شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

Very early in my life it was too late...


خانم آرایشگر می گوید چین دور چشمانم زیادتر از قبل شده باید فکری برایش بکنم. آینه را می گیرد جلوی چشانم و با گوش پاک کن مسیر چین زیر چشمم را نشان می دهد. آینه را می دهد دست خودم که بهتر ببینم. آینه محدب همه چیز را اغراق می کند. چین های زیر چشمم را هم. دوست دارم بگویم «اکرم جون بیخیال زیاد نشده که» نمی گویم . می گذارم همینطور بگوید که برای صورت من حیف است که این چینها همراهش باشد و من نمی توانم به این مسئله فکر نکنم که چین های صورتم زیاد شده  و ... . نگاهش می کنم. روی صندلی دراز کشیده ام که ابروهایم را بردارد و درباره چینهای صورتم نظر بدهد. سنت هم بالا رفته.  این تیرماه هم همین را می گوید.
بعد می رسد به مبحث افتادن پلکها. این را زیاد دقت می کنم. برای آنها که چشمهای درشت دارند زودتر معلوم می شود. می گوید از همین الان باید کرم دور چشم رو بزنی.  می گوید به خودت برس.. اینها را با تاکیدی می گوید که انگار با چاقویی افتادم به زیر چشمها و صورتم را شخم زده ام. شاید همین کار را کرده ام!
پ.ن.
می گوید اینها را به انگلیسی بنویس. نمی شود. نمی توانم این روایت را به زبان دیگری بنویسم. فارسی زبان خوبی برای غر زدن است.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۱

من برای زنده بودن جستجوی تازه می خواهم...

راه رفتنش فرق می کرد با من. سرش را بالا می گرفت. سینه اش را می داد جلو. به قول مادرم به هیچ کس بدهکار نبود. سرش راحت چرخ می خورد. در خیابان به چهره ها خیره می شد. وقتی با هم در خیابان راه می رفتیم معلوم بود. معلوم بود من به این خیابان، به این زمین بدهکارم. یک جور راه برو که برجستگی های تنت معلوم نباشد. سرت را پایین بنداز! وقتی مردی را می بینی به روی خودت نیار. به مردهای اطراف نگاه نکن. بلند نخند. انواع داستان های اموزنده ای برای اثبات حقایق این گزاره ها.
اولین قدم همین بود. یک جور راه بروم که ببینند مرا.یک جور بخندم که بفهمند هستم. یک جور ... سالهاست این کار را می کنم.

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

شهر، این شهر نازنین



حافظه مکانی ام نابود است. دوست داشتم اینجا همینجا که هیچ ربطی ندارد به هیچ جا، چشمهایم را ببندم و یادم بیاید مغازه اکبر مشتی کجای محله خانه مادری ام بوده اما نمی توانم. 18 سال تمام در آن محله زندگی می کردم. 18 سال آن شهر تنها جایی بود که خیابان هایش را از بر بودم. اما انگار مغازه اکبر مشتی گم شده. درست است که خود اکبر مشتی سالهاست  که دیگر اکبر مشتی نیست اما 18 سال که بود.
 یک ریل قطار بود که دور شهر را می گشت و می آمد سر محله ما ارام می گرفت. قطارهای مسافربری شب می آمدند. قطارهای سیاه که نفت و گازوئیل و این جور چیزها را برای کارخانه نساجی می آورد روزها می آمد بعد من فکر می کردم این قطارها چرا اینقدر باید سیاه باشند. یک جایی با علی قطاری قرار می گذاشتیم. یادم نمی آید کجا. کجای آن شهر بود. پونه گفت تو که قدیمی این شهر نبودی نمی دونی ... محله کجاست. یک آن فکر کردم من آن شهر را از یاد بردم. آن خیابان سروهای بلند با دودکشهای حصار شده. جز خانه مادرم جایی دیگر از آن شهر را نمی توانم تصور کنم.
یک وقتهایی خواب می بینم. خواب آن درخت چنار حیاط پشتی. خواب ایستگاه راه آهن که از راه دور آمده ام. اما خیابان ها را نه.
*********
سر نواب ایستاده بودیم. دود بود همه جا. مرد آب معدنی داشت. وقتی می خواستم بدوم دستم را گرفتم به پیراهنش. تند می دوید. باید تند می دویدم. باید فرار می کردم. آن روزها، ان خیابان های دوست داشتنی. آن آشتی شیرین با خیابان. راحت می توانم تصور کنم لحظه به لحظه خیابانهای تهران 88 را. چه روزهای شاد قبل از 22، چه 22 تا 30، چه... 18 سال برای به خاطر سپردن یک خیابان کافی نبود اما یک سال کفایت می کرد.
می دانید خیلی وقتها با خودم می گویم این شهر چیزهای زیادی کم دارد. چیزهای خیلی زیادی که می توانی به خاطر نداشتنشان بروی جایی دیگر. اما چیزهایی هست که نمی شود... مثل همان پیاده روی خیابان آزادی، یاخیابان کریمخان یا بلوار کشاورز یا... چیزهایی در این شهر هست که خاطره اش هنوز برایت زنده است...

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

شرح حال...

نشسته بر آخرین صندلی یک پارک خلوت، یا قطار بازمانده بر روی یک پل خرابه...