مامان و آقاجان رفتند. لباسهای پاییز و زمستان را در کمد جا دادم و تابستان
را به چمدان همیشه بردم. به گلها رسیدم. صبح تصمیم گرفتم سه مدل غذا بپزم مثل
جمعهی روزهای خوب. به شین گفتم بعد از مدتها دلم خواست خانه باشم و خانه قاتلم
نبود. شین گفت او هم مدتها دوست داشت من در خانه باشم. با شین ناهار خوردیم و با
چای غیبت کردیم و فرندز دیدیم. باید یک
قوطی رنگ سفید بگیرم از مغازه سر خرمشهر و در انبار را رنگ کنم. شاید چیزهای دیگری
را هم رنگ کردم در خانه. جای لولهی نشتی هنوز زخمی است. صبح به سختی شیشه دوغ
آبعلی را روی زخمش جاسازی کردم با یک شاخه گل که جایش را کمتر ببینم. مثل کاری که از
شنبه با زخمهای زندگیم کردهام. نه اینکه چیزی در بیرون تغییر کرده باشد من کم کم
دارم جان میگیرم برای شستن روی زخمها و
مرهم یافتن برایشان. دستها هنوز ورم دارند و رگهای برجستهشان مرا میترساند اما
جوانهای در درونم مرا به زندگی رسانده است.
جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۹۷
جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۹۷
کدام بار کشم؟
بمانی، رفیق مادرم،
زودتر از همه زنهای روستا مرد قبل از آنکه بچهاش را ببیند. مامان هر روز کنار خانه بمانی مینشیند روی سکو
برای استراحت و حسرت میخورد. برای خانهاش یک سکوی بزرگ زدهاند تا
سایهی ایوانش را بلندتر کنند. مامان هنوز
برای آن خانه عزادار است که بمانی نماند تا روی ایوانش دم بزند و بازی بچههایش را
ببیند. هنوز از کنار خانه قدیمم که میگذرم سرم را میچرخانم تا ببینمش. هنوز بعد
از یک سال و اندی آن خانه برای من خانه است. خانهای که درش سلامت شدم، عاشق شدم، عشق همهی مرا فتح کرد و آرام
گرفتم. حالا جای همهشان درد و دلتنگی دارم.
قصههای زیادی در سر
داشتم برای گذر از این روزهایم. هنوز باورم نمیشود از تابستان زنده به پاییز
رسیدم. با روزها و شبهای جانکاهی که ترس داشتم و دارم ثبتشان کنم؛ با دستها و
پاهای لرزان و دلِ تنگ و بیقرار و باورم نمیشود که پاییز با همه دلبریهای همیشهاش
هم رهاییبخش نبوده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)