشک و گریه را میآورد و بنده وقعی نمینهد و ذخیرهشان میکند پشت عنبیهاش.