با همان کلید واژه
اول نام تو آمد. انگار که تو را جستجو کرده باشم. انگار نامت را نوشته باشم و بعد
فکر کرده باشم و با تردید روی دکمه اینتر بزنم تا همه چیز برگردد. برگردد به عقب.
به وقتی که تصور میکردم هنوز همه چیز دارد کار میکند. همه چیز مثل دوست داشتن من. مثل بودن من در تو. خب
برای من از دست دادن تو، تمام شدن من بود. هنوز رد تمام شدنم هست. هنوز جای از دست
دادن تو درد میکند. این را بلند بگویم هر روز توی
آینه یا توی مواجه با اینتر زدن کلید واژهای که دیگر تو نیستی، فرق نمیکند. توی قرارهای دو نفره بیربط یا
توی هیاهوی دوستانه یا حتا شلوغی مترو و اتوبوس بی آر تی هم. انگار زن تمام شدهای
باشم که راه افتاده تکههایش را جمع میکند از دور و اطراف زندگی و هر بار نام
تو تکههایش را جابه جا کند.
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳
دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۳
روزمرگی (18)
آمد کنارم
نشست. صدای رادیو پیچیده بود توی مینیبوس. گفت از دستم عصبانی است. گفت بیشتر از
همه از من عصبانی است. گفت همه چیز روی سرش خراب شده و نمیداند چطور باید ادامه
بدهد. من خندیده بودم و گفته بودم بیخیال اما او ادامه داد و بعد یکهو گفت فروغ
نرو. نرو گفتنش مثل لحن شین بود آن عصر کشدار مرداد ماه که توی بزرگراه نواب با
بغض گفت فروغ من توان ادامه دادن ندارم اگه بری. باید یک مریضی باشد. مریضی وابسته
کردن آدمها به خودت در کار. آن روز به شیما گفتم خوش به حالت که مرا داری. اینقدر
مراقب؛ اینقدر همراه. من مثل خودم را ندارم و او هم پشتش گفته بود هیچ وقت دوست
خوب من نبوده. سرم را برگرداندم به خیابان و سعی کردم تمامش کنم. ق هم تمام کرد. همهی امروز جوری بود که بفهماند رفتنم برایش سخت است و اینجا
بدون من چیزی کم دارد. من اما از وقتی گفتم زمان زیادی نمانده تا دیگر نیایم، حالم
بهتر است و اشک مردهایی که توی اتاقم از غدههای توی تن بچههایشان، عفونت پخش شده
توی ریهی زنشان و خون ِآلوده پسرشان میگویند، حناق دو سر دو شاخ نمیشود توی
گلویم. انگار حالا بخشی از کار هر روزه باشد شنیدن صدای لرزیده مردانی که چیزهایی
را باختهاند و میآیند سر ته مانده شادیشان با من شریک شوند.
روزمرگی (17)
آقاجان شماره مرا
اشتباه گرفته بود چند بار و هر بار بعد از شنیدن صدای من گفت: عه بابا تویی؟
خواستم توضیح بدهم که دنبال چه شمارهای هست و چه باید بکند اما زود قطع میکرد.
آخرین بار همین که من گفتم الو، تلفن را قطع کرد و دیگر زنگ نزد. من دلم میخواست
این بازی ادامه داشته باشد. آقاجان مدام اشتباه مرا بگیرد و هر بار قربان صدایم
برود. مامان قبلش گفته بود «زیاد از تنت کار نکش ذوقت نیفتاده هنوز؟» لازم نیست
برای مامان توضیح بدهم که چقدر این تن هنوز برایم تازگی دارد و این سئوال که هر
روز از خودم میپرسم: دردها برگردند چه کنم؟ به سین گفتم میتوانم ده رمان درباره
درد بنویسم. آقاجان بار آخر توی نوازشهای همیشگیاش جوری دنبال درد میگشت که
انگار باور ندارد. در آن خانه هنوز کسی باور ندارد که دردها رفتهاند.
