شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

خواب...

1.
مدتهاست که زیاد خواب می بینم. خواب آدمها زنده؛ اینکه وحیده دو قلو زاییده، اینکه مادرم می اید به خانه ام سر زده و به خاطر سیگار روشنم قهر می کند و می رود، اینکه دوستان نزدیکم دست جمعی می روند سفر و تصادف می کنند و می میرند یا...
گاهی خواب آدمهایی را می بینم که از دست داده ام؛ خواب مادربزرگم که برایم لالایی می خواند یا با سپیده دارم قرار ملاقات می گذارم؛ یا فرشته دارد برایم می خواند یا این اواخر هم با آرش در پارک قزل قلعه نشسته ایم و او آن پیراهن سفیدش را پوشیده که من دوستش داشتم.
گاهی خواب خودم را می بینم. خواب روزهای آینده ام را! عاشق مردی هستم که نمی شناسمش، بچه ای دارم که نمی دانم پدرش کیست! ار بیماری مهلکی رنج می برم ، به انتظارم کسی از سفر برگردد یا در زندان روزمرگی ام را با کتاب سپری می کنم.
2.
هر وقت که ارتباطم را با واقعیت از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت که بخواهم به بی خیالی بزنم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت کسی را از دست می دهم بیشتر خواب می بینم.
هر وقت...
خواب برای من یک جور مقاومت است. یک جور مبارزه برای زندگی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر