روی برگه نوشته سه شنبه 8 تیر ساعت 6 و گذاشته روی میز که هر صبح ببینمش. من کاغذ را
پشت رو کردم نمیخواهم مدام ببینم که نوبت دکتر از نان شب برایم واجبتر شده. تابستان
مثل هر سال در غم و افسردگی طلوع میکند. تنم باز دارد جنازه میشود. تابستان از
من بزرگتر است؛ همهی مرا فرا میگیرد. به میم هر شب قبل خواب میگویم غمگینم؛ هر صبح بعد از
بیداری هم. انگار بخشی از مراسم آیینی را به جا میآورم.
مبارزه هر روزهام برای این است که تابستان مرا نخورد.