یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

یه دیواره...

یه دیوار بود شاید! وحیده می گوید خر نشی ها! خر نمی شوم! دو روز است که اشک نمی ریزم! آرام می آیم و می روم! کسی هم نمی فهمد! نمی فهمد له شده ام هم چیز زیادی است! گاهی مرگ اینقدر دم دستی می شود که سنگینی اش را از دست می دهد این است که مترو خط یک می شود یک تونل بی حد و حصر که تو را نمی رساند به هیچ جا! حتی بلوار کشاورز پر از پاییز هم کاری نمی کند! می روی که به پیاده روی شریعتی با عکس آنگ سان سوچی ساعت 2 عصر برسی! مادرم می گوید خیرات کن. هنوز از صدایم می فهمد کسی مرده و خوب می داند مرگ یک خیابان یک طرفه است که دور برگردان ندارد!
ماجرا این است که تو مردی را دوست داشتی که هنوز بویش توی سرت هست! و با آغوش مرد دیگری ناگهان بویش توی ذوقت می زند! چند سال باید بگذرد تا آدم بوی کسی که دوستش دارد را فرموش کند! فراموش نمی کنم که از این جمله ات خنده ام می گیرد: لطفا گذشته ات را بگذار کنار!
یک دیوار بود شاید همه آنچه مرا به تو مربوط می کرد! یک دیوار که من رویش را پر از دیوار نوشته کرده ام!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر