یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

من از دل که یاری نجستم...

کمتر زمانی بود که به این اندازه مطمئن باشم افسرده ام. می زنم به خیابان بی آنکه بدانم کجا می روم. بیخود می خندم! قهقهه می زنم اما بی انرژی! دلم می خواهد برم تا سر کوچه از آن کتابفروشی رنگارنگ چند مداد و خودکار و دفتر بخرم و بیایم برای دو فردای دیگر که مهر می آید برنامه بریزم. توانی ندارم. باید بگذارم این هوای اول پاییز برود!

چرا افسرده نباشم!؟ یک زندگی بی سر و ته دارم ! همین روزها چند پروژه که ماهها با آنها زندگی کرده بود را تمام می کنم و می مانم با یک عالم حسرت و تمام شدنی ناتمام. این دستهای نازنینم هم پا به پایم نمی آیند...

چرا افسرده نباشم؟! پیمان زنگ می زند و می گوید آرش در بیمارستان میلاد بستری است! می گوید خوب نیست! به روی خودم نمی آورم این آشپزخانه پر از ظرف نشسته و خانه کثیف و لباسهای ریخته بر تخت را؛ می نشینم تمام خاطرات آن روزها را از بین کاغذها می کشم بیرون و قدر همه شان آه می کشم و دلتنگ می شوم .

چرا افسرده نباشم!؟ همه آن آرزوهای خوب، روزهای خوب را فراموش کرده ام! هی عکسها و فیلم ها را می بینم و افسوس می خورم! دلم خیابان انقلای تا آزادی را می خواهد! دلم فریاد می خواهد. این دوشنبه ساعت 10 شب پشت بام کافی نیست! دلم یک دل سیر فریاد می خواهد.

من این روزها افسرده ام. این را مطمئنم. اگر می بینید زیاد می خندم؛ اگر می بینید هیچ حسی از اضطراب و نگرانی ندارم؛ اگر می بینید حوصله مهمانی و شلوغ بازی و ... ندارم و هی شماها را می پیچانم؛ اگر می بینید... من خوب نیستم! لطفا نپرسید چطوری؟! من این روزها هیچ طوری نیستم جز یک افسرده میان مدت !!

۱ نظر: