پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۴

باز یکی بود، یکی نبود

زمین‌های بایر، تاریک و سرد بودند. توی دلم گفتم درخت‌ها را کاش نمی بریدند. پنجشنبه‌ها خالی شده است، مثل آن زمین‌های بایر تاریک و سرد. توی دلم درخت‌ها بی بر و بارند. ی می‌گوید من هم همین‌طورم آخر شب‌ها موقع خواب، حمله پشت حمله. فکرها نمی‌گذارند بخوابم. اتاق ی سرد و تاریک است. درد و غم و دلتنگی و سرما با هم توی آن اتاق به او حمله می‌کنند. من بغض می‌کنم اما بلند می‌خندم.  برایش خاطره تعریف می‌کنم. دلم می‌خواهد تمام نشود اما دستهایش را می‌بندند و می‌برند. توی گوشم گفت لااقل تو آرام بخواب.

به شین می‌گویم بیا قبول کنیم آدم‌های متوسطی هستیم. شین می‌خندد. باید باز تلاش کنم. باید بهار را توی دلم زنده نگه دارم باید قلمههای خشک را ببرم. زمستان فصل هرس است. باید زمین‌های بایر را گرم و روشن و سبز کنم. راه دیگری ندارم.

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

روزی ما دوباره کبوترهایمان را...

زن دستش را گذاشت پشتم و بعد وقتی دید آرام نمیشوم بغلش را کامل کرد. توی واگن ویژه بانوان که متنفر بودم از عنوانش، توی بغل زن کناریم زار میزنم. زن را نمی‌شناسم. غم و اشک حمله کرده است. صدای زن را بریده بریده می‌شنوم. دارد می‌گوید از دست شوهرت ناراحتی؟ لباسم را جمع می‌کنم نفس عمیق می‌کشم. از آغوش زن می‌آیم بیرون. زن دستش را می‌گذارد پشتم و ایستگاه بعد پیاده می‌شود. من تا آخر خط در قطار میمانم. در ایستگاه آخر پیاده میشوم و دنبال زن دیگری میگردم که در آغوشش گریه کنم.

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

از روزگار رفته حکایت...

برایش می‌نویسم همه چیز بهتر است. من به گردهای یک ساله دست بردم و شالگردنم دارد تمام می‌شود؛ همان که با غم‌هایم بافتم. برایش می‌نویسم خانه آرام است، من عاشق هیچ کس نیستم و حفره‌های توی دلم را با چیزهای دیگر پر کرده‌ام. برایش می‌نویسم ما پیروز شدیم، زنها چرخ خیاطی دارند و من پشت چرخ حاج آقا، درزهای دو ساله را پینه می‌زنم. برایش می‌نویسم برف‌های کنار خانه مریم آب نشده‌اند، آفتاب که نخورد ما می‌پوسیم، برفها آب نمی‌شوند و می‌شوند سطح لیزی که آدم را کله پا می‌کنند. برایش می‌نویسم دلتنگم. دلتنگی از نبودن کسی نیست، از بی‌کسی است. برایش می‌نویسم...

نامه را پست نمی‌کنم. نامه‌ام صاحب ندارد.