سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰

2آذر1400

از خانه سرد من تا خانه‌ی گرم مامان بعضی شبها ۳ ساعت و ۴۴ دقیقه راه است. بعضی شبها یخبندان است و ۴ ساعت و ۱۵ دقیقه می‌شود. من هر شب این فاصله را اندازه می‌گیرم. عین یک مراسم ایینی قبل از خواب روی نقشه خانه‌ی مامان را سرچ می‌کنم و تصور می‌کنم مامان نشسته روی تخت و دارد چرت می‌زند اما همه چیز را تحت کنترل دارد. می‌داند زرشک تمام شده و آقاجون بلد نیست دکمه لباسشویی را درست بزند و همیشه باید او تاییدش کند. بعضی شبها نمی‌توانم تصویر الان مامان را تصور کنم. مامان همان مامان همیشه است. روی بخاری چای و قوری است و خانه بوی زیره می‌دهد. آن تسبیح جادویی هزارتایی‌اش در دستانش می‌چرخد و صدای آرامش می‌آید.

هر بار که از جاده برمی‌گردم لحظه لحظه دقایقی که گذشت را مرور می‌کنم. سعی می‌کنم همه چیز را بارها با خودم مرور کنم تا به یادم بماند. همه حرفهایی که زده، حرکت دستها و چشمهایش و همه شوخی‌ها و چیزهایی که فقط او دارد. حتی لحظات بد را؛ وقتی در اتاق احیا ماساژ می‌دادند قلبش را و پاهایم سست شده بود و فکر می‌کردم دیگر تمام شد؛ وقتی خونریزی‌اش بند نمی‌آمد و دستهایم پر از خون او بود. 

حتما یک روز این کابوسها فراموشم می‌شود. حتما یک روز تصویر مادرم میان آن همه آدم سفیدپوش و ملحفه‌های پر خون و سردی تن را فراموش می‌کنم.


سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰

25 آبان

 

بعضی شبها خواب می‌بینم دارم با جنازه مامان خداحافظی می‌کنم. مامان سرد و سنگین است و پر از کبودی. خواهرم می‌گوید تا مامان زنده است باید بودنش را جشن بگیریم. او بیشتر از همه به مامان کشیده من دلم می‌خواهد زار بزنم. هر روز وقتی دارم رانندگی می‌کنم، وقتی تو حیاط پاییزی دفتر دارم تلفن یکی از خواهرها را می‌گیرم، وقتی یادم می‌آید شاید این لحظه که صدای مامان را از پشت تلفن می‌شنوم دیگر نباشد و...

هر بار که همه چیز بدتر از قبل می‌شود و ما یک سنگر به عقب برمی‌گردیم از مریم می‌پرسم پس فقط باید بشینیم و رنج مامان رو تماشا کنیم؟ مریم هم هر بار می‌گوید چاره‌ای نداریم. من و مریم و همه خواهرها و برادرم و پدرم بیچاره‌ایم. مامان همیشه می‌گفت فقط مرگ چاره ندارد و حالا ما همه در جشن زنده ماندنش بیچاره‌ایم. من از همه بیچاره‌ترم. آخرین بچه‌ی‌ آن خانواده طویل که قهرمانش مادرش است و بعضی شبها خواب می‌بیند که مهمترین آدم زندگی‌اش سرد و سنگین و کبود است و او را در خاک می‌برند. خاک سرد است و مامان سرما را دوست ندارد. بعضی شبها از سرما از خواب می‌پرم.  

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۴۰۰

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

۶آبان ۱۴۰۰

 

مامان بدون ماسک اکسیژن نمی‌تواند نفس بکشد. من هنوز تهرانم و از این شهر گریزانم. دیگر نمی‌تواند راحت حرف بزند. هر بار که حرف می‌زند با من صدایش را صاف می‌کند و روسریش را مرتب می‌کند و سعی می‌کند با انرژی باشد. مامان بازیگر نقش اول همه صحنه‌هایی است که قرار است دل ما را آرام کند. من هر بار سعی می‌کنم یک اسکرین شات بگیرم تا بتوانم تخریب سرطان را از روی چشم‌هایش تشخیص بدهم. مریم همیشه می‌گفت کاش پزشک می‌شدی. من پزشک نشدم و فقط از روی چشم‌های مامان می‌توانم چیزهایی بفهمم. سرطان و دیابت در تخریب بدن مامان مسابقه دارند و ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. داریم فروریختن و نابودی‌اش را تماشا می‌کنیم و آرام بدون آنکه او و آقاجان بفهمند گریه می‌کنیم. هیچ کس در آن خانواده‌ی گسترده نمی‌تواند جواب حالت چطوره را بدهد. مامان دلیل حال خوب همه ماست. مامان همه ما را از قعر چاه نجات می‌دهد و حالا ما همه در قعر چاهیم و مامان در بیمارستان.

