یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۱

یه دیواره...

یک زمانی حس ساختمانی را داشتم که رویش نوشته شده بود: «این ملک در مسیر تعریض خیابان قرار دارد و به زودی تخریب می شود» حالا حس همان خیابان را دارم که با یک پارچه کنار یکسری خرابه نوشته اند: از اینکه با صبر خود ما را در اجرای این پروژه یاری می رسانید سپاسگزاریم.

چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۱

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود...


فکر کردم بروم بغلش کنم و برگردم. دیشب به شادی گفتم ادم نباید پشت مسافر اشک بریزد. پشت مسافر باید اب ریخت. باید باور کرد که بر می گردد. به روی خودم نمی اورم که اشکهایم دور چشمهایم منتظرند. ندیدمش. آن جور که باید می دیدمش. حالا اشک هایم را با چای قورت می دهم.

میم می رود. در این شهریور لعنتی میم های زیادی می روند. می دانم یک روز بغض این همه اصرار به نرفتنم آن فرودگاه امام را با خود ببرد.

خطر سقوط...

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

که غربت به خانه ام سرک کشید...



یک پارچه سفید هست با دو راه آبی. ارثیه مادربزرگم. مادربزرگم خودش آن را بافته. مادربزرگم پارچه می بافت. یک دستگاه چوبی داشت که با آن می بافت. به مریم یک پارچه راه راه نارنجی رسیده. به خواهرهای دیگرم چیزهای دیگری. می نشست روی ایوانش و دستگاه را چرخ می داد. چشمهایش حتمن آن وقتها خوب می دید که روی طرح ها اشتباهی ندارد. مادربزرگم می توانست پارچه ببافد هر وقت که دلش می گرفت. می رفت پشت آن چرخک می نشست و پارچه می بافت. یک بار گفته بود سر مرگ پسر 2 ساله اش چند متر پارچه بافت.هی نشست و غم هایش را بافت و طرح و رنگ داد.
مامان با کاموا لباس می بافت. هر چیز که فکرش را بکنید. یک زمانی بود با دو میله هی می بافت می بافت. ساکت می نشست نایلون کامواها را می آورد و می بافت. مامان غم هایش را با دو میله و یک کاموا می بافت و شکل می داد.
شکل غم های من هم تغییر می کند؛ غم هایم قلمبه می شوند توی گلویم، چشمها و حتا دستها، زانوها ومفاصل کمرم! غم های من درد می شوند و زندگی را بر من حرام می کنند.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

دل این شهر برایت تنگ می شود...



 همیشه که نباید دوستت از این مملکت برود که دلتنگ شوی؛ همین شهر، همین شهر که روزهای بیشمار آدمها را بدرقه کردی که برگردند که بروند شهری دیگر، مملکتی دیگر حتا. دلتنگی دارد. از این شهر بی باران بروی به شهر بی باران دیگر. جایش تیر می کشد. جای رفتن کسی که یک جای این شهر خانه اش بوده. یک وقتهایی می توانستی روی دیوار آن خانه تکیه بدهی. اصلن بنشینی کف زمین و رویاهایت را راحت ببافی یا نه راحت ناله کنی یا... حتا جای بودن صدایی که فاصله بین شنیدن و دیدنش اندک بوده هم تیر می کشد.
یکی پشت تلفن می گوید تصمیم گرفته برود. تصمیم شخصی خودش بوده. سکوت می کنم. رفته ای. از این شهر رفته ای و دیگر هیچ جای این شهر نیستی! غمگینم. از شبی که می دانم دیگر نیستی غمگینترم. باید یک جایی این را بلند بنویسم:
انصاف نیست تصمیم برای رفتن یک تصمیم شخصی باشد.


جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

شرح حال

یک شب که به رفتن کسی فکر می کنی...

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

حکایت دریاست زندگی...


یک وقتهایی به خودت میایی و می بینی بلیطهای زیادی خرج کرده ای تا چیزهای کوچکی را به دست بیاوری؛ چیزهای کوچک بی ارزشی را!