دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۶

آذر سردترین فصل سال است

1.
روی دست راستم یک لکه دارم که مدتها بود گم کرده بودمش. لکه تزریق چند سال پیش است روی مچ دست راست که یک قرینه روی دست چپ هم داشت. آذر ماه با ستاره رفته بودیم مطب فتحی شقاقی و دکتر سه بار تزریق کرد روی دستها و گفت برای هفته بعد هم بیایم تا تزریق‌های بعدی روی پاهایم باشد. تزریق بعدی‌اش را یادم نیست چون از آن سه تای بعدی لکه‌ای ندارم روی تنم. دیشب وقت پختن غذا لکه را پیدا کردم. کمرنگ‌تر اما زنده و پابرجا. به میم نشانش دادم. پرسید لکه جوش یا زخم ؟ گفتم لکه درد. اسفند امسال 17 ساله می‌شود.
2.
از میان هزار فایل، داستان نیمه تمامی از 26 سالگی پیدا کردم. بیست بار جمله‌ها را خواندم. دلم خواست ساعت‌ها به کلمات زل بزنم و یادم بیاید که چطور جمله‌ها پشت هم قصه می‌گفتند و حالا با وجود قصه‌های بیشتر در سرم این قدر خاموش و بی‌پناهند. شین لینک یک مسابقه داستان‌نویسی را برایم فرستاد و پی‌اش نوشت داستان بفرست فروغ. به کلمات خیره ماندم.
3.
خانه زینب خانم را فروخته‌اند. او و دخترها و پسر دوساله‌اش سر سیاه زمستان بی خانه مانده‌اند. میم گفت برای کلاس بچه‌ها باید بخاری برقی پیدا کنیم. فقط می‌توانستیم بچه‌ها را دور مسجد بچرخانیم که سردشان نشود. دو هفته بعد کلاس سواد مادرها را شروع می‌کنیم. میم می‌گوید آنها دوام می‌آورند توی سرما، بچه‌ها مهمترند. ستایش برایم خانه‌ای کشیده که دود از سرش بلند شده، گفت خانه‌شان بخاری هیزمی دارد چون هنوز آنجا گازکشی نشده.

به میم می‌گویم آذر سردترین فصل سال است.‌

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۶

دل دیوونه...

ماشین از آن من شده است. دوتایی می‌رویم میم را می‌رسانیم، برای بچه مریم بستنی می‌خریم، هایده گوش می‌دهیم و برای پیاده‌روها می‌ایستیم. بعضی روزها که دلتنگ می‌شویم رو به پارک می‌نشینیم و به رفته‌ها فکر می‌کنیم. گاهی به زخم‌های هم دست می‌کشیم و گاه سر به سر هم می‌گذاریم.
حالا ماشین بعد از خانه دومین یار غار و تنهایی من است. 

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۶

پای دل بریدنم کو؟

هیچ وقت انتهای باغ پشت خانه خاله را کشف نکردم. رضا می‌گفت پشت آن درختان انبوه، خانه اجنه است. شبها صدای زوزه گرگ‌ها از خانه اجنه می‌آمد و من حرف رضا را باور کرده بودم؛ چون او چهار فصل سال همسایه خاله بود و ما فقط فصل خرمن و وقت سرفرازی درختها به خاله سر میزدیم. در خوابم مامان هنوز جوان بود و خاله با سبد حصیری‌اش رفته بود ته پرچین‌ها و گیلاس چیده بود. در خواب فهمیده بودم انتهای باغ خاله، همان باغ گیلاس حاج آقاست که در عالم واقع همه درخت‌هایش خشک شده و دیگر گیلاس ندارد. حاج آقا داشت درخت‌های گیلاس را هرس می‌کرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت. مگر فصل هرس بود؟ مارجان می‌گفت فامیل شوهر مادرت هیچ کشاورزی بلد نیستند؛ درخت و نشا را خشک می‌کنند. اما درخت‌ها خشک نبودند تا وقتی افسردگیپدرم را محاصره‌ نکرده بود  و مامان جوان بود، بار می‌دادند به چه درشتی و چشم یک روستا پی‌اش بود. من حرف رضا را باور کرده بودم که خانه اجنه یک دختر دارد هم سن من که ته کلاس مدرسه روستا می‌نشیند و هیچ کس با او دوست نمی‌شود. انگار مدرسه هم هنوز شاگرد داشت و سرباز معلم عاشق دختر چاروادار شده بود و چه رسوایی‌ها که از این عشق داستان نشده بود. مارجان چشمش را  گشاد کرده بود که پیش دخترها نباید این چیزها را تعریف کرد اما رضا همه چیز را برایم تعریف کرده بود...

