دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

چشمانش...

در تمام زندگی ام کسی مانند او با چشمانش با من حرف نزده.

مادرم با چشمانش زندگی می کند . این را همه ما می دانیم. چشمانش بیشتر از یک دو جفت است. هر لحظه که خیره شوی چیز تازه ای می یابی در آن بی آنکه قصدی برای اکتشافی نو در سر داشته باشی. چشمانش را همیشه پشت سرت می بینی انگار مدام دارد نگاهت می کند. چشمان مادرم همیشه در امتداد است.

نمی توان چیزی را از او پنهان کرد. مادرم صدایم را با همه قطع و وصل شدنها می فهمد. می فهمد غصه دارم، شادم ، عاشقم... مادرم گاهی از فرسنگها فاصله با کابوس من بیدار می شود نیمه های شب و صبحهای دلهره اش را با صدای من تسکین می دهد.

مادرم اما ترسش را پنهان می کند. می تواند همه نگرانی اش را در جیب بغلش بگذارد و کسی نفهمد . اما فرزندانش خوب می دانند چیزی را نمی شود از او پنهان کرد.

مریم انگار جوری که دارد راز سر به مهری را فاش می کند می گوید: مامان گفت که به تو نگیم. گفت تو نگرانش می شی ، زندگیتو می ذاری می ری پیشش... عملش ساده است ... آب مروارید دیگه...

تلفن را بر می دارم و شماره اش را می گیرم. چیزی از عمل نمی گوید تا من بگویم... فقط او می تواند آرام و بی صدا جوری که کسی نفهمد از عمل چشمانش بترسد!

۱ نظر:

  1. حس عجيبي داشت اين نوشته...حس آشنا

    دوست داشتم اين را فروغ...

    پاسخحذف