دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

این روزها که می گذرد...

1.
دکترم که معاینه ام می کند حس خوبی ندارم. 10 سال است که معاینه افسرده ام می کند . هر بار حرکات همیشگی. دکترم با لبخند همان حرفهای همیشگی را می زند چیزهای جدیدی هم بارش می کند که نمی فهمم. او بیش از یک سال است که با قرصهای من بازی می کند. دکترهای قبلی هم همینطور بودند. این بار قرص 1 دو عدد در روز. ماه بعد 3 عدد. سال بعد داروی تزریقی ! سال بعدتر باز هم همان قرص و ... . من از متوترکسات متنفرم. از تهوع روزهای جمعه هم. مدتهاست دیگر به کسی نمی گویم حالم از جمعه هایی که طعم متوترکسات می دهد به هم می خورد. دکترم می داند من از متوترکسات متنفرم ولی گویا سالهاست که برد با اوست!
2.
دیشب خواب دیدم کسی آمده است از سفر. غرق در شادی بودم بی آنکه بفهمم چه کسی آمده! مدام می پرسیدم کیست ولی کسی جوابم را نمی داد. همه بی حوصله بودند فقط من بودم که با حوصله برای مسافرم گلپر دود کرده بودم .مثل آن زمانها که مادرم برای هر مسافری، چه آن که می آمد چه آنکه می رفت، گلپر دود می کرد! دلکش هم می خواند: عزیز جانم ز سفر باز آمد...
پریسا روزهای پیش گفته بود مسافری می آید برایم . اما من مسافری ندارم که بیاید! جزاطلس که امروزمیان باران راهی شد!
3.
همه امروز صدای سپیده برایم حرف می زد. لامصب این هوا و بهار و ... مهسا می گوید 3شنبه چهلم سپیده است. سپیده شماره دارد. این روزها همه بوی سپیده می دهد. فردا که بیاید 40 روز تمام است که خواب رفته و من خوابش را نمی بینم.
همین روزها جواب کنکور می آید و داوطلبی که مطمئنم رتبه اش بسیار خوب است و دیگر نیست!
همه امروز به فرزاد کمانگر فکر می کردم . به مرگ، اعدام، بمب گذاری، معلم...
شب به مادرم می گویم برایم لالایی بخوان...

۲ نظر: