شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

روزهای آخر سال

مامان می گفت مثل این خاکها که می تکونیم از سر و روی خونه ادم باید کینه ها رو اخر سال بتکونه. بعد ما را می نشاند که کینه های نداشته مان را از هم باز بگیریم. کسی حق نداشت نگاه بد به دیگری کند. مامان با کسی قهر نبود. چه آن زمان ها که دردسرهای زندگی زیاد بود، چه حالا که آن خانه تنهاست. بعد می توانستی توی چشمهای زهرا زل بزنی و بگویی همه برگه ها را تو قایم کرده ای. یا به مریم بگویی دروغ گفته بودی آن روز سر دعوا با مامان. می فهمیدی چه بلایی سر آن عروسک پلاستیکی آمده یا مداد رنگی هایت چه شدند. بعدش می خندیدیم. به همه این مراسم، به اعترافهایمان که بی اعتبار شده بود، به دروغهایی که بار هم کرده بودیم.

اسفند که می­آید دلم می خواهد همه ادمهای زندگی ام را خبر کنم تا برای هم اعتراف کنیم. همه غم های نگفته، همه عشقهای با تردید، همه عصبیتهای بی منطق و بامنطق، همه ناراحتی های بی سود و باسود، بعدش بخندیم. به همه اش بخندیم.

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۰

...

یک وقتی دوست دارم در خانه را ببندم. بنشینم به خیلی چیزهایی که مثل اسکارلت گذاشته بودم برای بعد فکرش رابکنم، فکر کنم. بعد وقتی هر کدام تمام شدند، یک لیوان چای به خودم جایزه بدهم. همین اسفند، همین اسفند که تابوت خاطراتم است.