جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

نوستالژی یک بعدازظهر گرم امرداد

دلم به صدای بچه های کوچه خوش است. صدای توپشان! این توپشان که می افتد توی حیاط و مرا از سر پس و پیش کردن این کلمات رها می کند چند لحظه...
هوس کردم با مریم برویم تو حیاط خانه مادری و لی لی بازی کنیم. همین بعداز ظهر داغ مرداد، بعد عمه خانوم از پشت دیوار نهیب بزند و ما بپریم توی اتاق آخری تا مامان پیدایمان نکند . بعد با هم به بحث درباره مهمترین مسئله زندگیمان که دور زدن عمه و مامان است فکر کنیم. بعد مریم حوصله اش سر برود و برود زیر آن پنکه که هی صدا می دهد بگیرد بخوابد و من تنها فکر کنم چقدر بدبختم که نمی توانم در این حیاط به این بزرگی ظهر مردادم را سر کنم.
...
مریم شیفت بیمارستان است. عمه خانوم یک سال پیش فوت کرده و خانه اش دیگر کنار خانه مادری ام نیست!من اینجا نشسته ام و فصل چهارم پایان نامه ام را می نویسم... من هم دیگر ساکن آن خانه نیستم...
به بچه ها می گویم آخرین بار است که توپ را برایشان می اندازم!

۲ نظر:

  1. ...گاه این کلام است که گاهی به جای آرزوهایمان می نشیند / و ان آخرین بار بود که توپ را انداختی / پیروز باشی

    پاسخحذف
  2. باز هم برايشان توپ را خواهي انداخت!

    پاسخحذف