حالا دیگر
تبدیل به آرزو شده است. آن شب که ی توی باکس کوچک چت گفته بود میرود خودش را
معرفی کند، من فکر میکردم جدی نیست؛ یعنی شاید جدی باشد اما او میرود و برمیگردد.
حالا هر وقت از اتوبان چمران میآیم پایین؛ بغض نبودنش خفهام میکند. حالا این
آرزو شده است. آرزوی اینکه بعد از سه سال
او حتا برای یک روز بیاید بیرون و من شمارهاش را بگیرم و آدم پشت تلفنم، او
باشد.
وقتی فهمیدم
عین باید دورهی جدید درمانش را شروع کند هم واکنشم همین بود. فکر میکردم جدی
نیست. فکر میکردم او از عهدهی بیماری برمیآید. عینیت درد را دست کم گرفتم. او
هر روز آب میرود و من هربار که میبینمش به این آرزو فکر میکنم: کاش جدی نباشد.
اما جدی است.
حتی وقتی
میم را برای آخرین بار در آغوش کشیدم و او گفت دیگر برنمیگردد هم، همین بودم.
فکر کردم میم میرود و جاده او را باز، بازمیگرداند به آغوش من. میم هیچ وقت
برنگشت و هیچ هم آغوشیای نبود. یک شبهایی خواب میبینم. خواب روزهایی که توی آن
خانهی قدیمی روی میزم نشستهام و دارم درباره عکس را میخوانم. حالا حتا این
تصویر هم برایم تبدیل به آرزو شده است. خیلی چیزها. چیزهایی که فکر میکردم همیشه
هستند، چیزهایی که جدی نگرفتمشان و حوالهشان کردم به روزهای بعد.
روزهای
بعد آمدند و من توی آن روزها خودم را هر روز صبحِ خیلی زود میبینم که با عریانی ِ
همهی این ناجدیها مواجه شده و زیر چشمهایش خط جدید افتاده است.