یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

8 آذر یعنی تولد کسی که نیست!

1.
حسین می گوید: مرگ با گازگرفتگی خیلی آرومه! با تردید نگاهش می کنم. شبهای زیادی با حس خفگی بیدار می شدم می گفتند برای تنهایی است اما می دانی تنهایی نمی تواند همچنان دردی برایت به بار بیاورد!
2.
می نویسد: فردا تولد سپیده است. می نویسم: فردا تولد سپیده است اما سپیده نیست! این را مهسا چند بار می گوید! این شهر بی سپیده یک آذر دلمرده دارد که هشتمین روزش به نام سپیده است.

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

برای دوستان خوبم...

یک شب نفسم داشت بند می آمد. کاوه و اطلس را به خیابان شبانه کشاندم تا اندکی نفس بکشم. همان شب با سکوت به پریسا می گفتم که حال مرگ دارم! حال مرگم آنطور بود که سکوت کنم... سکوت کنم...
آدمهای زیادی این روزهای بدم را همراهی می کنند. همراهی شان جوری هست که مرا به ادامه دادن امیدوار می کند. می دانم می دانند تا چه اندازه دوستشان دارم.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

چه گلریزانی برای آذر! چهلچراغ، مجله روزهای کشدار نوجوانی ام بود که توقیف شد!

...

چقدر باید پرداخت؟؟

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

...

مهدي مي گويد: انگار يه غم عميقي تو چشمهاته! لبخند مي زنم! پيگيرتر مي پرسد! فردا صبح ريحانه با حال نگراني مي گويد: عزيزم چرا اينقدر حالت بده!؟چرا اينقدر غمگيني!انگار لبخندم نمي تواند اندوه را پنهان كند!

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

سالها بعد روزی می نویسم...

سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! یک شب از همین شبهای آبان بی رحم بود که نیروهای نظامی محاصره اش کرده بودند و او بی سلاح تسلیم شد.
سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! آن شب باران نمی آمد! شادی گفت کاش باران ببارد! و من با آهنگ کنعان زار می زدم!
سالهای بعد روزی می آید که بنویسم: در سال بعد از کودتا کسی در دلم کودتا کرد! من فیلمی درباره سقط جنین می ساختم. سوژه هایم از دوربین من می ترسیدند. آن شب پشت تلفن می گفتم : حس می کنم جنینی رو سقط کردم. حالا حس رهایی دارم رهایی با طعم زهر مار! فاطمه بچه اش سقط نشده بود با آمپول. ساعت 7 صبح بیمارستان پیامبر. دلهره داشتم! او 1 هفته نتوانست بچه 3 هفته اش را سقط کند و من داشتم از سقط بچه 6 ساله ام حرف می زدم!

سالها بعد یک روز می نویسم: یک شب آمد که دلم نمی خواست صبح شود! آن شب تسلیم شده بودم! مارال می گفت ماضی بعید ندارم در حرفهایم! همان شب با بعیدترین ماضی، زمانم را با حال استمراری تمام کردم!

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

یه دیواره...

یه دیوار بود شاید! وحیده می گوید خر نشی ها! خر نمی شوم! دو روز است که اشک نمی ریزم! آرام می آیم و می روم! کسی هم نمی فهمد! نمی فهمد له شده ام هم چیز زیادی است! گاهی مرگ اینقدر دم دستی می شود که سنگینی اش را از دست می دهد این است که مترو خط یک می شود یک تونل بی حد و حصر که تو را نمی رساند به هیچ جا! حتی بلوار کشاورز پر از پاییز هم کاری نمی کند! می روی که به پیاده روی شریعتی با عکس آنگ سان سوچی ساعت 2 عصر برسی! مادرم می گوید خیرات کن. هنوز از صدایم می فهمد کسی مرده و خوب می داند مرگ یک خیابان یک طرفه است که دور برگردان ندارد!
ماجرا این است که تو مردی را دوست داشتی که هنوز بویش توی سرت هست! و با آغوش مرد دیگری ناگهان بویش توی ذوقت می زند! چند سال باید بگذرد تا آدم بوی کسی که دوستش دارد را فرموش کند! فراموش نمی کنم که از این جمله ات خنده ام می گیرد: لطفا گذشته ات را بگذار کنار!
یک دیوار بود شاید همه آنچه مرا به تو مربوط می کرد! یک دیوار که من رویش را پر از دیوار نوشته کرده ام!!!

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

...

نمی توانستم
دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر اشت با دلم می گفت:
نگاه کن!
تو هیچگاه پیش نرفتی!
تو فرو رفتی!!

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

...

تردید یعنی صدای بوق آزاد تلفنی که هرگز شماره ای نمی گیرد!

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

شبیه مادرم شده ام...

شبیه مادرم شده ام! این را همه می گویند! به گمانم شبیه جوانی هایش هستم. زمانی که مادرم دختر خانه پدری بود. موهایش را می بافت و گیسهایش از زیر روسریش پیدا بود! ابروهایش پهن و صورتش پر از کرک بود. شبیه حال انتظارش برای رسیدن به شرایط بهتر! نه! من شبیه جوانی های مادرم نیستم! من سالهاست موهایم را نبسته ام، هر بار کوتاهتر از قبل اند! آرایشگرم هر بار که می خواست کوتاهترش کند با حسرت میگفت: دختر و موهاش! دم ابروهایم را کوتاه می کنم! همه می گویند ابروی کوتاه به من بیشتر می آید!

شبیه مادرم شده ام. فکر می کنم شبیه جوانی هایش نیستم! شاید شبیه میان سالی اش هستم! شبیه سی و چند سالگی اش! خانه اش پر از بوی ترشی و رب گوجه فرنگی و غذاهای جورواجور است! آشپزی را دوست ندارد اما مادر 6 بچه بودن... به دوست داشتنش اهمیت نمی دهد! خستگی اش هر شب کش می آید تا شب بعد! امشب نوبت بچه آخری است که تا صبح بیدار بماند. همسرش ماموریت است و این یعنی محافظ خانه باید باشد! نه! من شبیه میان سالی مادرم نیستم! خستگی من از جنس هر شب پشت این لپتاپ نشستن و دویدم برای پول و کار و ... است! گرچه خانه من پر از بوی غذاست اما برای این شکم همیشه گشنه ام!

شبیه مادرم شده ام! شبیه همین چند سال پیشش،60 سالگی اش شاید. شصت سالگی اش که تازه دچار سندرم آشیانه خالی شده بود و با صدای هر زنگ دری خوشحال می شد و هر مهمانی او را به وجد می آورد. شبیه تنهایی اش که هی بزرگ و بزرگ تر می شد و ما نمی فهمیدیم هیچ وقت! یک شب قلب خوبش به ما فهماند این زن روزهای زیادی است که خوب نیست! نه! من شبیه چند سال پیش مادرم نیستم! من تنهایی را انتخاب کردم. انتخاب کردم که صدای نگرانش را مهمان خانه ام کنم و در تنهایی ام آن فکری را کنم که تنهایی موجبش است و آن کاری کنم که خلوت به من اجازه انجامش را میدهد!

می دانید من زنی شبیه مادرم هستم! با تفاوتهای بسیار! مادرم هر بار با من غریبه تر می شود! وقتی برای کوچکترین شباهتی که مرا به او پیوند می زند شادی می کند با خودم می گویم شاید من متفاوت ترین تصویر شبیه به اویم!