از صبح فکری‌ام چرا خاله را بغل نکردم و نخواستم برایم ترانه بخواند؟ چرا از مارجان نپرسیدم عینکش را کجا گذاشته که ما هر چه گشتیم هیچ وقت پیدایش نکردیم؟ 
از صبح گرگ‌ها در دلم زوزه می‌کشند.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۶

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

مریم می‌گوید به ویروس باید امان بدهی تا ترک‌تازیش را بکند و بعد برود. چهار روز در خانه ماندم و در حالیکه نمی‌توانستم از تخت بکنم به صدای همسایه‌ها و بچه‌های شاد در کوچه گوش سپردم. دو بار همسایه‌ها با هم  دعوا کردند یک بار هم کیف زنی را موتوری‌ها دزدیدند. دعواهای جاپارک از دستم در رفته. یک مردی هم هر روز حوالی ساعت ده و نیم می‌اید با بلندگو روضه حضرت زینب را می‌خواند. روضه‌اش هر روز همان است. مردم روضه سفارشی هم دارند. بعضی وقتها اولش می‌گوید این سفارش فلانی است. 45 دقیقه طول می‌کشد تا کوچه طویل را طی کند. چقدر این روزها هوس خانه بوستان را کرده‌ام. از همان روزی که  آقای سلیمانی رفته بود پیش آقای راستی و با هم درباره من حرف زدند و گوشی را روی بلندگو گذاشتند و به من زنگ زدند. به همسایه قدیمی‌شان. از همان روز دوباره یاد ان خانه هر روز توی صورتم می‌خورد. بعد خودم را دلداری می‌دهم با برگهای پاییز حیاط و بوی غذاهای جورواجور خانه که اینجا هم گرم است.

لباسهای پاییز و تابستان را جابه‌جا کردم. هیچ چیز به اندازه لباس‌هایم برای من حسرت روزهای رفته را نمی‌آورد. با تاریخ لباس‌ها فکر می‌کنم به سال‌های رفته‌ی تنم. واقعیت‌های تلخ و غمگینی از میان بوها و خاطره‌ها سربر می‌آورند. 

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

ایستگاه

تابستان تمام شد. کار سخت منم تمام شد گرچه دو سه روز دیگر اواخر هفته مانده، اما همه چیز رو به سرازیری است. مامان هم از بیمارستان مرخص شد. باید منتظر جواب ازمایش‌هایش باشیم. قائله زهرای خانه مامان هم تمام شد و همه‌ی آن اشک‌هایی که تنها مغازه داران و رهگذران خیابان گیشا از آن خبر دارند. سین رفت و تمام یک ماه میم  و شین را کوپنی دیدم و کس دیگری را ندیدم. همه انگار به تابستان ربط داشتند.

همه‌ی آن شبها که ساعت ده شب بر می‌گشتم و در راه مامان  و بابا و خانه‌شان را تصور می‌کردم که دارند پیر و پیرتر می‌شوند و من نمی‌توانم ببینمشان،  سعی می‌کردم به امروز عصر فکر کنم که روی سرازیری راه ناهموار، دم زده‌ام و دارم از ارتفاع روزهای تلخ رفته را دید می‌زنم. 

