پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

کوچه ای هست که در آن ...

دوست داشتم از خیابان ولیعصر بالا بروم. روبه روی کوچه ات بایستم و نگاهی به آن پیچ ته کوچه بیاندازم. روبه روی خانه ات سنگ باندازم به شیشه که باز کنی در را به رویم.این کار را می کنم.

هنوز پرده خانه ات قرمز رنگ است می دانم زنگ در خانه هم هنوز خراب است. می روم تا ته کوچه رو به آن ابهت خانه پدری ات به همه آن سالها لبخند می زنم . نمی دانم چرا اینجایم! چرا در یک ظهر مرداد که پر از کار و مشغله ام اینجا؟! در مرکز خاطرات سالیان چه می کنم.

در خانه پدری ات هم هنوز همان در چوبی است در چوبی بلند که به یادم می آورد چقدر کوچک بودم. تصویرها می آیند و می روند . بغضی در گلویم نیست. اشکی در چشمانم هم. هیچ چیز در ذهنم بیداد نمی کند. باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند و من بروم . می روم سر کوچه ایستگاه اتوبوس هم همانجای همیشگی است. سوار بر اولین اتوبوسی که می آید می شوم و می روم. باید بروم باید بگذارم آن روزهای خاک خورده در همین کوچه بماند، پشت همان پرده قرمز، پشت همان در که زنگش همیشه خراب بود، پشت زندگی ام. باید بگذارم خاک بخورند.

۲ نظر: