پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

انگار این بار هم باید چراغها را من خاموش کنم!

قبل از رفتن چراغهایم را خاموش کردم. پرده ها را کشیدم. شیر گاز را بستم. به کاکتوسهایم آب دادم و گفتم: چاره ای نیست انگار باید ادامه بدیم!
در را که می بستم زیر لب می خواندم: مرا به سخن جانی خود این گمان نبود...

پ.ن.
بعضی روزها مهم تر ازآنند که فراموش شوند . مثل امروز...

۲ نظر: