چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

تصویری که ثابت ماند!

نمی دانم چه خطابت کنم! حالا مهم هم نیست! اصلا اینکه تمام دیشب بغض داشتم برایت هم! این که مدام خوابت را می دیدم هم.
2 ساعت در پارک منتظرت ماندیم و من مدام فکر می کردم شاید ما تنها ادمهایی باشیم که اینگونه در سرمای پارک و کنار کارتون خوابها منتظرت نشستیم در تمام عمرت! در تمام عمرم! گفتند زن بارداری اینجا می خوابید و حالا هم شبی 2،3 ساعت مهمان این آتش و کارتون و فندک و ... است و ما منتظر بودیم تا ببینیمت!
کاش نمی دیدمت. کاش یک خاطره می ماندی برایم! خاطره ای از زنی با شکم برجسته که از التماس مردی که پدر بچه اش بود و انکار می کرد خسته شده بود! همین تصویر کافی بود برای همه عمرم: زنی با بچه ای معتاد در شکمش در سوز زمستان با دستمالهایی برای فروش! کاش نمی دیدمت سمیه! کاش همان سمیه می ماندی و دیشب من با خیال راحت به انتظار زینب می بودم!
همه آن لبخند و انرژی که برای دیدن ذخیره کرده بودم در آن خراب شده، خراب شد... دستت به کمر مانده بود و ارام راه می رفتی و می لرزیدی! 2 سال گذشته بود! همان بودی با اندکی تغییر در میزان مصرف! حالا اسمت زینب است و گدایی می کنی! مطمئنی بچه ات پسر است و معتاد!
گرم نمی شوم از دیشب! داشتم فکر می کردم آن لباس بچه هایی که برای دخترت که حالا 2 سالش شده آورده بودم پسرانه بود! آن بار هم مطمئن بودی جنین ات پسر است! آن بار هم گفتی بچه که به دنیا بیاید ترک کامل می کنی! ان بار هم ...

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

در سوگ یک ساله

حالا دیگر مطمئنم همه چیز می توانست جور دیگری باشد. همان دی ماه را می گویم. دی ماه سال خشکسالی همان دی ماهی که برف نداشت! همان دی ماهی که تو با آن رفتی .

این اطمینان من چه دردی را دوا می کند وقتی که دیگر نیستی و من یک سال است که ناله می کنم برای نبودنت! همین دی ماه، نبودنت یک سال میشود همین دی ماهی که مطمئنم می کند همه چیز می توانست جور دیگری باشد حتی نبودنت...

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

...

روزهای زیادی است که نمی نویسم. گویی با کیبورد غریبه شدم! نمی دانم تا کی این روزها ادامه می یابد اما روزهای زیادی است که هیچ چیز مرا ترغیب به نوشتن در این صفحه نمی کند...

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

این خاک از آن ماست

نه نمی آویزمش/ چون تعویذی/ بر صندوقهای سینه مان/ نه/ نمی ستایمش / چون آوازی در بغض شعرمان/ نگسسته هیچ / وجودش، قرارمان / افسونمان نکرده هیچ / چون سرزمین موعود/ چوب حراج را کوفتن/ بر سینه اش / از دل/ دیدن نمی توان/ نمی خوانیمش با نام / رازهای مگو/ در رنجهایمان/ ...

آری ما را به دندان/ چونان ریگی است خرد/ می سائیمش/ خرد خرد/ ریخته در هم/ این سرزمین معصوم را/ در زیر پای خویش/ آرام می گیریم ما / اما / بر همین خاک / پای ریشه ی گلها/ زین گونه است/ که بی درنگ/ فریاد می کشیم/ این خاک از آن ماست.

آنا آخماتوا. لنینگراد. 1961.
خانه سفید برفی.، گزیده عاشقانه های آنا آخماتوا. ترجمه مریم کمالی. تهران: روشنگران و مطالعات زنان

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

روزی از آن ما...



فردا روز ماست. لینک اطلاعاتی که پس از بازداشت باید بدانید؛ کمیته حقوق بشر انجمن اسلامی پلی تکنیک را برای دوستانم می فرستم، خودم به دقت به خواندنش می نشینم! انگار که دارم جزوه ای را برای امتحان می خوانم!
کسی را از روزی که به نامش می کنند اینچنین نترساندنشان که ما را!

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

میدان بهارستان

یک روز ابری گرفته آذر است و من رو به میدان بهارستان ایستاده ام. رو به جناب مدرس. یادم می آید همین روزها به روایت تقویم باید مرگش باشد و روز مجلس. روی صندلی چوبی اش نشسته نه! ننشسته بود کامل. نیم خیز رو به جلو. آرام نداشت. دستهایش رو به جلو. داشت خطاب می کرد، نه! داشت اعتراض می کرد. روی صندلی اش آرام نداشت. بیقرار بود روی صندلی اش.
مدرس نماد مجلس شده . روز مرگش روز مجلس است. در نزدیکترین میدان به مجلس خانه دارد و مدام مورد استناد واقع می شود از سوی ساکنان بهارستان. مجسمه مدرس هم! نماد نمایندگی !!!
از کنارش که می گذرم همینطور خیره می شوم به ژستی که از او ساخته اند برای تاریخ. به یاد 14 مرداد می افتم. 14 مرداد1285، 14 مرداد 1388. مدرس نیم خیز نشسته است. دوستش نداشتم . گرچه بارها به احترامش تمام قد ایستادم.
سوار اتوبوس می شوم. خانمی در رادیو از مدرس می گوید و شجاعتش . بر می گردم که ببینمش! دیگر رویش به من نیست. با خودم فکر می کنم، چه تنها مانده بیچاره میان این همه وکیل نان به نرخ روز خور!

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

عادت نمی کنیم...

عادت نکردیم. نه که نخواسته باشیم عادت کنیم. نمی شود عادت کرد. خب اصلا 5 ماه است که داریم گوش می دهیم و مخاطب این همه خبرهای کذایی مانده ایم. خبر شدیم، تیتر یک! زندگیمان خبر شد. هر روزمان. خیابانهایمان هم.. همان خیابانهایی که با آن همه سلاح، باز احساس امنیت بیشتری به تو میدهد.

مگر می شود عادت کرد! نمی شود! نه به آیات سیاه آنها عادت می کنیم نه به خبرهای سیاه تری که می سازند!
عادت نکردیم... کاش عادت نکنیم...

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

می ترسیدم از یادم برود...

می ترسیدم از یادم برود. نه که از یاد رفتنی باشد نه! ترسیدم دلخور شوی از من که زودتر نگفتم ! گرچه حسابت پر است پیشم از نگفتن و کار از کار گذشتن و ... اما من که نمی توانم رنجشت را تحمل کنم رفیق!

ترسیدم که این شادی در بین این همه اندوه گم شود و یادم برود بگویم نیر آمده. باورم نمی شد غزال که گفته بود مطمئن بودم کس دیگری است این نیر و آن نیر نیست. اما بود. با چشمان خودم سلامتش را دیدم همان اندک سلامتی که از قبل این همه درد حاصل کرده بود. حتی وقتی دیدمش هم تردید کردم از بس که چشمانم هم این روزها دروغ می بیند و شک می کند و ... در آغوشش گرفتم بی توجه به این همه هشدار در و دیوار از آنفلونزا و ... در آغوشش گرفتم و بغض کردم. نشناخت مرا. مهم نبود من او شناخته بودم. همان نیر بود با همان حلقه اشک همیشگی در چشمانش. می خواند گل سنگم را، گل گندون را. غزال می زد و او می خواند. سر دسته خواننده ها شده بود و من خیره شده بودم. محو این سر زندگی و آن صدای بی انتها. همان لبخند را هم داشت، همان لفظ قلم حرف زدن را، همان... خودش بود و من باور نمی کردم او هنوز باشد و اینگونه .

ترسیدم از یادم برود که بگویم من برگشتم . شنبه ها می نشینم در حیاط در اتاق و با همان آدمها کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم و می خوانیم و چای می خوریم و... .

ترسیدم از یادم برود که بگویم نیر برای چندمین بار ایمان مرا به عظمت انسان راسخ تر کرد...

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

آبانی که باز به سختی گذشت...

