سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

برای تو که امشب می روی...

آن روز اول به چیزی فکر نکرده بودم. می دانی سالها بود از یاد برده بودم تنم را. بعد از مدتها رو به دو چشم نازنینت نشستم و روایت تنم را برایت واو به واو گفتم . چرا باید برایت می گفتم! ... راست می گفت دارم از خودم انتقام می گیرم این تابستان. از همه کرده ها و نکرده هایم دارم انتقام می گیرم. می نشینم رو به رویت و حرفهایی می زنم که هرگز نگفته ام!
حالا ار پس این همه روز تو می روی و من دلتنگت می شوم! این واقعیت تلخ را آن شب که مست صدایت شده بودم فهمیدم. دلتنگ همینقدر بودنم برای کسی ، همینقدر بودنت، دلتنگ آن لحظه های شیطنتهایمان. دلتنگ کشف تو!
تو می روی. چمدانت را بسته ای. چقدر مراقبی که بار اضافه نداشته باشی! می نویسی:

Hey. Im heading to … early tomorrow morning. Pls com share …to night…

تو می روی! تلخی این واقعیت از صبح زیر زبانم مانده...

۱ نظر:

  1. یک سالی می شود این دور و بر نیامدم. امشب نمی دانم به خاطر تب بود یا چی. دلم خواست سراغ بگیرم از وبلاگم و این کوچه ها... خوبی؟
    این فضای وبلاگ ها بی تابم می کند. پر از خرت و پرت های خاک گرفته که خاکشان را نمی خواهم بتکانم... نمی خواهم دورشان بیاندازم...دلم تنگ است اما برایشان... برزخی است خلاصه...

    پاسخحذف