دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

چه بسیار دوست داشتنها که در پیچ یک سلام ماندند!

می دانید شاید تقصیر خودم هم نیست! گاهی یادم می رود آدمهای زیادی دوستم دارند! و از همان لحظه فراموشی مستعد از دست دادنهای بیشمار می شوم.

امروز روی برگه بزرگی نوشتم «آدمهای بسیاری دوستم دارند» و چسباندمش روی دیوار رو به رویم . شاید اینطور به یادم بماند!

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

...

گاهی نبودن بهترین انتخاب ممکن است، بی هیچ سوء قصدی به بودنهای مکرر دیگری!

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

شهری از آن ما...

می دانی یک روز این شهر را فتح می کنیم بعد دورا دور شهر را سبز می کنیم. بعد خبر می آید که قحطی پارچه و روبان سبز شده است بعد می روم از صندوقچه ام آن سبزهایی که گذاشته بودم برای روز مبادا در می آورم می بریمشان به قیمت یک لبخند سر نواب حراج می کنیم!

می دانی یک روز آن سبزهایی که در آن صندوق گذاشتم به کار می آید. آن روز که شهر را فتح کردیم و ...
من ایمان دارم!

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

ما اشتباه به دنیا آمدیم ...

هنوز وقتی با یک شوک مواجه می شوم و نمی دانم با حجم ناامکانش چه کنم...
هنوز وقتی درها همه بسته می شوند و من پشت آن همه در بسته نفسم بند می آید...
هنوز مثل همان روزهای کودکی ام که حجم اندوه را در یک اشک ممتد افشا می کردم و...
هنوز روزهای تلخم تو را می خواهد!
چقدر حیف که نیستی که نازم را بکشی و بلند جوری که همه بشنوند بگویی: درست میشه عزیز جان! پناه بر خدا درست میشه عزیز جان!
دلم یک عاشقانه آرام می خواهد از جنس ناب تومریم بانو ! هنوز روزهای تلخم تو را می خواهد!هر وقت با یک شوک مواجه می شوم و نمی دانم با حجم ناامکانش چه کنم... هر وقت درها همه بسته می شوند و من پشت آن همه در بسته نفسم بند می آید...
هر وقت...

تمام تنم تیر می کشد !

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

خرداد...

حالا تا همیشه خرداد برایمان طعم دیگری دارد! ما که به خرداد پر از حادثه عادت داریم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۹

ناگهان چقدر زود دیر می شود...

دیر شد. می دانی شاید تقصیر من بود که بی صدا شکستنت را ندیدم. شاید تقصیر تو بود که بی صدا شکستی. شاید تقصیر هیچکداممان نبود. تقصیر این زمان و مکان لعنتی است که می گذارند دیر شود. دیرتر از آنکه قدر یک فنجان چای به هم نگاه کنیم و نترسیم از هم. دیرتر از آنکه پنجره های زندگی مان را که چهار طاق باز گذاشته ایم ، به روی هم بیاوریم.

دیر شد نازنین. انتظارت پشت درهایی که من نمی دانستم از صبوری ات فراتر رفت و من... من دیرکردنم را ندیدم، انتظارت را هم ندیدم. گمان کردم سببش چیز دیگری است یا ... تو هم ندیدی به چه اندازه انتظارت را انتظار کشیده بودم! آن نگاههای مضطربم را هم که نگران نبودنت بود را هم. اینکه به چه اندازه پشت پایت آب ریختم که برگردی و ... .

دیر شد رفیق. می دانم که این روزها هم دیر می شود. این بار شاید تقصیر توست که گوشت را به فریادهای من بسته ای و آن دردی که از نبودنت روحم را تسخیر کرده نمی بینی!

دیر می شود . باور کن زودتر از آنکه فکر کنی دیر می شود و آن وقت دیگر مجالی نمی ماند که به دنبال مقصر بگردیم! آن وقت دیگر عشقی نمی ماند که قسمتش کنیم. آن وقت دیگر...
دیر می شود. باور کن...

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

مرگ گاهی ریحان می چیند...

گریه می کند پشت تلفن. مثل وقتهایی که خاطره مشترک دردناکی را تعریف می کنیم یا می نشینیم و از مادربزرگ می گوییم و رفتنش و تکه کلامها و ... . دوست دارد صدایش بپیچد پشت تلفن. خواهرم پرستار یک بیمارستان بسیار شلوغ است. صبح از شبی پر مرگ برگشته و دارد برای مرگ عزاداری می کند.

برای مرگ زنی که تنها 29 سال داشت و التماس می کرد که زنده بماند و زنده نماند . چون 3 روز بود که درد می کشید و از سر بی پولی ... چون پول دوا و درمان گران است... چون کودک 5 ماهه اش شیر مادر می خورد و کسی نبود که ... . نمی توانم دلداریش بدهم. بعد فکر می کنم به این جمله آدرین ریچ : مرگ هر زن از من می کاهد...
گریه اش کش می آید. خواهرم شبها با مرگ های بسیاری کار می کند. او مرگ را نمی فهمد هنوز! صبحهای خستگی اش اغلب عزادار مرگ است.

امروز او عزادار زنی بود که التماس می کرد زنده بماند و زنده نماند.

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

چهار ضلعی

میان چهار ضلعی تنهاییم
بیدها سهم سبز دیوار می شوند
مادر که دور چهار ضلعی را
از رو
از زیر
از کنار خوانده
به رنگ سرخ اعدامم می خندد
بی خبر مانده
که مرزها را خار زده اند
نه رنگ
میان چهار ضلعی
تنهائیم
تمام دنیا سهم کاغذ است
کاش می شد
کاش می شد
سقف فاصله را زیر زلزله دلتنگی کوبید
کاش می شد
فانوسی به دست گرفت
جاده را تاخت
راه را فرش نور کرد.
کاش می شد
باور کرد
حرکت کرد
و به آرزوی صبحی نو
شب را به خاطر سپرد
کاش می شد
آسمان را به تو داد
تا با خورشید صبح به سرزمین دلم آئی!
کاش می شد
دوباره می شد
عشق را در دستهایمان بکاریم.
نیلا اکبری

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

بی تو نه هست هایم چنانکه بایدند نه...

هیچ معجونی تلخی روزگار بی تو بودن را کفایت نمی کند!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

این روزها که می گذرد...

1.
دکترم که معاینه ام می کند حس خوبی ندارم. 10 سال است که معاینه افسرده ام می کند . هر بار حرکات همیشگی. دکترم با لبخند همان حرفهای همیشگی را می زند چیزهای جدیدی هم بارش می کند که نمی فهمم. او بیش از یک سال است که با قرصهای من بازی می کند. دکترهای قبلی هم همینطور بودند. این بار قرص 1 دو عدد در روز. ماه بعد 3 عدد. سال بعد داروی تزریقی ! سال بعدتر باز هم همان قرص و ... . من از متوترکسات متنفرم. از تهوع روزهای جمعه هم. مدتهاست دیگر به کسی نمی گویم حالم از جمعه هایی که طعم متوترکسات می دهد به هم می خورد. دکترم می داند من از متوترکسات متنفرم ولی گویا سالهاست که برد با اوست!
2.
دیشب خواب دیدم کسی آمده است از سفر. غرق در شادی بودم بی آنکه بفهمم چه کسی آمده! مدام می پرسیدم کیست ولی کسی جوابم را نمی داد. همه بی حوصله بودند فقط من بودم که با حوصله برای مسافرم گلپر دود کرده بودم .مثل آن زمانها که مادرم برای هر مسافری، چه آن که می آمد چه آنکه می رفت، گلپر دود می کرد! دلکش هم می خواند: عزیز جانم ز سفر باز آمد...
پریسا روزهای پیش گفته بود مسافری می آید برایم . اما من مسافری ندارم که بیاید! جزاطلس که امروزمیان باران راهی شد!
3.
همه امروز صدای سپیده برایم حرف می زد. لامصب این هوا و بهار و ... مهسا می گوید 3شنبه چهلم سپیده است. سپیده شماره دارد. این روزها همه بوی سپیده می دهد. فردا که بیاید 40 روز تمام است که خواب رفته و من خوابش را نمی بینم.
همین روزها جواب کنکور می آید و داوطلبی که مطمئنم رتبه اش بسیار خوب است و دیگر نیست!
همه امروز به فرزاد کمانگر فکر می کردم . به مرگ، اعدام، بمب گذاری، معلم...
شب به مادرم می گویم برایم لالایی بخوان...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

ای انتظار

کلید در را می اندازم. خانه را چراغانی می کنم. بعد با لباس بیرونم می نشینم روی تخت . لپ تاب را روشن می کنم. ایمیلی نیامده. آن ایمیلی که باید...
می دانید گاهی آنقدر انتظار می کشم که یادم می رود من به انتظار چه نشسته بودم! و این غم انگیز است...

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

...

1.

انوش می گوید: بی انرژی شدی... همیشه وقتی می بیند مرا اینطور می ترساندم از زندگی. انوش تنها برادرم، یک روانپزشک است که مدام می خواهد مرا از کارهایی که می کنم و به نظرش با آنها زندگی ام را تلخ می کنم باز دارد. او سالی دوبار مرا می بیند و هر بار که می بیندتم انتظار دارد همان آدم همیشگی باشم . اوبه آن کوچه های غربتی که گوشه ای ازمن هستند نظر سوء دارد. به خیابانهایی تاری که چشمانم مدام نگران آدمهایش هست. به آن هفته ای یکبار رفتن و دل را راضی کردن و ... به نظرش اینها مرا پیر می کند نمی خواهد در جوانی پیری را تجربه کنم. به نظرش این دیدنهای مکرر زندگی مرا هم تیره خواهد کرد. او نگرانی مرا درک نمی کند...
2.
نمیتوانم بپرم، نه که توانش را نداشته باشم انگار نمی توانم بپرم.انگار هزار کیلو بارم کرده اند که جفت پا بروم باهاشان. می گوید بپر. نمی توانم بپرم. با خودم می گویم چقدر بی انرژی ام!... اما هنوز میان این آدمها یم!
3.
جایی از وجودم که خالی است برایش بدجور تیر می کشد. فرشته که بود با هم مسیر درازی را در این خیابانهای تار طی می کردیم و ... خسته که می شد زل می زد به من و می گفت: چی می شد هم سن تو بودم !
4.

انوش نمی داند این ته کشیدن انرژی نتیجه این سالهای سیاه است نه آن خیابانهای سیاه و مردمان روزگار سیاهش!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

...

کلافه ام. تمام روز . گوشهایم کم می شنوند. حرف زدن کمتر از آن! گوشم به سخنران و حرفهای جذابش نیست تمام که می شود می زنم به خیابان و غبار و گردو خاک و ... .
می رسم خانه می افتم به جان سرامیک و ظرفها و فرش و ... . دریا دادور بلند می خواند : ... یاد من کن...
ناگهان انرژی ام تمام می شود می نشینم رو به آینه. رد گذر دو ساله روی صورتم بدجوری تو ذوق می زند.
یاد من کنی یا نکنی امروز نیمه اردیبهشت بود ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

سفر سفر است...

لامصب این دل از سنگ که نیست اندازه اش تغییر نکند! هی تنگ می شود برای آدمها و روزها و لحظه ها و مکانها و...
خب اصلا منطقا هم قبول کرده باشی آدمی که رفته باید برود. اصلا باور کنی سفر، سفر است چه پشت مسافرش آّب بریزی که برگردد یا نه اما لامصب این دل که از سنگ نیست!

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

يك گزارش ساده

در كتابخانه مركزي دانشگاه نشسته ام. صفحه تير و تاري روي مانيتور مقاله اي از يك نشريه 80 سال پيش است كه دارد از رضاشاه تقدير و تشكر مي كند. من محو آن مقاله و در حال كلنجار رفتن با كلمات در هم و ناخوانا هستم كه اس ام اسي از خبرگزاري برنا برايم مي آيد :
”رئيس جمهور در ميان استقبال پرشور دانشجويان وارد دانشگاه تهران شد..“
چند دقيقه بعد دانشگاه پر مي شود از صداي مرگ بر ديكتاتور و الله اكبر و ...
مي روم به دنبال صدا . باران مي آيد ريز و درشت. زير باران با صدا همنوايي مي كنم. در اصلي دانشگاه بسته است. نگهبانش از درخت توت مي چيند و مي خورد تا بچه ها كه برسند آماده تر باشد اما انگار هيچ كس آماده نيست!
مي روم خيابان انقلاب آن جا سربازهايي با باتوم راه مي روند. خيابان را نمي بندند. خانمي با تعجب مي گويد: عجيبه چرا خيابونو نبستن! من لبخند مي زنم و مي روم سمت آزادي. فلافل فروشي سخت دارد سفارش سربازها را آماده مي كند. 20 تا فلافل براي سربازهايي كه با باتوم رو به دانشگاه راه مي روند.
صداي بچه ها مي آيد: دانشجو‏ ، كارگر، اتحاد اتحاد...
بوق ماشين و صداي كف . سوت ...
كسي پشت سرم مي گفت: كاش وزارت كار تو ميدون انقلاب بود