حالا که فکر می کنم آبان را دوست دارم. ابان مرا با حادثه مواجه می کند ، با تلخی عریان، با اضطرابهایی که دم به دم زیاد و کم می شوند.
سال پیش پای شکسته گچ گرفته ام ، مجال تجربه این بادهایی که لجاجت می کند با لباسها و تعادلت را به هم می زنند را گرفته بود از من. تمام آبان پایم در گچ آبی رنگ محضور شده بود. من و پایم با با عصا به رد خیابانها خیره می شدیم و ازدحام حرفهای نومید کننده را رد می کردیم. و هیچ کس جز ما نمی دانست چه آبان سختی است!!
حالا همه این آبان برایم تازگی دارد. گاه آهسته قدم بر می دارم، گاهی تند، گاهی حتی می دوم. از هر لحظه اش در شگفتم، از هر لحظه این آبانی که باز به سختی گذشت...
آبان ماه من است. ماهی که سرسختی ام را به رخ می کشد و به یادم می آورد که تا کجا می توانم بمانم، بخندم...

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

قرمزهایی که از خون هم قرمزترند!!



می شمرم 103، 102، 101 ... پشت چراغ قرمز توقف کرده ایم! شهر پر شده از خیابانهای یک طرفه ای که چراغ راهنماهای بزرگ بر آن نصب شده و روی قرمز توقف کرده! لامصب سبز نمی شود!!

می شمرم 103، 102، 101 ... 100 سال است که گیر کرده ایم انگار...

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

...

این همه از باران خواندم و نوشتم!
این همه پشت پنجره بارید... بی آنکه ببینمش...

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

...

همه لرزش دست ودلم

از آن بود

که عشق پناهی گردد، پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق...

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

انتخابی که نمی کنی!


گمان می کردم دارم به لحظه ای نزدیک می شوم ! لحظه ای که باید انتخاب کنم. لحظه ای که سالها به انتظارش نشسته بودم! همیشه توهم انتخاب با من بود. همیشه گمان می بردم که انتخاب می کنم!

یک بار با علم به اینکه نمی توانم انتخاب کنم انتخاب نکردم! اما امان که از برای این انتخاب نکردن چه بهایی پرداختم، وقتی بار انتخاب دیگری را هم به دوش کشیدم!

اینجا فرقی نمی کند انتخاب کنی، انتخاب نکنی، انتخاب بشوی، انتخاب نشوی ! همیشه چیزهایی هست که عاملیتت را زیر سئوال ببرد!

مویه از من نیست ! از روزگاری است که...

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

فاصله هایی که سال به سال بیشتر می شوند.

همیشه فاصله است، فاصله هایی که مرا ناامید می کند از پیمودن راه!

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

بار دیگر جایی که دوست می داشتم!

می دانستم گذر از آن کوچه ها کار من نیست. می دانستم که ممکن است بین راه برگردم. بار سنگینی بر خودم سوار کرده بودم که جلوی برگشتنم را بگیرد. می دانستم چشمانم می سوزند و می بارند! سر خیابان ادیب ایستادم خواستم که برگردم ! یاد اولین روز افتادم همینجا بودم که زنگ زدم و تو آدرس دادی ! تردید کرده بودم به این خیابانها! و حالا خوب می فهمم برای گذر از این کوچه ها باید تردید کرد چون گذر سالها تغییری در آن نمی دهد!

همه چیز بوی تو را می داد . بوی یک روز بارانی زمستان که لبخند محوت ماندگار شده بود. بودی صلات ظهر مرداد که با هم امتداد می دادیم تا برسیم به خیابانی که تو کشفش کرده بودی. با هم بودیم! 3نفر! اما حالا من تنها سر آن خیابان ایستاده بودم . هیچ کدامتان نبودید! ایستادم و خوب نگاه کردم به رد پای تو، به آن سرو خسته، به آن جوی مانده! فقط تو می توانستی چنین چیزی را کشف کنی!

می دانستم ورود به آن خانه کار من نیست! چشمانم هم خوب می دانست فرشته! در حیاط ایستادم و خوب نگاه کردم... بو کشیدم ... جایی که تو دیگر در آن نبودی ... آشپزخانه را هم... آنجا تنها چای خوردم... جایی که تو دیگر در آن نبودی... چشمانم خوب می دانست فرشته! همان چشمانی که می گفتی با آدم حرف می زند اما حالا فقط هق هق می زد!

بگذار برایت بگویم چه شده سپیده ماههاست که دیگر نمی آید. زهرا بدتر از قبل! منیر... هنوز بوی سیگار می دهد آن اتاقک ! آدمهای جدیدی آمده اند که قصه تو را نمی دانند! قصه زنی که دوست من بود!

دوست داشتم زمزمه کنم با خودم : عمو یادگار! خوابی یا بیدار! اما تو دیگر نبودی... خواب رفتی فرشته و من باید این بیداری کذایی را ادامه بدهم...


یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

...

برای دردهایی که همیشه زمان هستند، فریادهایم کم می آیند ...

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

مهاجرتهایی که ته دلت را می لرزاند...

نگاهش با ته اشکی در هم می آمیزد نگاهم می کند و می گوید: به ... گفتم تو رو خدا نمون بیا! می دونی یاد مهاجرتهای دهه 60 افتادم. گفتم اون وقتا جوون بودیم می تونستیم تحمل کنیم اما الان تو میان سالی تحمل دور افتادن از دوستان سخته! نمی شه این مهاجرتها رو تحمل کرد...
چیزی نمی گویم! به این رفتنهای مدام فکر می کنم.
هر روز خبر از رفتنی می دهند. رفتنهایی که می دانی بازگشتی در کارشان نیست! هر روز خبر از قصد رفتنهایی می شنوی . قصدهایی که می دانی به عملی شدن نزدیک است!
از پس این رفتنهای مکرر تصور کن بیش از آنچه اکنون هست حسرت فیلم خوب ، تئاترخوب، عکس...، موسیقی... به دلت بماند!
به ما رحم کنید! ما در جوانی نمی توانیم این را تحمل کنیم!

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

رنگ...

اینجا رنگها با هم می آمیزند با نور کلنجار می روند و دلشان را با صدای سکوت همراه می کنند! چشم از جاده برندار رفیق ...

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸

یک سال باید می گذشت...

یک سال باید می گذشت. یک سالگی که بگذرد دلت هم عادت می کند به همه چیز ! وقتی همه ماههای یک سال را دور بزنی و برسی سر وقت اول دیگر تمام می شود دلتنگی هایت . می توانی کمی دورتر بایستی و روزهای رفته ات را تحلیل کنی. یک سال حداقل وقتی است که برای یک رفتن طولانی و پردامنه لازم داری تا بهتر ببینی خودت را!
یک سال باید می گذشت از آن وقتی که پشت یک تلفن عمومی که کارتش هم قرضی بود به خود می پیچیدم تا عریانی کلماتم را جوری حجاب بپوشانم و نتوانستم!


همه چیز از همانجا شروع شد. از رفتن تو و ماندن من! از گذر تو و سکون من! از سهلی تو و سختی من! از...
و حالا این نقطه اندک اندک یک ساله می شود ! گریزی نبود... یک سال باید می گذشت !


پ.ن.

به بهانه روز کودکی که گذشت و به هیچ کار نیامد!

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

مداد اتود

مدادم را گم کردم. مدادی که کمتر از یک ماه پیش برای خودم خریده بودم. اینکه گمان کنی مداد اتود عاشقانه ترین هدیه ایست که می شود گرفت و داد، گم کردنش مسئله ساز می شود.
مداد اتودم را گم کردم . مثل مداد اتودهای دیگری که هدیه گرفته بودم و گمشان کردم. یک بار تنها یکی شان را پیدا کردم که نخواستم بردارمش، دیگر نشانی از آن محبت نبود و من هم دیگر تمایلی به حمل آن نداشتم. پس گذاشتم همانجا بماند. و آنجا ماند تا نشان از یک مهر بر باد رفته باشد!
خب تا به حال مداد اتود کادو ندادم! شاید از آن وقتی که این حس را نسبت به آن پیدا کردم دیگر جرات نکردم به کسی مداد اتود هدیه بدهم!
مدادم را گم کردم. مدادی که خودم برای خودم خریده بودم. نه اینکه کسی نبود مدادی هدیه بدهد، خودم خواستم برای تولدم بخرم و آنقدر دیر کردم که مدادم فهمید و رفت. خیلی زود، قبل از آنکه 1ماهگی اش تمام شود.
داشتم به مداد اتود فکر می کردم و می نوشتم همین سطور را که در اینجا بگذارم . تا اینجا را نوشتم. تا همینجا . یادم به مداد اتود دوستی بود که بار آخر در خانه ام جا گذاشت. تماس گرفتم حالش را پرسیدم. گفتم که مدادش را جا گذاشته و ...
خندید و گفت: من اونو واسه تو گذاشتم. دیدم مداد اتود نداری...
بغض کردم ... قشنگترین هدیه ای که می توانستم بگیرم...

