پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

دختران دشت

به میم می‌گویم اتفاقات زیادی باعث شده از کار بیفتم؛ اتفاقاتی که بالاخره توانستم خشم را تبدیل به انرژی کنم و انقدر کار کنم که نفسم بند بیاید و بعد خودم را ببخشم اما هنوز نتوانستم. هر شب خواب می‌بینم بچه‌ای دارم که مادر و پدر ندارد و در بغل من آرام گرفته و من هر صبح انگار که عزادار باشم، برایش اشک می‌ریزم. هر بار خواستم از تلخترین روزها بگویم آن روز در 22 سالگیم را به یاد می‌آوردم که در اتاق تاریکی منتظر بودیم دکتر، دختر 12 ساله‌ای که از پدرش باردار بود را معاینه کند. هنوز تصویرش برایم زنده است. آن استیصال خودم که خیابان ولیعصر را پایین می‌آمد و اشکهایش تمام نمی‌شد. اما حالا استیصالم بیشتر است؛ قیافه آن دختر 12 ساله با دختر شش ساله در هم می‎آمیزد. حالا از همه تلخ‌هایی که تجربه کردم تلخ‌ترم.