چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

مامان


مامان 65 ساله است.شاید مثل خیلی از 65 ساله های دیگر کمی از موهایش سفید باشد و دور چشمهایش را چین گرفته باشد. رنگ قرمز دوست دارد و به نظرش همه زنهای خوشگل شبیه عهدیه خواننده اند. یک شعرهایی را از بر است که همه عاشقانه اند. چشمهای مامان خیلی مهم اند. وقتی شاد است چشمهایش برق می زنند. وقتی ناراحت باشد چشمهایش رمق ندارند وقتی ... .
مامان چشمهایش را عمل کرده. آب مروارید داشتند هر دو تاشان. حالا عنبیه چشمهایش یکم تار است. مامان زیاد خیره می شود. وقتی مدتی نمی بیند مرا، می تواند یک ساعت خیره بماند به صورتم یا اینکه مدام حرکاتم را نگاه کند. دو دستهایش را وقت بغل کردن باز باز می کند  که راحت در آغوشش جای بگیری.
مامان کودک درونش بیدار است. می توانی بازی جدیدی یادش بدهی  و همان دست اول ببرد. یا بشیند برای بچه ها نقاشی کند. یا عاشق شیرین گندمک باشد و آدامسهای مختلف را پنهان کند تا برای خودش بمانند یا چوب شورها را قاطی وسایل شوینده بگذارد جایی که کسی شک نبرد چه در آن تعبیه شده. یا اینکه با دیوانه بازی هایت همراه شود و قدم به قدم بیاید.
یک چیزهایی از مامان را تازه فهمیدم. اینکه ده سال تمام موقع خداحافظی پشت سرم آب ریخته یا اینکه همیشه توی کوچه از من خداحافظی کرده و وقت خداحافظی پنج بار بوسیدتم و انگارکه نمی خواهد تمام شود همینطور ادامه داده یا اینکه هر بار وقتی صدای خسته ام پشت تلفن گفته سلام؛ صدایش را بلند کرده و گفته: سلام به روی ماهت یا ...
مامان مهمترین آدم زندگی من است که دارد پیر می شود...

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱


1.
قرارمان مترو انقلاب است. تهران دیوانه باران پاییزی است. حوالی مترو، ون گشت ارشاد را می بینم که در حال راه افتادن یکی را به زور سوار می کند. سین را بارها گرفته اند. بی آنکه حواسم باشد کجا قرار گذاشته ایم زنگ می زنم که ببینم کجاست. جواب نمی دهد. توی ذهنم تصویرهایی می آید از اینکه داخل ون نشسته و نمی تواند جواب تلفنم را بدهد. ده ثانیه بعد پشت تلفن می گوید که داخل مترو قرار گذاشته بودیم؛ اما من هنوز همانجا ایستاده ام.
2.
فکر کردم اگر دیرتر بروم حتمن کسی در اتاقک ارشاد نشسته نیست. بی آنکه نگاه کنم سرم را می اندازم پایین و راهم را می کشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته صدایم می کند. می گوید اینطور نمی توانم بروم داخل. بحث کردن بی فایده است. می پرسد کدام بلوک؟ می گویم 9 الف. یک چیزی در دفترچه اش می نویسد. گفته ام کارشان زشت و حقیر است. عصبانی می ایم بیرون. پشتم می آید و می گوید همین یک بار بروم اما برای بارهای بعدی باید اینجور و آنجور. از کنار اتاقک ارشاد که رد می شوم فکر می کنم روزی که آن زندان لعنتی که نسرین  دوازده روز است در  آن اعتصاب غذاکرده و به خاطر بی حجابی 50 تومان جریمه شده، موزه شود؛ این اتاقک چه کاربری پیدا می کند!

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

...


مامان تنهاست. ساعت 9 شب تماس می گیرد و با اصرار می پرسد تنها نیستی؟ تنهایی نمیترسی؟

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

خانم ف...


خانم ف هر هفته یک دست مانتو و شلوار می پوشد. از در که می آید تو بلند سلام می کند. صبح بخیر می گوید. اول ظرف غذای استیلش را در می آورد و در همان حال توضیح می دهدکه دیشب زود خوابیده یا دیر یا اینکه درد داشته و یا مهمان داشته و ... . بعد می نشیند کنارم. اولها فامیلی ام را صدا می کرد. تقویمش را در می آورد و با مداد رویش برنامه می نوشت. همه حرفها را می نوشت اینکه باید به چه کسی زنگ بزند و حتا چه بگوید اینکه لیست لوازم را چقدر بنویسیم و خیلی چیزهای دیگر. حرفهایی که به آدم خاصی زده باشد بلند می گوید و می خندد. 
خانم ف گاهی عصبانی می شود. اینجور وقتها رنگ صورتش قرمز می شود و اخم می کند. وقت عصبانیت نباید شوخی کرد. حرفش را می زند و می رود مثلن در آشپزخانه در لیوان کوچک قرمزش چای می ریزد و سنگین می نشیند روی صندلی. خانم ف بلد است مرا آرام کند.  وقت عصبانیت من می پرسد چی شد و کار را از دستم می کشد. مثلن تلفن را بر می دارد و ادامه می دهد، پرینتر را دستش می گیرد، جلوی آدمها می ایستد. خانم ف هر روز چند بار وقتی اتفاق خوبی می افتد، چند بار با دستش به پشتم می زند و می گوید: «دیدی درست شد». وقتی می خواهد تائیدت کند سرش را تند تند تکان می دهد و آفرین می گوید. به خانم ف گفته ام شبیه نگار جواهریان است. می گوید همه خواهرهایش هم شبیه اویند. 
خانم ف همکارم است.

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

راه ناهموار...


بعد فکر می کنم این همه غر را اینجا بنویسم که چه بشود. اصلن این حال هیچ طوری ثبت کردن دارد. به  مریم می گویم چرا باید در این گه دونی زندگی کنیم؟ می گوید سر شهرکشان زن را گذاشته اند که چادر سر زنهای دیگر اجباری باشد و هی تاکید می کند با آژانس که بیایی فقط چپ چپ نگاهت می کند. آنجا خانه خواهرم است. تنها جای امن این شهر برای من بعد از خانه ام. شین گفته ناظر سازمان میاید توی شرکت و همه چیز را وارسی می کند. حتمن حجاب ما را هم. هیچ جای این شهر امن نیست. هیچ طوری نیستم. هیچ طور خاصی. بگویم عصبانیم. نه حتا عصبانی هم نیستم. این هیچ طوری نبودن آزارم می دهد. اینکه برسم به خروارها ادم و ندانم بگویم خوبم یا نه. حالا آن روز توی بزرگراه یادگار که حرف خوب بودن تو بود و هی گفتن اینکه خوب نیستی. هیچ کداممان خوب نیستیم. خوبی نسبی است. نون می گوید جسارت خودکشی ندارد. نون به کرات نسبیت خوبی را فهمیده. می خواهد برود از اینجا و می گوید این رفتن را بگذارید به جای خودکشی نکرده ام. از خانه اش که بیرون می آیم غروب ابری جمعه است. دلم خنگ شده است. دلم خنگ فراموش کار بزرگی شده است. دلم حتا هیچ چیز خوبی را به یاد نمی آورد...