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

روز جهانی کودک

16 مهر 1388. ساعت 3-6
مکان پارک شهر. میدان صلح

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

...

آنجا بی آدمهایش هیچ چیز نیست جز مشتی آجر و سنگ! جاهای زیادی هستند که بی ادمهایشان...

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

جشن فصلها

فصلها که جابه جا می شدند مادرم لباسهای کمد را جابه جا می کرد. لباسها بوی نم می دادند، نمی که با نفتالین قاطی می شد و ما پهنشان می کردیم در چادری که مادر در حیاط گسترده بود. بعد با مریم غلت می خوریم در خنکی لباسها و شعر می خواندیم تا غروب که آفتاب برود و خنکی اش را بگذارد برای ما لباسها را جمع می کردیم هر کس مال خودش را!

کار که تمام می شد مادرم اسپند دود می کرد که بوی نم و نفتالین برود و نمی رفت تا روزها به یادمان می آورد که فصلی دیگر آغاز شده و...


این همان جشن اول فصلها بود ...

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

سکوت

سکوت برخی آدمها آزارت می دهد. من گاهی از سکوت خودم هم آزار می بینم. از اینکه نایی برای فریاد ندارم و سکوت می کنم آدمهای روبه رویم هم می فهمند و هی حرف می زنند!
سکوت برخی آدمها آزارت می دهند وقتی مجبور می شوی برای اینکه به حرف بیاوریشان هی حرف بزنی و...

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

مهر آمده است انگار...

هیچ چیز تغییری در حالمان نمی دهد انگار. پاییز آمده ... مهر... ما همچنان به دنبال خبرهای بد و خوب ساعتها چشم به این صفحه بسته ایم...

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دلم برایت تنگ می شود.

دلم برایت تنگ می شود. چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم . دوست دارم آنقدر چشمهایم بسته باشد تا برای چندمین بار بگویی قصه زندگی ات را... کاش با بستن چشمانم کنارم می نشستی! کاش...

یک بار اما همین نزدیک بودی، گویا از اطاق عمل برگشته بودم و هنوز بی هوش! داشتی برایم لالایی می خواندی نوازش دستت را حس می کردم ...

می دانستی طاقت نمی آورم رفتنت را. می فهمیدم می دانی! این روزها بیشتر می فهممت. 30 شهریور را هم! 30 شهریوری که با چشمان نگرانت می پاییدی نبودنت را برای ما! نمی توانستی رفتنت را عقب بیندازی، چه دردی کشیدی وقتی این اطمینان را یافتی!

بعد از تو به عزای مرگهای زیادی نشستم مریم بانو! اما مرگت تحمل مرگ را برایم ممکن ساخت. فراتر از نبودن تو نبودنهای دیگری نبود!

دلم برایت پر می کشد. برای گوش دادنت پر می کشد. برای آن سجاده قرمزات پر می کشد. برای میرکاهای نکشیده ات پر می کشد. برای امر و نهی کردنت پر می کشد. برای آن صدای نازنیت پر می کشد برای لحظه ای کنارت نشستن پر می کشد. برای... و تو می دانستی. می دانستی دل من طاقت رفتنت را ندارد اما چاره ای نداشتی! چه دردی کشیدی مریم بانو!

چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم و یادم برود امشب که صبح شود 3 سالگی بی تو کامل می شود. باز هم به نزدیکی ام بیا. دلم برایت تنگ می شود مادربزرگ نازنینم!

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

روز قدس



با هم قرار می گذاریم خیابان... با هم سبز می بندیم.... با هم بغضهایمان را فریاد می کنیم...
با هم خیابان را سبز سبز می کنیم... با هم پیاده رو ها را سبز سبز می کنیم... با هم ایستگاه مترو را سبز سبز می کنیم... با هم قطارهای مترو را سبز سبز می کنیم...
با هم بر می گردیم...
پ.ن.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

انگشتر عقیق گم شده ام..

این روزها هوس انگشتر می کنم. هی دستهایم را حلقه می کنم گرد انگشتی و می گردامش شاید انگشتم بند به انگشتری باشد، نیست! زمان زیادی است که نیست. گمش کردم . همان انگشتر عقیقی که مادرم خریده بود که هر وقت دلتنگش می شوم زل بزنم به سرخی اش و حواسم برود جای دیگر، می رفت به هزاران جای دیگر و این طور بود که جمع نمی شد هیچ وقت!
خواسته بود آن را به یادگار از دستان پفکی ام با خود ببرد و من ندادمش، دستانم بدون آن چیزی کم داشت! نفهمیدم که چشمانش در امتداد آن سرخی بی پایان مانده...
اینطور بود که انگشتر به انگشتانم وفا نکرد و گمم کرد. حالا بدون او حواسم سرگردان است! نه جمع می شود نه می رود یک جای دیگر!

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

...

آنقدر نمی بینی مرا و آنقدر خود را رها از دیدنهایت می بینم که چیزی برای پنهان کردن نمی ماند!

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

یک سئوال

یک سئوال چگونه با این دل که هی کش می آید این روزها، هر روز، یک سال، هر سال تکرار ... می توان دلتنگ نبود؟ چگونه می توان از این روزها که بی نصیبی از تابستان، به استقبال پاییز می رود سر نرفت؟
طعنه ای نمی زنم رفیق روزگاران دور! می دانم تنها یادت نیست...

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

زنی که نامش کارگر بود...

لیست کارهایش بیش از آن است که به روی کاغذ بیاید، بیش از آن که به یادش بیاورد می تواند جور دیگری باشد. بیش از آنکه جایی کنار بزرگان برایش خالی کند، بیش از آنکه مطالبه­ای داشته باشد و خودش را به خاطر بیاورد. بیش از آن که...
لیست کارهایش را جایی نمی نویسد از بر کرده این شیفتهای کاری چندگانه را. نمی نویسد تا فراموش کند آنچه از قِبَل این کارها به دست می آورد و آنچه در گیر و دار آن از کف می دهد. فراموش کند برای دستمزدی که مزد رنج دستهایش هست و نیست چگونه با هستیش معامله می­کند.
کارهایش... در کنار لیست کارهای ننوشته اش یک چیز هست که همه خوب به یاد دارند و به یادش می­آورند: او یک زن است، یک همسر، یک مادر، یک کارگر، یک ...
کارهایش هرگز لیست نمی شود.

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

به اندازه همه لحظات سختت برای سلامتی ات دعا می کنم ...

خداحافظی نکردم . ندیدمش که خداحافظی کنم. نخواست که خداحافظی کنم. رفت بی سر و صدا مثل این سالها که با تکه گوشتی فرقی نمی کرد. حسرت یک خداحافظی با آن چشمان نازنینش به دلم ماند. خواست که حسرت این خداحافظی به دلم بماند. آخرین بار با آن زبان ناتوان گفت که برای مرگش دعا کنم و من چرند گفتم، نمی فهمیدم چه می گویم! اما در دل همه آرزویم سلامتی اش بود، هست...

خواست زودتر برود زودتر از اینکه کسی برای مرگش دعا کند...

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

نامه ای از یک دوست

چندباره می نویسم و پاک می کنم. نمی توانم مدخلی برای این نوشته که امروز برایم ایمیل شده بنویسم.
این نوشته را یکی از دوستان خوبم بدون هیچ مقدمه ای برایم فرستاده و خواسته که در اینجا بگذارمش و من پذیرفتم به خاطر احترام به این تقاضا و حس قشنگی که با خواندنش به من دست داد. دوست دارم بداند من قدر این همه نبودم و نیستم اما بی نهایت تلاش می کنم تا لایق آنچه باشم که او گفته: شایسته نام فروغ!

