دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

آرامشی که نیست...

خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم. مدام تب دارم و از دیگران می خواهم درجه تبم را بسنجند. مدام خواب بد می بینم. مدام همه چیز را جا می گذارم. مدام تلخ خند می زنم. مدام از راهی به راه دیگر می دوم. مدام خیره می شوم به این بارانِ بهاری ِ زود هنگام. مدام به راه رفته ام نگاه می اندازم و پشیمان می شوم!مدام به خودم شک می کنم؛ به همه آن ساعتها هم !

این روزها بیتابم. بیتاب آن چیزی که آرزویش به دلم ماند.
این دستان من بود که کرخ در برف آن سالها آخرین نفسهایش را می کشید و سرما امانش را بریده بود و نمی توانست برَهد ... این دستان من بود که تنهایی اش را قسمت نکرد با کسی! توهماتم راست نبود از آن هوا که داشت تاریک می شد و از آن راه که از بر نکرده بودمش و از آن کوچه که تنگ می شد برای گذشتن !
همه چیز آنطور نبود که گمان می کردم، جز دستانم که صداقتش را حراج کرده بود و صدایم که آغوشش را گشوده بود!
خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم برای به خاک سپردن همه آنچه که این روزها نیست! هیچ چیز آرامم نمی کند. امروز زیر باران وقتی آن زن لباس کهنه بچه هایش را به من می داد تا به کودکی که از سرما کبود شده بود برسانم وقتی می گفت چه آرامشی دارد این کارها و ... خواستم بگویم این روزها هیچ چیز آرامم نمی کند... مدام تب دارم... مدام خواب بد می بینم... مدام...

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

....

گفتن یا نگفتن ، مسئله این نیست! مسئله این است که همیشه تردید نگفتنها و پشیمانی گفتنها با تو می ماند...

پ.ن.
اسفند برای اعلام آمدنش چه هیاهویی راه انداخته!

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

صدایت...

صدایت همه آنچه را که کشیده ای عریان کرد. نمی توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم! از این تماسها متنفرم. از اینها که خبر مرگ می دهند یا دلداری پس از خبر مرگ یا... خب توانش را نداشتم که بگویم می فهمم چه سخت است که تنها خواهرت را به خاک بسپردی در این سرما و... یعنی نمی دانستم می فهمم یا مزخرف می بافم! نگفتم. فقط خواستم گوش بدهم. گفتی: چی بگم...

آه از آن صدا که لازم نبود چیزی بگوید...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

در مصائب علی کوچولویی که دیگه کوچیک نیست!


برایش آهنگ «علی کوچولو» را می گذارم. هنوز اول ماجراست که می پرسد: -خاله باباش کجاست؟
جوابش را نمی دهم می گذارم تا آخرش را بشنود.
با بغض می گوید: یعنی علی مرد؟ یعنی باباش زندونه؟ یعنی ...

- خاله علی کوچولو چه کاره شد که کشتنش؟؟

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

ستاره هایی که ندیدیم

ستاره، ستاره، ستاره... لامصب پر از ستاره بود و به دنبال ماه ... نه نبودیم. حتی خوب به ستاره ها هم نگاه نکردیم که راهمان گم شد. به دنبال راه هم نبودیم لابد! همینجوری بودیم! اما آسمانمان پر از ستاره بود!

امشب وقتی زیر این آسمان پر ستاره سرد قدم می زدم فکر کردم شاید اشتباهمان این بود که ستاره ها را جدی نگرفتیم! این شد که یک طرفه شد خیابانی که به هم می رساندمان ! هر چه نامه نوشتم چاره ساز نبود که نبود! تماس هم گرفتم، اس ام اس هم! هیچ کدام به کار نیامد!

حالا که در این خیابان یک طرفه من از همیشه تنهاترم، به ستاره ها خیره شده ام!

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

دعای باران

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ واژگون.

ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم
در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.
عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه دروغ درایان می خواهند.
در قاب و در قفس
بر باغ ما ببار
بر داغ ما ببار!


«شفیعی کدکنی»

پ.ن.


چه بارانی می آید و چه دیر... این همه سیاهی و این قطره های
لاغر!!