چیزهایی هست که
تغییر نمیکند یا اینکه تو نمیتوانی تغییرش دهی، هر چقدر هم که به قدرت خودت
ایمان داشته باشی و تغییر برایت مقدس باشد. بعضی حسها، بعضی بوها، بعضی ترسها،
بعضی یادها.
چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۳
جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۳
آه ای روزهای سالم سرشار
سال 93 ، سال دیر رسیدن بود. من به همه قرارهایم دیر رسیدم. به جلسههای کاری و غیر کاری، به جمعهای دوستانه، به آفتاب
مرده پاییز، به عصرهای سرد خیابان ولیعصر، به پدرم، به پردهها و پنجرههای خانه،
به نوشتن، به دستهای تو، به خودم. حتی به خودم هم دیر رسیدم.
زن دیروز همانطور که روی تخت دراز
کشیده بودم گفت: به خودت دیر رسیدی فروغ؛ نگاه کن این حرفها برای 20 سالگی است و تو حالا
30 سالهای.
شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۳
ما شکست خوردگان
گفته بود
از تو انتظار نداشتم. این جمله مرا خلع سلاح میکند. لبخند زدم. کاری را نکرده
بودم و او انتظار داشته من مثل همیشه میاندار باشم. من همیشه میاندار بودم از وقتی
بسیار کودک بودم. آن وقت میان مریم و مامان بودم، میان مامان و آقاجان، میان
محبوبه و شوهرش، بتول و دخترش، سهیلا و مادرش. من میان این همه آدم ماله دستم بود
و داشتم برای دو طرف توضیح میدادم که دچار سوءتفاهمند. همیشه دعواها و جنگ و
جدالها را مدیریت کردم که به بحران نرسد.
آنقدر در
میان ماندم که نتوانم داد بزنم، نتوانم خشمم را بروز دهم، نتوانم راحت کنار
بگذارم. آنقدر در میان ماندم که آدم ناتوانی شدم.
دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۳
حال دل بی تو چگونه است؟
میم
بخواستی نادر شده بود و ما مسخرهاش کردیم. آن غروب پاییز که مریم گفته بود باید
کاری برایش بکنیم من تازه از نخواستنی بودن رها شده بودم. به مریم گفتم آدمی که
عاشق میشود خودش باید پیش قدم شود. مریم
توی آشپزخانه ظرف میشست و با صدای ظرفها دم گرفته بود. وسط خواندنها و تحلیلهای
نادر و میم، گفت بیچاره کسی که در یک رابطهی عاشقانه یک طرفه است. خیلی غمانگیزه،
حتا اگه پیش قدم بشه. توی دلم عزاداری بود. پیش قدم شده بودم همین روزهای آن سال و
تنها مانده بودم. شکست خورده بودم. فکر میکردم راه رهایی در فرو رفتن بیشتر است.
شکست در
من ته نشین شده. همه جا با خودم میبرم. همه جا این حس لعنتی را با
خودم میکشانم. زن گفت باید رهایش کنی. رها
نمیشود. شکست جوری در من نشسته که بر
نمیخیزد، هر چه تقلا میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)