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۶

خورشید دوباره برمی‎آید

اگر شرایط عادی بود و من در ماراتن نفس‌گیر گیر نکرده بودم احتمالا اتفاق مهمی افتاده بود که شروع دوره‌ی جدیدی در زندگیم را نوید می‌داد. دوره‌ای که بعد از برخاستن و لباس تکاندن، آستین بالا زدن و کار و کار و کار است. اما حالا می‌خواهم تنها اینجا، که تاریخ امن من است، ثبتش کنم و برای روزهای پیش رو رویا ببافم. 

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۶

چه راه سخت

از فردا دوره سختی در زندگیم شروع می‌شود که تا یک ماه ادامه خواهد داشت. استرسش، خواب و خوراک و زندگی هر روزه‌ام را کاسته است. تمام یک ماه آینده را باید با سختی‌ای ادامه بدهم که نمی‌دانم چقدر خواهد بود و چقدر از عهده‌اش بر می‌آیم. به خودم مطمئن نیستم و قطعا اولین بار نیست در زندگیم در این شرایط استیصال با کار و زندگی مواجهه می‌شوم. میم می‌گوید از عهده‌اش بر می‌آییم اما من در این شرایط تنهایم او هم در استرس طرح و مواجهه با مادرش تنهاست. اما اصرار دارد که «ما» از عهده‌اش بر می‌آییم من اما هیچ وقت به او نگفتم «ما» چون فکر می‌کنم تظاهر است. او در همه شب‌هایی که نمی‌خوابد و سیگارهایی که می‌کشد و تپش‌های نابسامان قلبش تنهاست و سهم من تنها نگرانی است. این شکل زندگی ماست همه ما. نه در اعماق خودمان که بیشتر وقت‌ها در سطح رویه زندگی تنهاییم.

یک لیست نوشتم از کارهایی که باید بکنم. سعی کردم خودم را مجهز کنم. شهریور همیشه ماه سختی است  پر از خاطره‌ی  از دست دادن‌ها و رفتن‌ها و از پا افتادن‌ها اما همیشه بعد از آن مهر آمده است. 

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۶

شهریور

تابستان سنگین است. می‌نشیند روی سینه و دستهایش را فشار می‌دهد روی گلویم. برای لحظاتی زندگی را سخت می‌کند و به من، آن فیل بزرگ پوست‌کلفت که هیچ چیز از حرکت بازش نمی‌دارد، فرمان ایست می‌دهد. همه می‌گویند اسمش افسردگی موروثیِ تابستان است و باید منتظر باد پاییز بمانم. پاییز، روزهای دلبر کوتاه...

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۶

زندگی بی این آدم‌ها چطور می‌شد؟

آدم‌هایی هستند که می‌توانند شما را از تلخی تاریک، سلامت بگذرانند و سوی روشنایی با آنها معنادار می‌شود. آدم‌هایی که بودن در کنارشان، حسرت روزهای نبودنشان را توی چشمتان می‌کند. آدم‌هایی که وقتی نیستند شما زنده می‌مانید اما یتیم و بی‌نفس. 

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۶

پای رفتنم نیست

گفت حواست هست که با من سر دعوا داری چند وقته؟ حواسم نبود. تابستان از پس همه شلوغی‌ها و بی‌خوابی‌ها و ورم‌های صبحگاهی مثل همه تابستان‌ها مرا دیو دو سر دو شاخ آدم‌های مهربان زندگیم کرده است. آخرین جنگ هم دیشب با گریه و التماس تمام شد.
حالا هیاهوها تمام شده است. من و خانه و آدم‌های مهربان زندگی‌ام باقی مانده‌ایم.به سین گفتم حواسم نیست. نه اینکه حواسم نباشد. حواسم هست که او آدم امن زندگی من است و من تنها با آدم های امن زندگیم می‌توانم تلخ باشم و تنها این آدم‌ها را تا مرز شکایت می‌برم. صدایش از آن سو آرام ادامه می‎داد.

چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۶

سینما پارادیزو

جلوی پلاک 26 که زنگ در خانه را زدم و آن چای که با هم خوردیم و آن حرف‎هایی که زدی و زدم و آن قضاوت‎هایی که کردی و کردم کاش مثل یک تکه از فیلم‎هایی که هر روزه با آنها سر و کار دارم بود؛ کاش می‎توانست برگردد به زمانی که پلاک خانه‎ات را بلد نبودم و تخیل می‎کردم تو ادامه داری در چای‎هایی که با هم می‎خوردیم و حرف‎هایی که با هم زدیم و ... 

چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۶

تمام روز در آینه نگریستم...

از کلاس زبان برگشتم. دستم را بستم، ماشین را از پارکینگ درآوردم، میم سوار شد و با هم رفتیم برای مهمانی خرید کنیم و توی راه درباره شام و کمک‌های شین و درست جا نیافتن دنده یک حرف بزنیم. این تمام تصویر سی و دو سالگی زیبا و سختم بود که دیروز تمام شد میان نوازش‌ها و صداهای مهربان. همه‌ی ناممکن‌ها و ترس‌هایی که با آنها مواجه شدم، زنان نازنینی که همراهیم کردند و تلخ‌هایی که قورتشان دادم. 

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۶

چهره آبی ات

بازیِ جدیدی یاد گرفتم. از روی تخت صبح‌ها دست‌هایم را دراز می‌کنم و توی آینه رو به رو دست‌هایم و تنها دست‌هایم را می‌بینم که حرکت می‌کنند. گاهی اوقات میم دست‌هایش را شریک دست‌هایم می‌کند و توی آینه دست‌هایمان نقش بازی می‌کنند. هیچ چیز در این دو سال به اندازه این شراکت زندگی‌ام را تغییر نداده است. عشق جایی ایستاده که گاهی اجازه نفس کشیدن به آدم نمی‌دهد و گاهی بهانه نفس کشیدن می‌شود. تنم جوری با این شرایط عجین شده که حتی زمانی که نمی‌توانم نفس بکشم هم توان گذشتن ندارم. همانجا ایستاده‌ام و تماشا می‌کنم. عجیب نیست سال‌های متمادی این همه کلمه زاده شد برای همین جایی که ایستاده‌ایم. همینجا که دستهایمان را از دور و توی آینه ببینیم و فکر کنیم بازیست اما نیست. 

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۶

به ادامه دادن ادامه داده است

همان روز که داعش اولین حمله‌اش را به تهران عملیاتی کرد، 5 عدد میخ کم داشتم تا نقاشی‌هایی که میم خریده را بزنم بالای سرم و برایش بنویسم کارم تمام شد. غروب همان روز رفتم در شلوغی محله جدید مغازه‌ها را پیدا کردم و با مغازه‌دارها صحبت کردم تا مقایسه کنمشان با محله قدیمی. برای من هیچ چیز تمام نشده و مدام بهانه خانه‌ی قدیمی‌ام را می‌گیرم؛ به صدای بچه‌ها در راهرو غر می‌زنم و همسایه‌ها را دوست ندارم.

بعد از اینکه فهمیدم آقای ر نرفته برگشته به خانه قدیمی، بهانه‌هایم بیشتر شده است. خودم را می‌بینم که از پس این همه کار برآمده و خسته است و بهانه می‌گیرد. بعد از مدتها روزهای تنهایی را اینجا سپری می‌کنم دخترک رفته است و میم سخت درگیر کارهایش است و اینطور است که من  وقت دارم در تنهایی خانه را دوست داشته باشم و همسایه‌ها را بشناسم، صدایشان را تشخیص دهم و تخیل کنم کدام زنش را دوست ندارد و کدام خانه اش را چطور چیده است. همسایه‌ها اصلا آرام نیستند، صدایشان شبیه ترانه‌های همسایه بالایی یا تلوزیون ساعت شش همسایه بغلی خانه قدیمی نیست. صدای بچه‌هایی است که می‌آیند خانه مادربزرگشان و می‌خواهند همه چیز را خراب کنند. پیرمردی هم هر شب با صدای بلند طول کوچه را می‌رود و به شخص ثالثی که معلوم نیست کجاست می‌گوید حسابش را می‌رسم. هیچ کدام از اینها جدی نیست. من خانه را سر صبر می‌چینم و مطمئنم ناامنی جوری دور است که دستش هرگز به تابلوهای مانده روی میزم نمی‌رسد ولی در چند کیلومتری همینجا آدم‌ها را می‌کشد و تابلوهای مانده روی میز هیچ وقت روی دیوار نصب نمی‌شوند. 

