شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۱

رضا شهابی...


همه ادمهایی که یکبار در عمرشان مجبور شدند برای مدت طولانی دارو مصرف کنند معنای اعتصاب دارو را می دانند. حبه های رنگارنگ مربع و دایره و لوزی را ریخته باشی توی چاه توالت یا پنهان کرده باشیشان زیر تخت یا پنهانی گذاشته باشیشان توی نایلون مشکی و گذاشته باشی سر کوچه و هی از دور نگاهش کرده باشی و بعد به خودت گفته باشی گور بابای هر چه قرص و حبه و ... وقتی قرار است اینجور زندگی کنم. شاید یک ماه بعد شاید یک سال بعد که حالت بدتر شده باشد بعدش مجبور شدی بیشتر دارو بخوری. شاید هم دیگر مجبور نشده باشی و توانسته باشی بر دردهایت فارغ بیایی. اعتصاب دارو یک نوع مقاومت است؛ یک جور مبارزه است؛ یک جور اعتراض است. ممکن است بعد آن دیگر آن آدم سابق نباشی. ممکن است دردها دیگر رهایت نکنند یا... اما همه اینها نمی تواند به تو فرمان ایست بدهد. این را همه آنهایی که برای مدت طولانی دارو مصرف می کنند خوب می دانند.
خبرها می گویند رضا شهابی برای اعتراض به عدم پیگیری اوضاع جسمانیش 12 روز در زندان دست به اعتصاب غذا و دارو زده است. همان خبرها می گویند از روزی که دست به اعتصاب غذا زده، میزان درد گردن و کمرش زیاد شده و گفته که این درد به حدی است که وقتی روی زمین نشسته‌ام نمی‌توانم بلند شوم، یا وقتی که ایستاده‌ام بدون کمک نمی‌توانم بنشینم ...
اما همه این دردها به او فرمان ایست نداده...

جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

اگر به خانه من آمدی...

زن نشانه هایی از خودش را در این خانه گذاشته قبل از رفتن. مثل آن دستبند سبز بسته به لوله های گاز آشپزخانه یا کبوترهای روی بالکن که دنبال غذا می ایند یا این میخ های روی دیوار...

سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۱

من؟ خالی از عاطفه و...


پودر پژیزن دوقلو گرفته ام که سوسکهای خانه جدید را بکشم. بطری دوغ را خوب شستم و روی گرد آب ریختم. عین دوغ تکان دادم. شین گفت از روی میز برش دارم. سوسک کش رفته در ریه هایم. نفسهایم بوی پودر پژیزن دوقلو می دهد. آقای نون گفت خوب باش. دلم می خواست همانجا بمانم و نروم جای دیگر. همانجا روبه رویش در آن اتاق قهوه ای بنشینم و غر بزنم با صدای آرام. او هم با صدای آرام تر بگوید خوب باش، خوب باش و از کمدش دفتر چه را بردارد و برایم یک چیز بی ربط بخواند. پودر پژیزن از مری ام هم رد شده و به معده ام می رسید و باز راه رفته را بر می گشت. بطری را هی تکان می دهم تا برود پایین تر. کارتون ها روی هم چیده شده اند. دلم می آید بالا و می رود پایین. خبر اعتصاب غذای شهابی را می خوانم و نفسم بوی سوسک کش می دهد.

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱

6


به گمانم ده روز شده. شب اول فکر کردم معده ام می آید تا توی دهانم، چرخ می خورد، زهرش دهانم را تلخ می کند و به فردا نمی رسد. حالا یک هفته معده ام جایش در دهانم پشت زبان کوچکم ثابت شده. کورتن ها زیر پوستهایم رفته اند و جاهای دردناک را شناسایی کرده اند. پوست صورتم بهتر شده و دیگر پای راستم را موقع راه رفتن نمی کشم روی زمین.
 امروز حتا فهمیدم می توانم چهار زانو روی زمین بنشینم و سریع بلند شوم. مدتها بود شاید سالها، این کار را نکرده بودم. از ذوق چند بار تکرارش کردم. بلند شدم و نشستم روی زانوهایم و انگار با اصرار دنبال درد می گشتم. از پله های خانه جدید هم هی بالا رفتم به دنبال درد. زانوهایم سِر شده اند و این حتا اگر اعجاز داروهای تازه باشد هم خوشحال کننده است. از پنج شنبه باید متوترکسات را هم به بازی جدید داروها اضافه کنم. دکتر میم گفت صبور باش دختر جان. خدا را شکر که داروهایت هنوز پیدا می شود. جوری ارام معاینه ام می کرد که انگار می ترسد بشکنم.
حالا ده روز از آن شب بارانی که زن پشت داروها را با وسواس می نوشت، گذشته است. دستهایم هنوز کمی سنگینند. مرد داروخانه چی گفته بود مسکن ها را در جیب کیفم بگذارم. گفت جایی بگذار که سخت پیدایش کنی اما خیالت راحت باشد که هست. خیالم راحت است که هست. خیالم راحت است که همه داروهایم در بازار پیدا می شوند و خیالم راحتر است که هنوز داروها می توانند دردهایم را ارام کنند.

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

و در استانه...


گلفروش گفت نفر قبلی داوودی سفید گرفته بود. نفر قبلی هم میرفت آن دفتر که تسلیت بگوید. خانم ف گفت داوودی زرد. مرد یک کاور سیاه برداشت گذاشت زیر داوودی های زرد. یک روبان سیاه هم بست به گلها. تا به حال برای کسی که کسش را از دست داده گل نبرده ام. باران می بارید روی داوودی ها باران  شبنم طوری نشست. به ف گفتم چه باید بگوییم. شانه اش را برد بالا که نمی دانم. روی میز گل نرگس گذاشته بودند و خرما و حلوا. لیلا نشسته بود بالای میز. هر کس که می آمد بغلش می کرد و می نشست کنارتر و سرش را می انداخت پایین و  یا لبخند می زد به بقیه. داوودی های زرد را گذاشتند کنار داوودی های سفید. کنار لیلا نشستم. به قول مادرم چشمه اشکهایش خشک شده بودند.گفت خسته شده بود. گفت مریض نبود اما از زنده ماندن خسته شده بود. مادرش 47 ساله بود و وقتی از زندگی خسته شد بی آنکه قلبش قبلن خبر کرده باشد از  کار ایستاد. از پله ها امدیم پایین باران تندتر شده بود و خانم ف مدام می گفت بیچاره لیلا.