نازنین خبر مرگ مادرش را بعد از ده ماه شنیده است. پشت تلفن گریه می‌کند و می‌گوید خانم فروغ ده ماه بود که مادر نداشتم و فکر می‌کردم دارم. هیچ کس به او نگفته که مادر ندارد. در روستای دورافتاده‌ای در نیمروز که موبایل آنتن نمی‌داده، هیچ کس فکر نکرده نازنین دختر غریب ایران مانده هنوز دلخوش مادرش است. گفت هیچ یادگاری ندارم از مادرم. خانه‌ی من پر از مامان است. با نازنین گریه می‌کنم. او نه وطن دارد و نه مادر و نه هیچ چیزی که او را به یاد آنها بیندازد.

مارجان می‌گفت آدم از مادر یتیم می‌شود و یتیم آدم بی‌مراقب است. جوان بود که مادرش مرده بود. من بعد از او یتیم شدم. حالا ما، همه وارثان مارجان داریم یتیم می‌شویم.

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۰

28مهر 1400

 

پاییز رسید. مریم صبح زود زنگ زد و گفت که مامان مهمان ماست. خود کلمه را به کار نمی‌برد. خود کلمه از دهان من هم سخت بیرون می‌آید. درخت‌های حیاط زرد شده‌اند و روی موزاییک‌ها پر از رنگ زرد است. من سعی می‌کنم به لحظه فکر کنم. به درخت‌ها که برگ‌هایشان را تاب می‌دهند در هوا و هزار رنگ شده‌اند. علائم کرونا دارم و باید صبور باشم. مجبورم با مامان ویدیوکال کنم. مامان مهمان دنیاست. مادرم که یک عمر میزبان مهمانان بسیاری بود حالا مهمان چند روزه ماست. کلمه سرطان از دهان من هم سخت بیرون می‌آید. یک روز صبح با علائم کرونا از خواب بیدار می‌شوی، خواهرت پشت تلفن می‌گوید مادرت ۲۵۵ کیلومتر آنطرف‌تر از تو سرطان خون پیشرفته دارد و دکترها تا حالا نفهمیده‌اند و تو هم نمی‌توانی این کیلومترها را پرواز کنی، چون تست کرونا موثق نیست.

مامان توی همه عکس‌ها می‌خندد. سعی می‌کنم جزيیات مادرم را به یاد بیاورم. سعی می‌کنم در ذهن لامصبم مامان را پیش از سرطان به یاد بیاورم؛ با دو گیس بافته‌ی سفید پیش از کبودی دستهای نازنین، پف صورت و کوچکی چشم‌های روشنش. سعی می‌کنم به لحظه فکر کنم و یادم برود که مامان دارد از سرطان خون می‌میرد.

 

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۴۰۰

دور مشو دور مشو

الف نوشته خدا مهربان است. امید که بهتر بشوی. من مثل همیشه خجالت می‌کشم و میروم زیر پتو. روی تختم خسته و کمی بیحال از واکسنی که زدم دراز کشیده‌ام و کسی که طالبان پدر و مادرش را کشته و خودش را که هنوز کودک محسوب می‌شود، اواره کرده به من می‌گوید خدا مهربان است. به مضحکی دنیایی که هیچ چیزش عادلانه نیست. مامان هم همیشه همین را می‌گوید با کمی تاکید بر بزرگی: خدا بزرگ و مهربانه. در تاریکترین لحظه‌ها وقتی فقط ته چاه را می‌بینیم مامان آن را چون یک ذکر تکرار می‌کند و انگار که روشنی‌ای در کار باشد چشمانش روشن می‌شود. مامان تنها آدمی در زندگیم است که هیچ وقت ناامیدی‌اش را ندیدم جز در مرگ. چون فکر می‌کند تنها مرگ است که درمان ندارد و برای همه چیز راهی هست.
الف عکس دوست دخترش را نشانم می‌دهد. از من می‌پرسد تو عاشق نیستی؟ هیچ امیدی به دیدار دوباره نیست اما او هنوز چشمانش از خوشحالی برق می‌زند وقتی می‌خواهد درباره‌اش حرف بزند. خانه‌ی دختر ته کوچه‌ای بود که دیگر نیست. خانه هم نیست. او هم دیگر در آن سرزمین نیست و فقط عکسش را در خبرها می‌بیند و برایمان توضیح می‌دهد چطور زندگی نابود شد و حتما دختر هم دیگر نمی‌تواند مدرسه برود.
این روزها بیش از هر وقتی به خانه فکر می‌کنم. به خانه‌ی مامان، خانه‌ی زیبایی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم. به کوچه بلند و سرسبزی که به خانه ما ختم می‌شد. به خانه‌هایی که از آن خودم بودند و در آنها امن بودم. به کوچه‌ها و خیابانهایی که گرچه هیچ وقت رها نبودم در آنها اما احساس تعلق دارم بهشان. تصویر خانه‌های ویران شده از افغانستان و سوریه و فلسطین جلوی چشمم رژه  می‌روند. الف می‌گوید کوچه‌های اینجا شبیه کابل نیست و تهران خوشبخت‌تر از کابل است. اینها را وقتی می‌گوید که در ترافیک شهید گمنام کلافه شده‌ایم و دولتمند خالف می‌خواند:
خلق منم خانه منم دام منم دانه منم / عاقل و دیوانه منم دور مشو دور مشو


پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۴۰۰

بهار 1400

خوبی خواب این است که مرز ندارد. درد، مرگ، رفته و نرفته برایش معنا ندارد. می‌توانی یک لحظه‌ی خوشبخت فریز شده در گذشته را بارها و بارها زندگی کنی و به یادت نیاید که از دستش داده‌ای. از دست دادنها می‌تواند در مرز تو باشد. می‌توانی تغییرش بدهی و جوری بشود که همیشه باشد. خوبی خواب این است که می‌تواند همیشه بهار باشد و برگها سبزِ نو باشند و مامانِ جوان لباس نو پوشیده باشد و تو یادت برود از دست دادن در کمین است.


یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۹

زمان گذشت

 

دلم می‌خواست انقدر هنوز مهم بود که بگویم خانه‌ای که سه سال تمام برایش نقشه کشیدیم که خانه رویاییمان باشد را دارند خراب می‌کنند. اتاقی که برای من بود را خراب کردند و دیوارهای اتاق تو هنوز سالم است و معماری‌اش آنقدرها هم که فکر می‌کردیم معجزه نبود. حیاط پشتی‌اش را هم دیدم برای رویاهایمان کوچک بود. از ماشین پیاده شدم و به کارگران نگاه کردم که داشتند خانه را خراب می‌کردند. ما برای همه اتاق‌ها نقشه کشیده بودیم اما ما نابود شده و دیگر هیچ از آن عشقی که خانه‌های شهر را رویایی می‌کرد نمانده. دلم می‌خواست هنوز آنقدر مهم بود که بگویم کارگران احمدکایا گوش می‌دادند و آجر رویاهایمان را پرت می‌کردند توی خیابان. اما زمان گذشت و هیچ چیز هیچ وقت به گذشته برنمی‌گردد.

جمعه، دی ۱۲، ۱۳۹۹

قصه‌ی زنی که لب نداشت.

 

خیابان‌ها بوی زمستان کثیف تهران را می‌دهد. درختها دیگر برگی ندارند و سوز سرما دستهایم را سِر می‌کند. هنوز بعد از تزریق دست چپم، ورمش بیشتر از حد معمول است. تا جای ممکن نوبت دکتر را به تاخیر انداخته‌ام و مواجه‌ام را با ناکارامدی درمان‌ها. شبها خواب می‌بینم دست ندارم و نمی‌توانم امتحانم را بنویسم و مامان دلداریم می‌دهد با اینکه همه که نباید باسواد باشند. شبها خواب مامان را می‌بینم و سعی می‌کنم با جزئیات خواب را به یاد داشته باشم. دلم می‌خواهد مامان را فریز کنم که همیشه باشد. همیشه مرا دلداری بدهد و بگوید تقدیر اینطور بوده.

 آ می‌گوید پسرک را به یاد نمی‌آوری؟ من نمی‌توانم فکر کنم و چهره‌ی نازنین بچه سیزده ساله‌ای را به یاد بیاورم که دلش می‌خواست باسواد بشود اما کار داشت و عمرش به دنیا نبود. چون کرونا بچه‌هایی که کار دارند را می‌تواند بکشد. واو می‌گوید ما که بچه سیزده ساله زیاد نداشتیم باید یادت بیاد. توی سر من همه بچه‌ها یک چهره دارند. همه دلشان می‌خواست باسواد باشند و از دیدن دکتر می‌ترسیدند. می‌گویم جنازه را کاش ببرند سردخانه. اما حرفم را می‌خورم. پول نیست. آنها مهاجرند. اجازه دفن هم باید با واسطه باشد. فکر می‌کنم ریه‌های بچه حتما سفید سفید بود و دستهایش کبود. چهر‌ه‌اش را تصور می‌کنم. به واو می‌گویم بچه‌ها همه یک چهره دارند. دلشان می‌خواست باسواد باشند و بخندند و بازی کنند.

صدای تلوزیون خانه مامان و اقاجان بلند است. مامان صدای گریه‌های مرا از پشت تلفن نمی‌شنود. می‌گوید دستهایت را ببند توی سرما. نمی‌داند دلم چقدر سرد است. نمی‌داند سردی دلم دستهایم را سِر کرده است. نمی‌داند چهره‌ی زیبای پسر سیزده‌ساله‌ای که دیشب مُرد را به یاد نمی‌آورم و دلم می‌خواهد او را فریز کنم که همیشه باشد و مرا دلداری بدهد و بگوید باید زنده بمانی.