«برای فروغ عزیزم که فقط نام فروغ برازنده ی اوست»
ملاقات اولمان با غم از دست دادن مادربزرگت همراه بود و از دست دادن یکی از بهترینهای زندگیت. چشمانت پر اشک بود و دلت پردرد. هر چند درد جزیی از وجودت شده بود و من بی خیال از همه چیز به داروهایی فکر می کردم که زودتر از خودت در اتاق نماینده ی حضورت بودند. همان داروهایی که حتی قبل از تو سر سفره حاضرند. گویی درد و دارو تکه ای از وجودت شده بودند . دردهایی که تمامی نداشت و ندارد. اما فروغ خوبم مگر می شود درد نکشید و به اندازه فروغ بزرگ شد مگر می توان درد نکشید و هم درد انسانهای دردمند شد. مگر چیزی به غیر از درد می توانست تو را فروغ کند و قلبت را قلب فروغ، قلبی که با هر دردی می تپد. قلبی که پر است از انسانهای نیازمند به محبت و درد همه آنها. قلبی که بزرگیش به اندازه ی تمام دردهای بشریت است. مگر می شود درد نکشید و دستان پر مهری چون فروغ داشت که با درد می نویسد و با محبت به انسانی کمک می کند. با محبت و بی توقع. مگر می شود درد نکشید و چون فروغ قلبی پاک داشت. قلبی که جز محبت و دلسوزی و فداکاری و درد مردم زمانه میهمانی نمی پذیرد. قلبی که من همیشه دوستش خواهم داشت و همیشه به آن افتخار خواهم کرد چون جاودانه است و حتی خاک سرد هم نمی تواند آن را از تپش باز دارد.
دوست دارم بدانی که تو فروغ دیده و قلب همه مایی و بزرگیت به اندازه ی قلب همه ی انسانهایی است که تو را به اندازه ی همان فروغ دردمند دوست دارند.

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

اندر صاحب وزارت جلیله علوم

«قبل از طلوع سلطنت این عصر جدید این مسمی خود پدید نبود تا مباشر آن را وزیر خوانده باشند یا مدیر و چون اصل مسمی و حقیقت معنی در این دوره ظهور یافت و نور انواع دانشها و بینشها و شناسایی ها واکاهیها از جبین مبین سلطنت این پادشاه ایران زمین فرو تافت ، دایره شریفه آن فنون و صناعات و معارف و انکشافات را وزارت غلمیه نام نهادند و مدیران آن کار بزرگ و خدمت سترگ را «وزیر علوم» لقب دادند.»1
حالا این احوالات را مقایسه کنید با وزیر والا مقام علوم دولت دهم!

کامران دانشجو دروغ می گوید!!

1.المآثر و الآثار، محمدحسن خان اعتمادالسلطنه،(وزیر انطباعات دوره ناصری). بی تا. بی جا. کتابخانه سنایی

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

قبرهایی که صاحب ندارند!!






تهوع همیشگی

از مطب دکتر بیرون آمدم با خوشحالی شماره اش را گرفتم: _ دکتر گفته هفته ای یک بار تزریق ،سه تا با هم! خیلی خوبه وقتی آمپول باشه دیگه تهوع و دربه دری معده نباید داشته باشم!
توضیح می دهد و من همچنان که خوشحالی ام می خشکد قدمهایم را آهسته می کنم. خداحافظی می کنم و با بی حالی سوار اتوبوس می شوم . دیگر غروب شده اما عینک آفتابی ام را به چشم می زنم تا کسی نفهمد از پس یک خوشحالی بی سبب ، چشمانم دارد می سوزد و قرمز می شود . ترافیک همیشگی میدان توحید نمی گذارد یک خیال راحت برای خوش خیالی ام عزاداری کنم، عینکم را بر می دارم!
: _ هر روز هفته تزریق رو امتحان کن که با یک روز شرطی نشی که اگه این طوری بشی اون روز حتی اگه تزریق نداشته باشی تهوع ولت نمی کنه!
ته دلم به هم می خورد . لبخند می زنم، تشکر می کنم و می آیم بیرون. او نمی داند من با همه روزهای هفته شرطی شده ام.

اولین پست

از بلاگفا امدم اینجا . امیدوارم از این جا هم فراری ام نکنند! امیدوارم