شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

روایتی از نوروز 89

خواب نمی دیدم سالها شبهایم کلافه تر از آن بود که خوابی را به یاد بیاورد. زمان زیادی است که خواب می بینم آنقدر که مرز بین خواب و بیداری ام نا پیداست که گاهی در بیداری هم خواب می بینم ...

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. 4 ماه برای فهمیدن زندگی آدمهایی که همه دارایی شان سر سنجاق است و با لباسی که بر تن دارند و آسمانی که با هر رنگش می سازند به استقبال هیچ می روند کافی نبود، بود! نمی دانم ! نمی دانم کافی بود یا نه اما ما تمام نوروز را با آدمهایی بودیم که سهمشان از زندگی را برداشته اند، برده اند در پارکی و با آتش و فندک و سورنگ و سر سنجاقی قسمت کرده اند و آنجا زندگی را معنایی دگر می دهند . معنایی که پر از تهی است .

ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم . آدمهایی که به جستجوی زندگی اند هنوز در حاشیه بیمار! ما روزهایی را به تصویر کشیدیم که از ظهر شروع می شد و تا صبح ادامه داشت . زهری که تلخی اش گلو را می سوزاند و پادزهری که نبود ، نیست. دوربین ما از میان این همه، زنی را روایت می کند که در این آخرین ایستگاه زندگی را زندگی می کند هر روز هر شب. دوربین ما قصه پسری را می گوید که تنها 12 سال دارد و زهر را فرو می دهد تا انتهای جانش. دوربین ما ... دوربین ما روایتهای بیشماری از آدمهایی دارد که از یاد رفته اند.

نوروز 89 در خواب و بیداری بس طولانی در نوسان بود. ما 4 نفر بودیم که نوروزمان را با آدمهایی در انتها زندگی کردیم. آنجا آدمهای زیادی بودند که به جستجوی زندگی اند هنوز.

و من دیشب بعد از عکس یادگاری، در خواب و بیداری مدام فکر می کردم کاش جایی زندگی را حراج می کردند ....

۲ نظر: