سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۰

...

آدمهایی هستند که انتظار دارند تو همیشه همانی باشی که بودی. آن وقت با همان بودن گذشته ات دوستت دارند، با تو معاشرت می کنند، دچار چالش می شوند و ... آنقدر خود جدیدت را نادیده می گیرند که تو هم می زنی به بیخیالی که یعنی تو هم نمی فهمی اینها هیچ کدام تو نیستی.

آدمهایی هستند که انتظار دارند تو گذشته ات را قورت بدهی و بکنی در انبان تاریخ. آن وقت باید برای هر چیزی که نشانی از گذشته ات دارد جواب پس بدهی، موأخذه شوی حتا و ... . آنقدر گذشته ات را نادیده می گیرند که تو مجبوری مدام خودت را کنترل کنی مبادا نشانه ای داشته باشی.

آدمهایی هستند که انتظار داری درکت کنند، آغوششان برایت همیشه باز باشد، حرفهایت همیشه مهم باشد برایشان و ... اما یک روز ماتت می کنند.

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

هر خانه ای...

هر خانه ای بویی دارد. خانه مادرم بوی او را می دهد به علاوه بوی غذاهای جورواجور، بوی رطوبت شمال که مانده لای لباس ها و رختخواب ها. فصل که عوض می شد مادرم رختخواب ها و لباس ها را روی ایوان و حیاط پهن می کرد می گفت بوی رطوبت همه جایشان رفته. اما آنها بوی نفتالین فصل قبل را می دادند. اسپند دود می کرد که بوهایش جابه جا شوند. بوها جا به جا نمی شدند. نفتالین ها را عوض می کرد و می گذاشت سر جایشان تا فصل بعد.

خانه خواهرم بوی آب نبات و چای می دهد و چوب مانده. انگار صد سال یک کاروان چوب را خالی کرده باشند که بماند در پذیرایی و آشپزخانه اش. بوی درها نیست یا بوی چوب بوفه و مبل و ... . بوی چوب اصیل جنگلهای شمال است که قاچاق کرده باشنش پشت کامیونی اما سالها نتوانستند با وجود جنگل بانان ردش کنند. یا بوی یک غروب جمعه دلگیر که آفتاب هم حوصله تابیدن ندارد.

خانه من ... خانه من بوی هیچ می دهد. بوهایش اصالت ندارند. انگار از سر زور و اجبار دچار شده به این بوها. یک وقت بوی سیگار مانده از دیشب می دهد، یک وقت بوی چاه فاضلاب آشپزخانه، گاهی بوی دسته قابلمه سوخته، گاهی هم بوی میوه روی میزم، گاهی بوی غذایی که گذاشته ام بپزد. صاحبخانه ام خانه را رنگ کرد. حالا من میان خروار وسایلی که سر جایشان نیستند یک بوی جدید دارم. به علاوه بوی شهریور. همین شهریور لعنتی که دست از سرم بر نمی دارد و نمی گذارد برود یک جایی گم و گور شود. بوی شهریور خانه ام هم اصالت ندارد.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد2

