یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳

مارجان

30  شهریور 1385، هوا، آفتاب مرده شهریور را داشت و سرو حیاط خانه هنوز رو پا بود و من زیر پایش را کود داده بودم. 30 شهریور 1385 من 21 ساله بودم و حوالی ظهر پشت چرخ خیاطی نشستم و پیرهن مارجان را کوتاه کردم تا قدِ تن خمیده‌اش باشد و هنوز آدم جدی‌ای در زندگی‌ام از دست نداده بودم.

30 شهریور 1385 مارجان آخرین ترانه‌اش را برایم خواند و من آخرین بار سیر نگاهش کردم و همینطور که اخرین نفسهایش را می‌کشید قربان صدقه‌ام می‌رفت. 

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳

پاییز آمد...

خانم افشار سرویس جدید می‌برد. صبح‌‌ها مثل من می‌ایستد کنار بزرگراه منتظر و لبخند پهنش تنها نقطه‌ی روشن صبح‌هاست که ماشین‌ها با بوق و چراغ امانم را می‌برند. خیابان شلوغیِ مهر را گرفته و صورت دخترها و پسرهای توی ماشین‌ها از بیخوابی اول پاییز پف کرده است. برگهای درخت کنار ایستگاه برق، دارد زرد می‌شود و وقتی رفتگر شیفت صبح آب می‌ریزد رویش، سهمیه زردی روزش می‌افتد روی زمین و با کثیفی ِ جدول‌های کنار بزرگراه و تابلوها می‌رسد به کیسه قرمز من. من در بالکن را بستم و پرده هال را نصب کردم. برگ‌های خشک گل‌ها را بریدم و جنازه گل‌های خشک شده از تابستان را گذاشته‌ام کنار لاشه گل‌های تابستان پیش. پرده را کشیدم و به گلدان‌ها گفتم همین روزها مهمان جدید می‌آورم.
همه اینها می‌گوید که پاییز آمده و مثل همه پاییزها، غم در من نشست کرده است.


دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

تمام جستجوی دل، سئوال بی‌جواب شد

به اقای میم گفتم صدای ترانه را بلندتر کند. خانم هایده داشت ترانه پاییز را می‌خواند. اسم ترانه پاییز نیست اما من فکر می‌کنم هایده غروب یک روز پاییزی قصد کرده بخواندش. من پاییز را دوست ندارم اما جرات نکردم هیچ وقت درباره‌اش حرف بزنم. این روزها حتا وقت نمیکنم آرزو کنم. یکهو هول برمیداردم اگر همه چیز تمام شود، چقدر کار نکرده و عشق ماندهی بی کس و کار دارم. امروز وسط همین هول ها خواستم برای یک روزی توی مهر که احتمال نابود شدنم هست، بلیط قطار بگیرم. بلیط نبود. هیچ چیز تمام نمی‎شود. فکر می‌کنم دیگر نابود نشوم. یک جایی هست که به خودت می‌گویی الان دارم نابود می شوم؛ اما نابودی نسبی است. بعدش بلند می‌شوی خاک‌ها را میتکانی و برای دختر نداشتهات تعریف میکنی چقدر روزِ پاییزی بود که فکر میکردی ته خطی اما خط، ته نداشت. تهش شاید بیآرزویی بود. من حالا یاد گرفتم وقتی ته خط نسبی ایستادهام به خودم بگویم: آروم باش فروغ؛ آروم باش. هیچ چیز متوقف نمیشه فقط چند روز آروم باش.

به نون گفته بودم یک خبر خوب بده. گفت بوی پاییز میآد. جرات نکردم بگویم من پاییز را دوست ندارم. پاییز جاهای زیادی دارد که من زخم ته خطهایم را با درد، مرهم گذاشته‎ام.

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۳

بار دیگر روزهای بعد


حالا دیگر تبدیل به آرزو شده است. آن شب که ی توی باکس کوچک چت گفته بود می‌رود خودش را معرفی کند، من فکر می‌کردم جدی نیست؛ یعنی شاید جدی باشد اما او می‌رود و برمی‌گردد. حالا هر وقت از اتوبان چمران می‌آیم پایین؛ بغض نبودنش خفه‌ام می‌کند. حالا این آرزو شده است. آرزوی  اینکه بعد از سه سال او حتا برای یک روز بیاید بیرون و من شماره‌اش را بگیرم و آدم پشت تلفنم، او باشد. 
وقتی فهمیدم عین باید دوره‌ی جدید درمانش را شروع کند هم واکنشم همین بود. فکر می‌کردم جدی نیست. فکر می‌کردم او از عهده‌ی بیماری برمی‌آید. عینیت درد را دست کم گرفتم. او هر روز آب می‌رود و من هربار که می‌بینمش به این آرزو فکر می‌کنم: کاش جدی نباشد. اما جدی است.
حتی وقتی میم را برای آخرین بار در آغوش کشیدم و او ‌گفت دیگر برنمی‌گردد هم، همین بودم. فکر کردم میم می‌رود و جاده او را باز، بازمی‌گرداند به آغوش من. میم هیچ وقت برنگشت و هیچ هم آغوشی‌ای نبود. یک شبهایی خواب می‌بینم. خواب روزهایی که توی آن خانه‌ی قدیمی روی میزم نشسته‌ام و دارم درباره عکس را می‌خوانم. حالا حتا این تصویر هم برایم تبدیل به آرزو شده است. خیلی چیزها. چیزهایی که فکر می‌کردم همیشه هستند، چیزهایی که جدی نگرفتمشان و حواله‌شان کردم به روزهای بعد.
روزهای بعد آمدند و من توی آن روزها خودم را هر روز صبحِ خیلی زود می‌بینم که با عریانی ِ همه‌ی این ناجدی‌ها مواجه شده و زیر چشمهایش خط جدید افتاده است.