رو به روی در ورودی مترو نشستم روی زمین. باد می پیچید توی
گردن و شالم و یک چیزی تو سرم میخواند. منتظر کسی بودم؟ نه؛ رفتم بشینم روی زمین بیهیچ هدفی و
فکر کردم بلند نشوم و نروم جایی؛ همانجا بنشینم روی زمین و به آدمها خیره شوم و
بگذارم باد مرا در آغوش بگیرد. بعضی شبها هم خودم را میکشانم تا پارک وسط کمیل. میشینم توی سبزهها
و هدفون را فرو میکنم توی گوشها و به
آدمها نگاه میکنم. بعد تند راه میروم؛ توی راه رفتن تند سعی میکنم فقط به صدای
نفسهایم گوش بدهم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. راه دیگری بلد نیستم که این جنازه
را جا به جا کنم. جنازه هم نیست. یک چیز سنگینی در درونم هست که جنازه هم نیست. یک
کوه مانده از سالهای دور است که انگار هر بار آبسه میکند و میشود مثل جنازهی
پسر خانم محمودی که زیر آب داغ حمام از گاز گرفتگی مرد. توی همهی خیابانهای
لعنتیِ این شهر لعنتی، جنازهای که جنازه نیست را تکان تکان میدهم به امید رهایی. زن
میگوید دست از سر خودت برداری جنازه سبکتر میشود. جلوی ایستگاه بیآرتی ولیعصر یا
جلوی در مترو یا جلوی پل عابر پیاده، جنازه مرا مینشاند روی زمین، خیره به آدمها
و باعث میشود از خودم بپرسم آیا معجزهای ممکن است؟ معجزهای که جنازه را سبکتر
کند و مرا بلند کند؟ ندایی از ناکجا
میآید که نیست. معجزه خودت بودی که حالا پیغمبری نشسته در درگاهی.
از خودم بزرگتر شدم؛ خودم را کفایت نمیکنم. این هم اسم
سرخپوستی برای حال این روزگارم است.