زمینهای
بایر، تاریک و سرد بودند. توی دلم گفتم درختها را کاش نمی بریدند. پنجشنبهها
خالی شده است، مثل آن زمینهای بایر تاریک و سرد. توی دلم درختها بی بر و بارند. ی
میگوید من هم همینطورم آخر شبها موقع خواب، حمله پشت حمله. فکرها نمیگذارند بخوابم.
اتاق ی سرد و تاریک است. درد و غم و دلتنگی و سرما با هم توی آن اتاق به او حمله
میکنند. من بغض میکنم اما بلند میخندم. برایش خاطره تعریف میکنم. دلم میخواهد تمام
نشود اما دستهایش را میبندند و میبرند. توی گوشم گفت لااقل تو آرام بخواب.
به شین میگویم
بیا قبول کنیم آدمهای متوسطی هستیم. شین میخندد. باید باز تلاش کنم. باید بهار
را توی دلم زنده نگه دارم باید قلمههای خشک را ببرم. زمستان فصل هرس است. باید زمینهای
بایر را گرم و روشن و سبز کنم. راه دیگری ندارم.