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۶

زورق به گل نشسته‌ایست زندگی

چیزهای  زیادی گذشت و من اینجا ننوشتم. دفتر قرمزی هم که خریده بودم این روزها را ثبت کنم، تبدیل به دفتر یاداشت‌های یادگرفتنی بی‌خود شده است. ایده‌اش از روزی آمد که دفتر سال‌ها پیشم را پیدا کردم. 27 ساله بودم و همه چیزها ثبت شده بود. حالا مهم است ثبت شود؟ چه می‌شود که احساس می‌کنم وقتی ردپایی از من نمانده یعنی از دست رفته؟ نمی‌دانم.
ردم در این خانه هم نمی‌ماند. خانم صاحبخانه می‌خواهد دیوار را رنگ کند. جای همه تابلوهای رنگارنگ، رد رطوبت جا مانده از ریختن آب روی دیوار، نشان صندلی ننویی و ... همه تمام می‌شوند. من می‌روم و بعد از من خانه را برای فروش آراسته می‌کنند. خانه آقای ر را هم. از او هم بعد از این همه وقت هیچ نشانی نمی‌ماند. همیشه فکر می‌کردم وقتی از این خانه می‌روم که بعدش ویرانی باشد اما نیست. خانه بعد از من هست و هر صبح پرنده‌هایش پشت پنجره برای صاحب جدیدش آواز می‌خوانند. حسودیم می‌شود. به آن صاحب‌خانه که می‌آید اینجا و قرار است خانه مسحورش کند حسودم. اینکه بعد از پنج سال تنها خودم و این تکه پاره‌های زندگی را با خودم می‌برم و بعدش در خاطره‌ی این خانه نیستم؛ اینکه روابطمان تغییر می‌کند، رابطه من با خانه، رابطه من با همسایه‌های نازنینم که می‌شوند همسایه سابق، در بهترین حالت اگر ببینمشان، غمگینم می‌کند.
دوست دارم به آدم‌هایی که می‌آیند خانه را بپسندند و او را در تسخیر کارتن‌های موز و روغن اویلا می‌بینند بگویم این خانه اینطور نبود، اینطور نیست؛ آنطور سرسری نبینیدش. این خانه معجزه زندگی من است که دارد تمام می‌شود.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۶

خوشا مردن به وقت جوانه و شکوفه

1.
برای اولین سال اینجا درباره اول و آخر سال ننوشتم. حالا که فکرش را می‌کنم هیچ کدام از دلایلی که گمان می‌کردم در این مسئله دخیل هستند، کاری به کار من نداشتند. سال 95 سخت‌تر از سال‌های پیشش نبود و من سخت‌تر کار نکردم. چیز زیادی یاد نگرفتم و کارهای به زعم خودم فاخری انجام ندادم. اما چیزی در من عوض شده که این تغییر را دیگر مبدا شروع  و پایانی نمی‌بیند و حتی برای چیزهای روزمره هم نمی‌تواند «از فردا» بنامدش. البته که بهار مثل همیشه پر از شور و سرزندگی است و این حس‌های من چیزی از خوبی‌های بهار کم نمی‌کند. همان بهاری که هر سال با صدای ترانه صبحگاهی مامان از آشپزخانه شروع می‌شود و صبحانه پر از بو و رنگ و آغوش و در رخوت ادامه می‌یابد.
2.
مارجان دوست داشت در بهار بمیرد. هر سال فروردین روی ایوان خانه درخت‌ها را رصد می‌کرد که ببیند چطور جوانه زدند و چطور دیگر آن چوب خشک قدیمی نیستند و می‌گفت خوشا مردن به وقت جوانه و شکوفه. اما قسمتش آخرین روز تابستان بود. شبیه او، یا سعی می‌کنم شبیه او که از هر چیز نویی شگفت زده می‌شد، هر روز همین درخت‌های اندک خیابان‌های تهران و شکوفه‌هایی که از سر شانس ممکن است بیابی‌اش را رصد کنم و ببینم چطور روز به روز عوض می‌شوند، مهمان‌های جدید می‌یابند و سخاوتمندانه سایه‌هایشان را پهن می‌کنند.
3.
سال 96 سال سخت‌تری خواهد بود. باید ریشه‌هایم را از خانه بکنم و ببرم در خانه دیگری بکارم، رانندگی کنم، فیلم‌های بیشتری تدوین کنم، سبکتر شوم، کتاب را بنویسم، سالمتر باشم و کمتر درد بکشم و احتمالا خودم را برای مهاجرت میم آماده کنم. علاوه بر همه اینها باید با ترس‌های بیشتری مواجه شوم و از عشق لذت بیشتری ببرم؛ البته همه اینها امتداد روزهای زمستان است در بهار و تابستان و پاییز و زمستان بعد.


دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

شرح حال 7

چشمهایم را می‌بندم پشت پلکم سنگین از اشک می‌شود. پیرمرد رو به رویم در مانیتور دارد از سوسن می‌گوید و سیگار می‌کشد؛ سیگار پشت سیگار. پیرمرد شبیه هیچ کدام از آدم‌های قبلی نیست. نه شبیه آن دختران دشت اسفند سال پیش که حالا یا ترکیه‌اند یا آلمان و یا شنگال و نه شبیه زن‌های فیلم نوا.
هیاهو هنوز تمام نشده است. تاریخم را پاک کرده‌ام از صفحه‌های شخصیم و هی پشت پلک‌هایم از اشک سنگین‌تر شد. ترس و خستگی در من نشست کرده است. در همه جای تنم نشانه‌هایش هست و آنقدر حجمشان زیاد شده که فکر می‌کنم سنگین‌تر هم شده‌ام.

روزهای سخت را از سر گذراندم و نوازش‌های این همه دست نازنین هم هنوز مرهم نشده است روی این روزها و این اسفند نازنین آن ور رهایی‌بخشش را هنوز به من نشان نداده است. 

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۵

شرح حال 6

روی تخت دراز کشیده‌ام. از آشپزخانه صدایش می‌آید، صدای با حوصله پیاز پوست کردن، تکه تکه کردن و سرخ کردن و دنبال ظرف فلفل قرمز گشتن.  با کشف جدید فلفل قرمز، دعوا سر بهتر بودن فلفل قرمز و سیاه بالا می‌گیرد. بر می‌گردد آشپزخانه و من توی سرم قصه خیابان 28‌ام را آماده می‌کنم تا سر کشف بعدی‌اش تعریف کنم.
هنوز باورم نمی‌شود «ما» یک ساله شده است. 

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۵

از شمار دو چشم یک تن کم...

کلمات آخر مقاله مجله را می‌نویسم. دوست دارم مرگ محترم خانم را تعریف کنم. کلمات را بالا و پایین می‌کنم تا جایی برای آن اتفاق تاریخ معاصر که کمتر جایی ذکر می‌شود بیابم. همان غروبی که لات‌ها جلوی خانه‌ای که جلسه انجمن نسوان وطنخواه بوده، تجمع کردند و منتظر بودند آن زنان بیرون بیایند و به آنها حمله کنند. زنها از در پشتی می‌روند اما محترم خانم از فشار و استرس فردا دیگر بلند نمی‌شود که درِ کارگاه تولید البسه وطنی را باز کند.
محترم خانم آن غروب همسن من بود، همان غروب که از در پشتی رفته بود بیرون و دیگر برنگشت. 

