چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

من، خالی از....

این روزهای گرم گرمم نمی کند. هیچ گرمایی برای سردی من کافی نیست. من اولین اصل زنده ماندن را فراموش کرده ام. من ، من، من ...
از هجوم این همه من می ترسم. از این همه منی که مسئولیت هزار باره بارم کرده و این تن نحیفش را یارای مقابله نیست!


پ.ن.

ظهر گرم مرداد، میان کوچه های گرم که بوی بادمجان کبابی می داد سیمین پشت تلفن تاکید می کرد:
- حواست به خودت باشه...

دیگر حواسم به هیچ چیز نیست ! این آخرین گزارش از زندگی ام است.

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

همه چی آرومه ...

تا اطلاع ثانوی هیچ چیز تحت کنترل نیست! تنها این منم که تحت کنترل چندین چشم باید کار کنم. می دانم این آخرین سنگر دفاع است!

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

که میلادت...

که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک...

روی همه تقویمهایی که می دیدم روبه روی 27 تیر می نوشتم : تولد من ... 27 تیر ماه هر سال مال من است. برگهای تقویم هم می دانند آن که با رنگ قرمز هر سال می نویسد تولد من ... حتما غرضی دارد. این تیرماه نازنین هم می داند. از همین روست که سخت نمی گیرد به من. می گذارد سرخوشی یک تولد بماند برایم.

امروز 25 سالگی تنم تمام می شود. شناسنامه ها دروغ می گویند. آنها تنها سالها و ماهها را اندازه می گیرند. می دانم تنم بیش از 25 سال دارد. بی خیال این همه امروز خستگی هایم را با پودر لباسشویی تاژ شستم و زیر این آفتاب گرم تیر پهن کردم تا خشک شود. لامصب پر از لکه های تیره بود که پاک نمی شد . لکه هایی که نمی دانم با چه ترفندی پاکشان کنم. به چروکهای یک ساله زندگی ام هم اتو زدم . طعم زندگی ام را که بی¬نمک بود. نمک زدم و خواباندمش تا یک غذای خوشمزه بپزم. بعد آمدم اینجا با خودشیفتگی که ذاتی من است خبر بدهم یادتان باشد 27 تیر هر سال مال من است. مال منی که حالا بی اجازه سرک می کشد به روزهای آینده . روزهای خوب ... روزهای سالم سرشار... روزهایی که باید با این همه لکه و چروک ادامه بدهد و هی خسته می شود و هی دم نمی زند و هی فریاد کم می آورد و هی نفس نفس می زند و هی سرخوشانه امید دارد روزهای بهتری در انتظارش تمام قد ایستاده باشند...

خاک تیر تشنه است! اما باران کار میلاد من نیست...

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

نه گفتن...

نه نمی تونم.

صدای گریه اش را می شنیدم و التماسش را. گفت امیدش را ناامید کردم. سکوت کرده بودم و به زهرگفته هایش گوش می دادم. گفت حتما در آینده کسی ناامیدم می کند...

نمی توانستم. نمی توانستم از خط قرمزهای زندگی ام فراتر روم. نمی توانستم بیش از این باشم! استخاره کرده بود، خوب آمد. صدای من هم خوب بود اما من ... . من نمی توانستم.

خداحافظی نکرد. با بغض و گریه و ناله تلفن را قطع کرد. حالا چند روز است صدایش در گوشم می خواند: خواهش می کنم، خواهش می کنم...

«نه گفتن» توانایی است بس بزرگ که من برای اولین بار به دستش آوردم.

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

تابستان تهران

من تابستان تهران را دوست دارم . حتی همین تابستان گرم بی سابقه که تا عمق وجودت را می سوزاند. مریم می گوید دیوانه ام. این گرما و هوای کثیف و بوی عرق و ... دوست داشتن ندارد. او دلیل این دوست داشتن را نمی داند. او نمی داند من بهترین روزهای زندگی ام را در همین روزهای گرم و خیابان تاب برداشته ظهر که بادی تعارف موهای کوتاهم نمی کرد، تجربه کرده ام. او نمی داند آدمهای مهم جغرافیای زندگی من، تابستان پرباری داشتند با من. او نمی داند تنها تابستان است که مرگ نداشته برایم!

من تابستان تهران را دوست دارم. حتی همین تابستان پر استرس و پر مشغله را ! این تابستانی که از سر و صدای بازی بچه های کوچه سر می روم و در مقام یک همسایه غرغرو تذکر می دهم. این تابستان که هی کتابها را دوره می کنم، دوستانم را کم می بینم، سر قرارهایم دیر می رسم، خاکهای خانه ام را پروار می دهم، سفر نمی روم و ...

به مینا می گویم: خوب می شیم و بعد با هم به این روزا میخندیم! مطمئن نیستم از پس این همه روزهای بی لحظه، فراغتی بیاید برای خندیدن به این روزها!

پ.ن.
خاله مینای پارک شوش را برده اند چند روز است که با عروسکی که به عنوان عیدی به من داده بود مشغول می شوم و تصور می کنم... حتی نمی توانم تصور کنم مینا چطور است این روزها!

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

هي فريادهايت را زير لبخندهايت پنهان كن. به چه مي خواهي برسي؟! اين صداي پر از بغض كافي نيست!
فرياد بزن ...


پ.ن.
اين روزها به اين نتيجه رسيدم كه واقعا بلد نيستم فرياد بزنم!