دستهای ح را توی
دستهایم فشار می دهم و می گویم می تواند پدرش را قانع کند که از خانه بیرون بیاید. ح از اتاق
بیرون می رود. در را می بندم و های های گریه می کنم. دوباره تابستان است و من
خالی ام. خالی بزرگی که با یک باد از هم می پاشم. به میم می گویم نفس عمیق
بکشد و تا ده بشمرد. خودم هم این کار را می کنم که بتوانم
نفس بکشم.
پاییز که بیاید نه
کار دارم و نه دخترهایم را. باید یاد بگیرم قوی تر از همه این
سیاهی ها باشم تا بتوانم دخترها را امیدوار کنم. به مامان
گفته ام برای قوی بودنم دعا کند. برای اینکه بتوانم از
میان این سیاهی ها بلند شوم و خودم را بتکانم.