دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۴۰۰

دور مشو دور مشو

الف نوشته خدا مهربان است. امید که بهتر بشوی. من مثل همیشه خجالت می‌کشم و میروم زیر پتو. روی تختم خسته و کمی بیحال از واکسنی که زدم دراز کشیده‌ام و کسی که طالبان پدر و مادرش را کشته و خودش را که هنوز کودک محسوب می‌شود، اواره کرده به من می‌گوید خدا مهربان است. به مضحکی دنیایی که هیچ چیزش عادلانه نیست. مامان هم همیشه همین را می‌گوید با کمی تاکید بر بزرگی: خدا بزرگ و مهربانه. در تاریکترین لحظه‌ها وقتی فقط ته چاه را می‌بینیم مامان آن را چون یک ذکر تکرار می‌کند و انگار که روشنی‌ای در کار باشد چشمانش روشن می‌شود. مامان تنها آدمی در زندگیم است که هیچ وقت ناامیدی‌اش را ندیدم جز در مرگ. چون فکر می‌کند تنها مرگ است که درمان ندارد و برای همه چیز راهی هست.
الف عکس دوست دخترش را نشانم می‌دهد. از من می‌پرسد تو عاشق نیستی؟ هیچ امیدی به دیدار دوباره نیست اما او هنوز چشمانش از خوشحالی برق می‌زند وقتی می‌خواهد درباره‌اش حرف بزند. خانه‌ی دختر ته کوچه‌ای بود که دیگر نیست. خانه هم نیست. او هم دیگر در آن سرزمین نیست و فقط عکسش را در خبرها می‌بیند و برایمان توضیح می‌دهد چطور زندگی نابود شد و حتما دختر هم دیگر نمی‌تواند مدرسه برود.
این روزها بیش از هر وقتی به خانه فکر می‌کنم. به خانه‌ی مامان، خانه‌ی زیبایی که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم. به کوچه بلند و سرسبزی که به خانه ما ختم می‌شد. به خانه‌هایی که از آن خودم بودند و در آنها امن بودم. به کوچه‌ها و خیابانهایی که گرچه هیچ وقت رها نبودم در آنها اما احساس تعلق دارم بهشان. تصویر خانه‌های ویران شده از افغانستان و سوریه و فلسطین جلوی چشمم رژه  می‌روند. الف می‌گوید کوچه‌های اینجا شبیه کابل نیست و تهران خوشبخت‌تر از کابل است. اینها را وقتی می‌گوید که در ترافیک شهید گمنام کلافه شده‌ایم و دولتمند خالف می‌خواند:
خلق منم خانه منم دام منم دانه منم / عاقل و دیوانه منم دور مشو دور مشو