یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افیون تو مرا کفایت نمیکند.

رو به روی در ورودی مترو نشستم روی زمین. باد می پیچید توی گردن و شالم و یک چیزی تو سرم میخواند. منتظر کسی بودم؟ نه؛ رفتم بشینم روی زمین بیهیچ هدفی و فکر کردم بلند نشوم و نروم جایی؛ همانجا بنشینم روی زمین و به آدمها خیره شوم و بگذارم باد مرا در آغوش بگیرد. بعضی شبها هم خودم را می‎کشانم تا پارک وسط کمیل. میشینم توی سبزه‌ها و  هدفون را فرو می‌‌کنم توی گوشها و به آدمها نگاه می‎کنم. بعد تند راه می‌روم؛ توی راه رفتن تند سعی می‎کنم فقط به صدای نفسهایم گوش بدهم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. راه دیگری بلد نیستم که این جنازه را جا به جا کنم. جنازه هم نیست. یک چیز سنگینی در درونم هست که جنازه هم نیست. یک کوه مانده از سالهای دور است که انگار هر بار آبسه می‎کند و می‌شود مثل جنازه‎ی پسر خانم محمودی که زیر آب داغ حمام از گاز گرفتگی مرد. توی همه‎ی خیابانهای لعنتیِ این شهر لعنتی، جنازه‎ای که جنازه نیست را تکان تکان می‎دهم به امید رهایی. زن می‎گوید دست از سر خودت برداری جنازه سبکتر می‎شود. جلوی ایستگاه بی‎آرتی ولیعصر یا جلوی در مترو یا جلوی پل عابر پیاده، جنازه مرا می‎نشاند روی زمین، خیره به آدمها و باعث می‎شود از خودم بپرسم آیا معجزه‎ای ممکن است؟ معجزه‎ای که جنازه را سبکتر کند و مرا بلند کند؟  ندایی از ناکجا می‎آید که نیست. معجزه خودت بودی که حالا پیغمبری نشسته در درگاهی.

از خودم بزرگتر شدم؛ خودم را کفایت نمی‎کنم. این هم اسم سرخپوستی برای حال این روزگارم است.

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴

چه خواهد شد ای رفیقان؟

زن میگوید دستانت را مشت کن و منقبضشان کن تا بالای بازوها. کمی میماند انجا و بعد صدایش می‎آید که آرام آرام بازش کن.. دستها را به پشت شین میکشم. زن میگوید دستهایتان را به هم بسابید. حالا انرژی‎اش را هر جا دوست دارید پخش کنید. شین بیچاره است. مارجان می‎گفت فقط مرگ چاره ندارد. عکس مادرش را به اگهی ترحیم زده‎اند. فکر می‎کنم چطور می‎تواند آن خانه را دوام بیاورد؟ پیاده برمی‎گردم خانه. تمام روز استرس دیدنش را داشتم. آدمی که با مرگ ناگهانی مادرش مواجه می‎شود، چطور است؟ زن گفت باید با گذشته‎ات مواجه شوی. وگرنه همه این خشم را با خودت می‎بری به جاهای دور و دیر. فکر می‎کنم حتی وقتی هم حرف می‎زنم اینطور می‎شود.

راه دیگری نیست. زن می‎گوید دستهایت را آرام آرام باز کن، خودت را رها کن روی زمین. رهاییای در کار نیست. همه‎مان بیچارهایم.

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

و یادش گرامی و ...

مایع دستشویی کرمی اوه مرا یاد روزهای تیره می اندازد. یاد روزهایی که تمامی نداشتند و من فکر میکردم در آنها گیر کردم. یاد صبحهای سرد وکرختی دستها و غمگینی. دستشویی مطب دکتر الف همان مایع دستشویی را دارد. هر بار بعد از پنجاه دقیقه حرف زدن میروم توی آینه خودم را میبینم و بغضم را قورت میدهم. یاد همه آن تیرگی‎ها هوار می‎شود توی سرم. زن می‎گوید بهتری. گزاره خبری از زندگی و احوالات من که سعی میکنم بفهممش. برای ر نوشتم میگذرد روزگار تلختر از زهر، اما اینطور نیست. روزگار تلختر از زهرتری بود که از کابوسش گذشته‎ام و  دکتر الف هر بار به رویم می‎آورد اما من به یاد دارم همه‎شان را.

از این گذرگاه که بگذرم، باید دشتی باشد که بتوانم لحظه‎ای در آسایش دم بزنم. دلم دشت برنج می‎خواهد و وقت درو که همدم شوم با زنها  و بخوانم.