یک حالت تهوع بود مال سالهای متمادی. پنج شنبه ها و جمعه ها با طعم متوترکسات. دیگر همه چیز عادی شده بود. هیچ کس از هیچ چیز تعجب نمی کرد. مثلا اگر می گفتند سرطان مغز استخوان دارم همه نیشخند می زدند و می گفتند من از عهده اش بر می آیم. بر نمی آمدم واقعا. بلد بودم بازی کنم. نقش ها را بی تمرین بازی می کردم و همه باور کردند با شرایطم کنار آمدم. از خانه مادری ام بیرون آمده بودم. چند سال بعدتر مادربزرگم در یک شهریور بد زیر برف آن سالها خوابید و همه نگرانی هایش را با خود برد.
از میدان انقلاب سوار اتوبوسهای میدان سپاه می شدم می رفتم خیابان طالقانی. آخر صف می ایستادم تا صدایم کنند. سالن هلال احمر بزرگ نبود. راه برگشت را پیاده می آمدم تا میدان فلسطین. جمعه هایم طعم متوترکسات می داد. بالا نمی آوردم. چند نفر در دلم مشغول رخت شستن بودند. یک کیسه آبنبات رنگ به رنگ دستم بود. جمعه های راکد اتاق چهار تخته خوابگاه یا خانه 70 متری ولیعصر فرقی نمی کرد. حالت تهوعی بود که تمام نمی شد. قرص یا آمپول هم فرق نمی کرد هر دو یک کوفت بودند. تنها قرصش بیشتر حال بدبختی می داد . می رفتم پیاده روی، پارک و ... اما انگار تنها یک حال گه را جایگزین حال گه دیگر می کردم.
یک اصطلاح بود مال آن سالها می گفتم حناق دو سر دو شاخ گرفتم. هر پنج شنبه و جمعه و شنبه حناق دو سر دو شاخ داشتم. حناق نمی کشت مرا. فقط به انتها می رساند. 7 سال حناق با من بود. حناق با طعم تهوع ماندگار. روزی که دکتر گفت می توانم داروی دیگری را جایگزینش کنم شک نکردم. یک نوع مراسم خداحافظی آیینی انجام دادم؛ برگشتم خانه همه داروهای باقی مانده را ریختم در یک نایلون و بردم سر کوچه گذاشتم که ببرندش. همه حناق های 7 ساله ام را. شاد برگشتم انگار که باری را به زمین گذاشته باشم یا مثلا جنینی را که سالها به من چسبیده بود را سقط کردم. حناق دو سر دوشاخ 7 سال طول کشید...

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد1

یک حالت تهوعی بود مال سالها پیشم. بیمار بودم. بیماریم خوب نمی شد. 15 ساله بودم؛ مادرم نمی خواست اینطور مرا بپذیرد. با پدرم هر شب مرا سوار پیکان قراضه می کردند و بعد پدرم می برد مرا به دکتر شیفت شب بیمارستان می سپرد. مادرم نمی آمد، هرگز نگفت چرا. حتما نمی توانست مرا زیر دست پزشک ببیند. نمی فهمیدند چه بلایی سرم آمده. با تب و درد و هذیان بر می گشتم. می رسیدم خانه مادربزرگم می نشست منتظرم لب ایوان که زنده بودنم را ببیند، دخترش با تب مرده بود می ترسید بمیرم زیر حجم تب و هذیان. بعد دعا می خواند و فوت می کرد تا من بخوابم. مادرم نذر می کرد تا صبح زنده بمانم و هی با پدرم پاشویه می کردنم. بعد من می خوابیدم مادرم هر شب نذر می کرد تا فردا دوام بیاورم. صبح با تب می رفتم مدرسه. تمام زنگ تفریحها بالا می آوردم. در راه مدرسه بالا می آوردم. تهوع تنهایم نمی گذاشت. همه جا لای کتاب تاریخ و جغرافیا، لای درختان سرو خیابان کارگر شهرم، زنگ خانم خزایی که با لحن ممتد شعر می خواند، زنگ تفریحها با فروغ و «حیاط خانه ما تنهاست» و ...
چند ماه بعدتر دیگر گریه نمی کردم. حالم بدتر می شد، درد داشتم، من لج کرده بودم با زندگی. به 16 سالگی رسیده بودم و می دانستم که با این حال باید ادامه بدهم. می خوابیدم روی تختم که رو به پنجره بود. تمام ان تابستان روی تختم به مرگ فکر می کردم. تهوع همچنان با من بود. اما فرق کرده بود. دیگر بالا نمی آوردم فقط نمی توانستم غذا بخورم. دکترها می گفتند گلویم عفونی شده. هی کپسول و آمپول و ... . یک چیزی راه گلویم را بسته بود. نمی گذاشت غذا بخورم انگار که لوزه هایم ورم کرده باشند اما ورم نکرده بودند. هیچ چیزی نشان نمی داد.
یک شب که کلافه شدم رفتم دکتری که همه می گفتند تف نمی ارزد. اما آخرین راه بود. پدرم را از اتاق بیرون کرد، زل زد به چشمهایم که حس نداشتند، که 16 ساله ای بودند که از خودش انتقام می گرفت. گفت: چرا گریه نمی کنی؟ جوابی نداشتم در عالم نوجوانی ام به یاس فلسفی ای رسیده بودم! دفترچه بیمه ام را بست. گفت چیزی ام نیست. گفت این که راه گلویم را بسته غمباد است. غمباد راه گلویم را بسته. هیچ عکسی هم این را نشان نمی دهد. چون قرار نیست که همه چیز را عکسها نشان بدهند و کلی خاطره تعریف کرد از روستایی که کودکی اش را گذارنده بود از اینکه پیرزنی بعد از مرگ فرزندش از غمباد مرده بود و ... . از اتاقش که بیرون می آمدم گفت امشب بروم یک دل سیر برای خودم گریه کنم. اگر این کار را بکنم خوب می شوم. آن شب وقتی همه خواب بودند رفتم حیاط پشتی خانه مادری ام. یک دل سیر به حال زار 16 سالگی ام گریه کردم.هر شب برنامه گریه گذاشته بودم با خودم. غمبادم با هر بار گریه کوچکتر می شد. یک شب در یک مصیبت عظمای خانه مادری، با مریم نشستیم به گریه. همان شب دیگر رفت غمبادم.
به قول مادربزرگم آدم آه است و دم؛ بعضی وقتها غمباد می کند. غمباد را نه آندوسکوپی نشان می دهد نه عکسهای سینه و نه معاینه پزشکی و ... . غمباد را حجم غم آدمها نشان می دهد، همین.

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

29 خرداد...

29 خرداد 88 بود. رو به تلوزيون نشسته بوديم. روزهاي داغدارمان در راه بود و نمي دانستيم. خطبه هاي نماز جمعه پخش مي شد. براي اولين بار در عمرم داشتم به خطبه ها گوش مي كردم. دوستم نماز مي خواند و اشك مي ريخت. من خشمگين بودم،‌ غر مي زدم: چرا گريه! ما از اون هم مي گذريم. تموم مي شه اين روزا! دستبد سبزم را محكمتر گره زدم. نمي دانستم سهراب 25 كشته شده،‌ نمي دانستم ندا فردا كشته مي شود!‌ خشمگين بودم؛ هنوز راه درازي در پيش رو مي ديدم!
29 خرداد 90 است. حالا نااميدم!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

روزهاي آخر ارديبهشت خوب نيست...

از این شال و روسری هایم خسته شده ام. حالم از این که در این بادهای آخر اردیبهشت این موهای کوتاهم را باید زیر این لچک پنهان کنم به هم می خورد.

از رنگ شالها و روسری هایم هم خسته شدم. دوست دارم شالی به سر کنم که پر از گلهای ریز و درشت قرمز و زرد و سرخابی و برگهای سبز است. از این شالهای تک رنگ مشکی و سرمه ای و حتی سبز تیره خسته شده ام. از این همه رنگ مجاز که مجبوری سرکار و دانشگاه به سر کنی و هیچ روزی نیست که بتوانی رنگ دیگری را امتحان کنی از بس که هیچ رنگ شادی در این سرزمین مشروعیت ندارد.

موهایم زشت شده اند، یعنی بلند شدند بیشتر از حد کفایت. ابروهایم هم! به هم ریخته! از این قیافه خسته شده ام. دوست دارم کسی به طور خاص به این موها توجه کند. بگوید: فروغ برو موهاتو کوتاه کن یا نه برو رنگ کن اصلن. دم ابروهایت هم زیادی بلند شده! اینطوری سنت رفته بالا!

دوست دارم کسی صبحها، همین صبح های روزهای آخر اردیبهشت یک صبح بخیر بگوید و من حظ کنم! بعد یکی از در بیاید و برایم یک گل آفتابگردان با یک دنیا لبخند بیاورد و من هی از رنگ زردش تعریف کنم! اصلا دوست دارم بخوانم: مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل ...

من این روزهای آخر اردیبهشت حال زنی را دارم که زندگی­ اش را حراج کرده، به قیمت ارزان. بعد هی جار می زند:

-حراج آخر اردیبهشت، حراج آخر اردیبهشت؛ زیر قیمت! به دلیل تغییر ماه، همه اجناس این زندگی زیر قیمت به اشتراک گذاشته می شود! لطفا عجله کنید!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

شب بی من رفتنت...

حوصله ندارد. لباس گشاد با دامن و شال سبز به سر كرده. يك چهل ساله آرام است. يكبار جايي گفت بودم وقتي من و او به هم مي رسيم انررژي هايمان به در و ديوار مي زند از بس كه زياد مي شود يكهو! اما من آرام و خسته اين ارديبهشت 90 ، حرفي براي گفتن ندارم. او هم براي نگفتن آمده. مي نشيند گير مي دهد به گردنبند من و هي بازي مي كند با بندش و ... . نمي پرسد: چرا اينطوري! نمي پرسم چرا اينطوري؟ دستهايم روي كيبورد مي لغزيدند؛ مي نوشتم: بيا يك چند روزي از زندگي مرخصي بگيريم و برويم جدا جدا جايي ديگه! با نخ و سوزن دوك مي زند. جوابم را نمي دهد.

يك شب اواخر ارديبهشت 90 است. هيچكداممان حوصله زندگي را نداريم. بالشها را مي اندازيم كف اتاق و سعي مي كنيم بخوابيم كه صبح فردا بشود رفت سر كار و به اين ادامه دادن ادامه داد!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

رفتن كاري ندارد...

رفتن كاري ندارد. مگر تو چه داشتي كه توانستي! يك بيرحمي ممتد؛ يك نديدني بي پايان، يك ...
لباسها را در ماشين لباسشويي مي ريزم؛ به گلدانها آب مي دهم، يخچال را تميز مي كنم،‌ ظرفها را مي شويم،‌ تخت را مرتب مي كنم و ... نگاهت حتي وقتي نيست بر تنم سنگيني مي كند! من ماندم! سالهاي سال.
رفتن كاري ندارد. مي تواني بي آنكه كسي پشتت آب بريزد بروي و نگران برگشتنت نباشي يا نه حتي نگاه هم نكني آنكه پشتت آب مي ريزد چطور نگاهش به راه كش مي آيد!‌ شايد فراموش كرده ام. شايد همه اينها را داشت.
رفتن كاري نداشت! كاري جز يك داغ كه بر تنم سنگيني مي كند...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

روز كارگر درد دارد...


1.
شهر چند كارخانه داشت. مدنيت شهر بر مبناي آنها بود. وسط شهر دو كارخانه نساجي بود با يك ايستگاه راه آهن. يك خانه كارگر هم داشت. 6 صبح كارخانه سر محله ما سوت مي‌كشيد. ما با سوت كارخانه بيدار مي‌شديم و آماده می‌شدیم که برویم مدرسه. يك سال خارج شدن كارگران از کارخانه تصوير ثابت زندگیِ من بود. من تمام آن سال كلاس جبرانی داشتم. ساعت 2 وقتي كه از مدرسه بر مي‌گشتم خيل عظيم كارگران خسته بودند كه از در كارخانه خارج مي‌شدند. همه آشنا بودند. همسايه‌ها، دوستان مادر و پدرم، فاميل دور و نزديكمان. من مي‌رفتم طرف ديگر خيابان تا مجبور نشوم به آن همه آدم سلام كنم. همه بوي خستگي مي‌دادند. زنان و مرداني بودندكه دردهاي مشتركي داشتند.
يك وقت‌هايي اعتصاب مي‌كردند،‌ مي‌رفتند جلوي فرمانداري مي‌ايستادند كيپ تا كيپ آدم. خيابان را مي‌بستند. دهه 70 بود و باقی کارخانه‌ها يكي يكي بسته مي‌شدند،‌ ديگر صدای سوتِ ساعت 6 نمی‌آمد؛ دودكش‌ها هم دود نمي‌داد. پدر مرضیه بيكار شده بود. در خانه داد و بيداد مي‌كرد، ‌پول نداشتند. بعدتر با قرض يك پيكان خريد و شد خط ثابت توانبخشی. خيلي‌هاي ديگر هم. اما باز خسته بودند.
2.
سادات خانوم همسایه‌مان كارگر كارخانه بود. صبح زود مي‌رفت 2 بر مي‌گشت. دستش لاي دستگاه كه ماند خانه‌نشين شد. دست مصنوعي برايش گذاشتند. مادرم هميشه دوست داشت در كارخانه كار كند. كارگر كارخانه بودن به زنان منزلت اجتماعي مي‌داد. آنها هر ماه حقوق ثابت داشتند، بچه‌هايشان مهد كودك كارخانه مي‌رفت. آنها با كارگران زمين‌هاي كشاورزي متفاوت بودند، اين كارگران بيمه نبودند، بازنشستگي نداشتند، پايان كار حقوق مي‌گرفتند، در همه روزهاي سال كار نداشتند و بايد در زمين پر آب كار مي‌كردند. زودتر پیر می‌شدند و رماتیسم امانشان را می‌برید. بله؛ مادرم دوست داشت سر ماه حقوق بگيرد،‌ برود اعتصاب. ‌دوست داشت مهم باشد.
3.
پسردایی‌های پدرم اعدام شده بودند سال‌ها قبل از آنكه من به دنيا بيايم. پسر خاله‌هايش از ايران مهاجرت كرده بودند و يكسري از پسر دايي‌هايش هم زنداني‌هاي دهه 60 بودند. كارخانه‌هاي شهر، كار دست پسران فئودال‌های شهر داده بود. فرزند كارگران هم. در گوشي مي‌گفتند پسر رباب رفت اردوگاه اشرف؛ بعد مادرش تا صبح در تب مي‌سوخت و بي‌قراري مي‌كرد.
4.
شهر پر از پيام تبريك روز كارگر بود. اين شهر حالا فقط یک کارخانه دارد که ورشکسته شده و حقوق کارگرانش را ماه‌ها نداده؛ به جایش کرور کرور آدم بیکار دارد؛ به جایش کرور کرور آدمِ رانده شده از شهر. مي‌گويند كارخانه نساجي را شهرداري خريده و مي‌خواهد مجتمع تجاري بزند. يك قسمتش را هم چند سال پيش ساختمان شهرداري ساخت و فضاي سبز. حالا از آن ساختمان‌هاي غول آساي سياه يك ساختمان زيبا درآمده. بقيه ساختمان‌ها را هم خراب خواهند كرد. حالا سوت کارخانه را کسی به خاطر ندارد.
5.
اول مي، مثل 8 مارس ابهام دارد. آدم نمي‌داند بايد تبريك بگويد يا مصيبت بخواند برايش.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

نوشتن ما را از فراموشی نجات می دهد

1.
مادرم كودكي هيچ كدام از ما را به خاطر ندارد. نمي داند كداممان سرخك گرفته بوديم كدام آبله مرغان! كداممان بيشتر گريه مي كرديم، کداممان شب بیداری داشتیم کداممان کمتر می خوابیدیم؛ کداممان لجباز بودیم، کداممان... مادرم حتی به یاد ندارد سر زایمان کداممان بیشتر اذیت شده، کدام بارداری اش بهتر بوده! حتی گاه از یاد می برد کداممان را چطور زایمان کرده است.
مادرم جوانی اش را به یاد ندارد. وقتی از او می پرسی چه می کرده، چیزی به یاد نمی آورد. همچنان که به یاد ندارد کودکی ما را جوانی خودش را هم به فراموشی سپرده است. جوانی اش، کودکی ما بود. ما 7 فرزندش.
من از کودکی ام، خستگی همیشه او را به یاد دارم با آن سارافون چهار خانه که بوی غذا می داد.
2.
به چهل سالگی اش نزدیک شده و این حس بالغ شدن همراه با پختگی 40 سالگی رهایش نمی کند. دو فرزندش مدرسه می روند صبح ها و عصرها به جان هم می افتند. یک بار برایم گفت هیچ چیز از 20 تا 30 سالگی اش را به یاد نمی اورد. انگار که اصلا زندگی نکرده باشد. هیچ کاری جز بزرگ کردن دختر و پسرش نکرده.
گفت خود آن روزهایش را گم کرده است. انگار آن سالها هرگز وجود نداشتند.
3.
فاطمه مرنیسی متنی دارد که زنان را به نوشتن ترغیب می کند. او می گوید:
«نوشتن را هر روز به کار برید. پوست شما به خاطر خاصیت عالی نوشتن از نو ساخته می شود! از لحظه­ای که بیدار می­شویم نوشتن فعالیت بافت­های سلولی را ارتقا می­دهد. با اولین علامتی که روی صفحه سفید کاغذ می­گذارید، کیسه­های زیر چشم­تان بلافاصله محو شده و پوست صورتتان از نو تازه می­شود و تا ظهر به بهترین حالت باقی می ماند. نوشتن با ترکیبات فعالش به بازسازی پوست کمک می­کند و در آخر روز خط صورت­تان کم­عمق­تر شده و چهره تان دوباره شاداب می­شود.
محکم جای خود را حفظ کنید، بخصوص قلمتان را محکم نگه دارید، زیرا کسانی هستند که می­خواهند آن را از شما بربایند! فراموش نکنید : نوشتن بهتر از کرم تقویت کننده پوست است.»

از صبح فکر می کنم به اینکه اگر مادرم جوانی اش را می نوشت اینقدر پیر می شد؟

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تاریخ مرا از یاد برده است...

برف می بارد. تا دیر وقت قدم می زنم. برف نمی نشیند. رد پای من هم! من تاریخ ندارم. این 25 سالگی بی تاریخ من است. این هم خیابان های این شهر که نمی توانی بغضت را فریاد کنی.
من تاریخم را جایی جا گذاشتم مدتها پیش. زندگي ام ضرورتی داشت برای فراموشی. اين را ديشب فهميدم وقتی شادی از نامی می گفت که بعد از زمان زیادی یافته و چقدر خوشحال بود از این بابت. از دیشب به دنبال یک خاطره ام؛ یک خاطره از همین اسفند لعنتی. هیچ یادم نیامد. زیر این برف هم هر چه فکر کردم کجا؟ کی؟ چه؟ یادم نیامد.
من آدم بی تاریخم و این برای کسی که زندگی اش با تاریخ گره خورده دردناک است.

شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

چراغ ها را تو...

چراغ كه خاموش مي شد در دلم مي گفتم هنوز زود بود. شبهاي زيادي زود بود و من نمي فهميدم چرا. ديشب در تنهايي كس ديگر فهميدم چرا هميشه زود بود براي نديدن و ... .
انگارهميشه وقت كم است براي ماندن...

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

يك اعتراف ساده

مي توانستم جوري ديگر باشم. اين را دو شب است كه با خودم تكرار مي كنم. مي توانستم نه هاي بيشتري داشته باشم در زندگي ام. مي توانستم وجدان بيدار خيلي ها نباشم. مي توانستم كمتر وجدان درد بگيرم. مي توانستم براي كسي تب كنم كه برايم بميرد اما نكردم. هميشه همه چيز جور ديگري بود. هميشه من بودم كه اجازه دادم ناديده ام بگيرند، ‌به حسابم نياورند. تقصير من بود كه كمتر كسي قيافه گرفته و بد مرا به خاطر ندارد،‌كسي عصبانيتم را به ياد نمي آورد و يا... . من بودم كه كولي دادم و گذاشتم بگويند فروغ فرق مي كنه!‌ من با هيچ كس فرق ندارم. نه صبورترم نه با شعورتر و نه ... . من هيچ وي‍ژگي خاصي ندارم هيچ ويژگي اي كه توان تحمل رد شدن ديگران را داشته باشد اما سالها به ديگران اين پيام را دادم كه مي توانيد بي عذاب وجداني از من رد شويد. من به جاي نشان دادن عصبانيتم سالها ناراحت شدم از دستتان و بعدها در قضاوت وجدانم خودم را فراموش كردم. من مهربان و با معرفت نيستم. حتي خوب هم نيستم. اين همه برچسبهاي بازدارنده اي است كه سالها با آن خر شدم و ادامه دادم به تخريب خودم.

اين را دوشب است با خودم مي گويم: فروغ تو مي توانستي جور ديگه اي باشي؛ با خاصيت تر از ايني كه هستي. اما نبودي. نتيجه اش چي شد؟ يك فروغ داغون كه با عينك خودش به دنيا نگاه كرده و هميشه ضرر كرده است! يك تنهايي داغ خورده كه نمي تواند جور ديگري باشد.

اين است كه دو شب است با خودم مي گويم: «نگاه كن تو هيچ گاه پيش نرفتي؛ تو فرو رفتي!» اين نقطه شروع دردآور است و من اين درد را مديون همه دوستان خوبي هستم كه در يك سال اخير از من رد شدند و به روي خودشان نياوردند!!