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۵

من به دستهای تو قول می‌دهم...

مچ دست‌های خاله لاغر بود. مارجان می‌گفت «از اقبال منه.» از اقبال او بود یا نه مچ دست‌های دخترش لاغر بودند. دخترهای مامان و خاله هم ادامه بد اقبالی مارجان بودند اما مامان مثل مارجان دست‌های قوی دارد.
 خاله مرد. یک شبی که مامان پیشش نبود. مامان صاحب مجلس بود. چشمهایش باز نمی‌شد از بس گریه کرده بود. با دخترها نشسته بود سر مجلس. هر زنی می‌آمد مامان را بغل می‌کرد و زار می‌زد. مامان همیشه صاحب مجالس خاله بود، از عزا تا عروسی. ازبس که به قول مارجان خاله بی‌دست و پا بود و بیچاره. مامان می‌توانست یک جماعت را مدیریت کند اما خاله جوری زیر فشار زایمان زیاد، بی‌پولی و بیوه‌گی له شده بود که تنها یک گوشه می‌نشست و مدیریت مارجان و مامان را نظارت می‌کرد. همه این سال‌های آخرش هم همین بود. گوشه‌ی خانه دخترخاله‌ها نشسته بود، همه را می‌دید و هیچ نمی‌گفت. گاهی اشک می‌ریخت و مامان با گوشه روسری‌اش اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
جنازه خاله را مامان شست. دخترخاله‌ها کنار جنازه نشسته بودند. ما دخترهای بداقبال مامان که مچ دست‌های قوی مارجان را به ارث نبردیم از زن‌های عزادار پذیرایی می‌کردیم. خاله را کنار همان درخت بزرگ دفن کردیم که زن دیگر فامیل خوابیده بود. در راه قبرستان مامان اشکهایش تمام شده بود. به خانه که برگشتیم چند دقیقه روی پله‌ها نشست و دست‌هایش را نوازش کرد. دست‌های نازنینش که تنها خواهر را شسته و گذاشته بود در اتاق تاریک و برگشته بود.

ما همه دخترهای بداقبال فامیلیم که از زنان نسل اول فقط دست‌های زنانه قوی او مانده است. 

شرح حال 5

به میم گفتم من آدم سختی هستم. میم گفت هیچ چیز آنقدر سخت و سفت نیست که نشود تغییرش داد. فکر کردم چقدر به این سختی و سفتی افتخار کردم بارها. به اینکه روی حرفم ایستاده‌ام که فلانی را نمی‌بینم دیگر، به بهمانی هم دیگر فکر نمی‌کنم. اما حالا می‌بینم ارزشش را نداشت. این همه سفت و سخت ایستادن روی ندیدن و ترک کردن کسی؛ جوری که دیدن یکباره‌اش مضطربم کند، چه چیزی را در من حل کرد یا چقدر راحت‌ترم کرد؟
همه آن روز توی خیابان‌های آلوده و میان آرشیوهای فیلم پیرمرد، به همین‌ها فکر کردم. قبلش عصبانی بودم بعد فکر کردم چه کاری باید بکنم؟ حالا که نمی‌توانم عضو بدنم را بشکنم و بندازم دور؛ چقدر باید از خودم بگذرم برای اینکه هیچ چیز تکان نخورد؟ بله مرز حذف کردن‌ها به گوشه دلم رسیده بود.
همان شب نون از درد دندانش پناه آورده بود به خانه من. وقتی آرام خوابید، بلند شدم و نگاهش کردم. فکرکردم هیچ چیز ارزشش را نداشت که حالا اینجا نباشد یا من در جایی نباشم که گزینه او باشم. برگشتم به تخت جیرجیرکنان اتاق خواب و به میم نوشتم می‌دانی تو تنها آدمی هستی که اینطور در مقابل رفتن من مقاومت کرد؟ می دانی که من حالا در خودم توان ترک کردن آدم‌ها را نمی‌بینم؟ می‌دانی که عشقت مرا رام و نرم کرده است؟