دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۹

بی سر و سامانی


غذای سرد را گرم می‌کنم. هوا گرم شده و من همان دیوانه‌ی گرمازده هر ساله هستم. در کارم پیشرفت می‌کنم، آدم‌های جدید به زندگی‌ام می‌آیند و جای خوبی می‌نشینند. شبها خواب معشوقه‌های گذشته را می‌بینم و حسرت می‌خورم. دکتر میم می‌گوید باید بالغانه رفتار کنم. وقتی نمی‌توانم دلتنگی را تاب بیاورم پس باید بالغ باشم و به روی خودم نیاورم.

یک سال گذشته از آن عصر غم‌انگیزی که پیرزن را تا دم مرگ بردم و البته هنوز همانجاست. دیوارهای خانه را پر از پارچه و پیام تسلیت کرده‌اند. زن طبقه سوم، که با عصا و چرخ خرید هر روز به زحمت پله‌ها را پایین می‌آمد و صبح‌ها صدای آب دادن به درخت انجیر حیاط که خودش کاشته بود می‌آمد، مرده است.
چهارمین بهار این خانه تمام شد.