سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

دختران دشت، دختران انتظار


دستهای ح را توی دستهایم فشار میدهم و میگویم میتواند پدرش را قانع کند که از خانه بیرون بیاید. ح از اتاق بیرون میرود. در را میبندم وهایهای گریه میکنم. دوباره تابستان است و من خالیام. خالی بزرگی که با یک باد از هم میپاشم. به میم میگویم نفس عمیق بکشد و تا ده بشمرد. خودم هم این کار را میکنم که بتوانم نفس بکشم.
پاییز که بیاید نه کار دارم و نه دخترهایم را. باید یاد بگیرم قویتر از همه این سیاهیها باشم تا بتوانم دخترها را امیدوار کنم. به مامان گفتهام برای قوی بودنم دعا کند. برای اینکه بتوانم از میان این سیاهیها بلند شوم و خودم را بتکانم.  

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۸

که میلادت...


عید مردهها در شهرم، یک روز قبل از به دنیا آمدن من برگزار میشد. حالا هم برگزار میشود با تجملات کمتر. زندهها برای خودشان هم جشن نمیگیرند چه رسد به مردهها که دستشان کوتاه است از این سور. امروز مامان میرود به مارجان گزارش میدهد که چقدر همه چیز برای ما سخت شده. چقدر غم همه زندگیمان را فراگرفته و من چقدر تنها و در تعلیق و انتظارم. مامان همه چیز را درباره دل من نمیداند اما مطمئنم همین قدرکافی است برای اینکه عید مارجان را عزا کند. صبح روز عید مردهها جلوی در بیمارستان لقمان منتظر جنازهی دال بودیم که ترجیح داده بود در خواب زندگیاش را تمام کند و یادم بود که امروز جشن مردههاست و مادرم بعد از اینکه از قبرستان آمده خانه، من دلم خواست به دنیایی بیایم که آنقدر کوچکم در آن.
در گرمای بالای چهل درجه تهران، میان ترافیک و زمین تفتیدهای که هرم گرمایش اشکهایم را خشک کرده بود، با خودم ذکر میگفتم؛ «که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک» باشد که دلم سبکتر شود و مردهها به کمکم بیایند تا سختترین و غمگینترین روز میلادم را از سر بگذرانم.


شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۸

شرح حال


دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست
چشمانم پُر نمی‌شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام

کمی خسته‌ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته‌ام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها می‌گویم خوبم

اما مضطربم
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیون‌ها بار
به حافظه‌ام سر می‌زنم
و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم
من را می‌ترساند

دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم
حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت‌ها به یادت می‌افتم
با خود می‌گویم : به من چه ؟
درد من برای من کافی‌ست

آیا به نبودنت عادت کرده‌ام ؟
از خیال بودنت گذشته‌ام ؟

مضطربم
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید

ازدمیر آصف
ترجمه : سیامک تقی زاده

وطن ترانه ویرانی...


سین گفت که نمیخواهد کنار ز بنشیند چون از او بدش میآید. این جمله را جوری گفت که انگار با تمام وجودش میخواهد سر به تن ز نباشد. ز هر هفته به من میگوید که عزیزترین آدم زندگیاش از او میخواهد به کاری تن دهد که با تمام وجود متنفر است.  من هربار دستهای مشت کردهاش را میگیرم و میگویم: نه گفتن را امتحان کن. شین هر بار صدایش را آرامتر میکند و بیآنکه به من نگاه کند از نفرینهای مادرش میگوید. ح و نون دردانههایم از کنارم جم نمیخورند. الف روی تخته برایم چیزی نوشته است، فقط برای من. میم قد پیراهنم را اندازه میکند و به بدقوارگیم میخندند.
همین روزها آخرین پناهگاه شیرینم را از دست میدهم. این سرزمین، همه پناهگاههای امن زندگی‌ام را یکی یکی خراب کرد. درست در زمانی که آجر آجر با رنج روی هم چیدمشان تا شکل خانه شوند.
به تن رنجور و روح بیقرارم میگویم باز میسازی، باز میسازی، باز میسازی... اما صدای ویرانهها بلندتر از منند.