خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم. مدام تب دارم و از دیگران می خواهم درجه تبم را بسنجند. مدام خواب بد می بینم. مدام همه چیز را جا می گذارم. مدام تلخ خند می زنم. مدام از راهی به راه دیگر می دوم. مدام خیره می شوم به این بارانِ بهاری ِ زود هنگام. مدام به راه رفته ام نگاه می اندازم و پشیمان می شوم!مدام به خودم شک می کنم؛ به همه آن ساعتها هم !
این روزها بیتابم. بیتاب آن چیزی که آرزویش به دلم ماند.
این دستان من بود که کرخ در برف آن سالها آخرین نفسهایش را می کشید و سرما امانش را بریده بود و نمی توانست برَهد ... این دستان من بود که تنهایی اش را قسمت نکرد با کسی! توهماتم راست نبود از آن هوا که داشت تاریک می شد و از آن راه که از بر نکرده بودمش و از آن کوچه که تنگ می شد برای گذشتن !
همه چیز آنطور نبود که گمان می کردم، جز دستانم که صداقتش را حراج کرده بود و صدایم که آغوشش را گشوده بود!
خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم برای به خاک سپردن همه آنچه که این روزها نیست! هیچ چیز آرامم نمی کند. امروز زیر باران وقتی آن زن لباس کهنه بچه هایش را به من می داد تا به کودکی که از سرما کبود شده بود برسانم وقتی می گفت چه آرامشی دارد این کارها و ... خواستم بگویم این روزها هیچ چیز آرامم نمی کند... مدام تب دارم... مدام خواب بد می بینم... مدام...
خواستم بدانی این روزها چقدر بیتابم برای به خاک سپردن همه آنچه که این روزها نیست! هیچ چیز آرامم نمی کند. امروز زیر باران وقتی آن زن لباس کهنه بچه هایش را به من می داد تا به کودکی که از سرما کبود شده بود برسانم وقتی می گفت چه آرامشی دارد این کارها و ... خواستم بگویم این روزها هیچ چیز آرامم نمی کند... مدام تب دارم... مدام خواب بد می بینم... مدام...