دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

دیشب تو خواب وقت سحر...

از طبقه دوم این ساختمان قدیمی که من صداهای زنان فرسنگ‌ها دورتر را می‌شنوم، ترافیک همت و  اتاق مدیر عامل شرکت رو به رویی که مثل من شب‌ها ترجیح به کار کردن دارد معلوم است. همه جا پرده دارد و نا واضح است. جز همین دو نشانه و خیابانی که می‌خورد به آن بزرگراه که ترمینال ماشین‌هاست. همه این توصیفها برای یک فضای غم و عزاداری کافیست. اما من عزادار نیستم. بحرانها را از سر میگذرانم، گریه میکنم، داد میزنم و بعد مینشینم توی همین اتاق و صداهایی را می‌شنوم که هر کدام می‌‌تواند مرثیه‌ای ناتمام باشد اما من مرثیه‌ها را فاکتور می‌گیرم. شهر دارد از هیاهو و آدم جان می‌دهد اما من ترمز دستی سفت و نچسب زندگی‌ام را بالا کشیده‌ام. برای خانه روشنایی گرفتم و هر شب برای ایده‌های جدید رویا می‌بافم.

برای سال تازه، یک خروار قسط پرداخت نشده، قبض‌های مهر نخورده، قرض‌های به سر آمده و قرارهای وعده داده نشده می‌برم.

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۴

دلم من زندون داره، تو میدونی...

توی دلم یک زندانی دارم که در ملاقاتها چادر چروک گلگلیاش را میپوشد. لبه چادر را جوری نزدیک چشم نگه میدارد که اشکها روی صورت نریزند و مدام به مادرش می‌گوید غصه نخور بهار دیگه آزاد می‌شم اما لامصب هیچ عفوی شامل آزادیش نمیشود.

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۴

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا میکنیم

باور نداشتم. آدم‌هایی بودند که برای دلخوشی‌ام؛ آن وقت ایمان داشتم که تنها برای دلخوشی‌ام، می‌گفتند برمی‌گردند، همه آدم‌های رفته بر می‌گردند. من لبخند تلخی همیشه ته جیبم داشتم که این وقت‌ها بزنم به صورتم به معنای هرگز. به الف که گفته بودم باید ببینمت، گفته بود همه آدم‌های رفته بر می‌گردد اما وقتی که ما به نبودنشان عادت کردیم. ندید مرا. فرصتی نداد که من توضیح بدهم یا یک رابطه دیگر را با هم تجربه کنیم. یار رفته برگشت. درست همان روزهایی که دو سال پیش رفته بود. جوری دستم را فشرد که انگار اصلا نرفته بود و یا رفته بود سر کوچه سیگار بخرد و برگردد و دو سال طول کشیده بود. انگار من در این فاصله برگشتنش پوست انداخته بودم که هیچ نگاه و دستی مرا بیدار نمی‌کرد. صدا نداشتم. رنج و غم بخش جدایی‌ناپذیر این پوست انداختن بود و من چیزی نداشتم که بگویم. حرفهایم توی همان روزهای دو سال پیش مانده بود. انگار منتظر معجزه باشیم کلماتمان بریده و کوتاه بود. گفتم معجزه در افسانه است و ما واقعیتم. واقعیت‌های تلخ و غم‌های ته‌نشین شده. بعدش سکوت بود و خیابان یک طرفه که به پناهگاه امن من می‌رسید.

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۴

در راه که میآمدی بهار را ندیدی؟

در عرض یک هفته دو فیلم درباره جنبش حق رای زنان دیدم. هر دو فیلم یک دیالوگ ثابتی داشت. دو زن مبارز در میانه راه به هم می‌رسند وقتی له و بی‌پناه و ناامیدند؛ یکی بغض می‌کند و جوری که نگاهش به آن یکی گره نخورد می‌گوید: خسته شدم. دیگه خسته شدم.

بعد فیلم داشتم فکر می‌کردم چند بار این سکانس را بازی کرده‌ام؟ یادم نیامد.