شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۱

با من خیال کن...

 

خیابانها شلوغ شده اما تهران هنوز به ته نرسیده گویا. مامان امروز سوار تاپ حیاط شده و بعدش سبزیها را برای ناهار چیده. صبح برای من پشت تلفن یک ترانه مختصر خوانده و بعد گفته که همین که امروز راه می‌رود بهترین اتفاق ممکن است. من برایش تعریف کردم که شهرها شلوغ شده و حالا باید ببینیم چه می‌شود.

 دکترم می‌گوید ما بیماری و مرگ زودهنگام مامان را انکار می‌کنیم و فکر می‌کنیم مامان جاودانه است و مرگش اتفاق نادری است. در حالیکه بودن مامان هر روز معجزه است و گرمی بدنش و زیبایی صدا و دلنشین بودن لبخندش هم. دکترم می‌گوید نه من که همه خواهرها و حتی برادرم که هر روز در مطبش به آدمهای زیادی می‌گوید باید با ترومای زندگی‌تان کنار بیایید هم پذیرش مرگ مامان را به فردا سپرده. دکترم نمی‌داند که مامان منبع همه اینهاست. زنی که همه حیاط را پر از بوته‌های خیار و کدو کرده و درخت جدید کاشته و هر روز وعده می‌دهد که تا سال بعد برایمان میوه می‌دهد.

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۴۰۱

بهار ۱۴۰۱

 بهار آمد. تمام نوروز باران بارید. مامان تمام روزها را بالا آورد و غذا نمی‌خورد. من هم مستاصل تماشایش می کردم. بیشتر از هر وقتی مامان را تماشا کردم و تمام تلاشم را کردم که دیگر خواب مرگ مامان را نبینم. دیگر به نبودنش فکر نکنم و به چیزهایی که مرا تا انتها می‌برد. مامان یک مبارز واقعی است. هر شب سلاحش را به زمین می‌گذارد و از درد می‌نالد اما تمام روز در حال نبرد است. ما برایش کف می‌زنیم. مامان سبزی می‌کارد و سعی می‌کند به ما دستور غذاهایی که فقط او بلد است را یاد بدهد. به همه می‌گوید که خوب است و صدایش را پشت تلفن صاف می‌کند. سرطان صدایش را گرفته اما  هنوز با صدای بلند می‌خواند. سرطان برای مامان یک مرحله‌است. فکر می‌کند از آن می‌گذرد و می‌تواند زندگی را برگرداند به ما و عمیقا معتقد است برای مرگ زود است چون ما هنوز مادر می‌خواهیم. من؟ ماشینم و ترافیک صبحگاهی بزرگراه چمران شمال می‌دانند که چقدر بیچاره و درمانده‌ام