آقای ق تلفنی به آقای
نون گفت دیگر نیاید. من سفت ایستادم که نمیگویم. نگفتنم ربط به عاشقی و حال بد
آقای نون نداشت؛ یا به آن همه حرفی که بعد از گریه در خط تولید دامانش را گرفت؛
بیشتر به آن حرفی برمیگشت که روز آخر گفته بود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت تو
همدست آنهایی. من نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. در یک نظر من همدست همه آدمهای آن
بالا هستم. به ق گفتم نمیایم. سکوت کرد. آنقدر سکوت کرد که من مجبور شدم توضیحات
اضافهای بدهم و کار را خراب کنم. نگفت تو برایم مهمی یا اینکه تو خوب از عهدهی
کار برمیآیی یا حتا اینکه به تو اعتماد دارم؛ انتظار داشتم بگوید؟ خستگی همه این
ماهها کار زیاد به تنم ماند. تنها به دوردست خیره شد و گفت: نه. بعد که دید من
دارم مزخرف میبافم با دلخوری گفت فکر میکنم. همه چیز بدتر شده بود.
این روزها به آدمها
نمیتوانم بگویم نه. به آدمها لبخند میزنم و میگذارم از رویم با بلدزر رد شوند.
کنترلم را روی روابط و آدمها از دست دادم. آدمها را بدون عذاب وجدان قضاوت میکنم
و بعدش پر از حس بد میشوم.
پ.ن.
فکر کردم دیگر اینجا
روزمرگی ننویسم. این روزنوشتها نمیگذارد به زن برگردم. من باید به زن توی آن سالن
برگردم و بقیهاش را بنویسم. اما نشد. نوشتن راه گذر است انگار. بی آن نمیتوانم
سر کنم.
سهشنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۳
روزمرگی (16)
کرم
ویتامینه آ+ د دیگر جواب سرما و خشکی اینجا را نمیدهد. هر چه به دستهایم کرم میزنم
انگار هنوز خشک و سردند. خانم ط میگوید از گرد و خاک اینجا هم هست. امروز آنقدر
خوب نبودم که بروم توی سالن غذاخوری و به دستور غذایی که درست کردهاند و یا
چیزهایی که دیشب خوردند، گوش دهم. دوبار آقای محمودی و دوبار خانم الف و سین
پرسیدند: خوبی؟ نتوانستم حال خوب دیشب را نگه دارم. صبح، سنگینیِ سختی با من بود.
آقای چ گفت پسرش را میفرستد مکه. حتا اگر به شام شب محتاج باشد و بعد اشاره کرد به
بیرون و گفت بیدین هستند آنهایی که مسخرهاش میکنند. سرم آنقدر درد میکرد که
حوصله همدلی نداشتم. آمدن آقای بلند قد هم بهترم نکرد. آن همه قر دادنهایش توی
اتاق و پیگیری کارهای بیربط و گفتن خاطره از به دنیا آمدن دخترها. اسمشان را 20
بار گفت. بعدش زنگ زدم به مامان نبود.
خانه را تصور کردم. بی مامان هیچ چیز نیست. به مریم گفتم مامان نباشد کی به من
بگوید سلام به روی ماهت؟ مریم گفت یا خلم یا خیلی حالم بد است.
شین گفت
میل و کاموا را بدهم به او تا ببافد و زودتر شالگردن بافته شود. گفتم که آن شال
قرار نیست بافته شود. آن شال دانه دانه غمهای من
است که من هی میبافم و هی میشکافم. به این زمستان نمیرسد. به زمستانهای بعد از
سی سالگی شاید. یکی گفت نگذار تمام شود. بگذار همانطور بافته شود و بافته شود و
...
آدمها توی
دلم غوغا به پا کردهاند.
شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۳
روزمرگی (15)
مرد همین که
نشست روی صندلیهای اتاقم، زد زیر گریه. زار میزد. دیگر ماهر شدهام وقتی کسی توی
اتاقم زار میزند چه باید بکنم. توی تن دخترش غده درست میشود و بزرگ میشود و بزرگ
میشود و بعد جلوی نفس دختر را میگیرد. باید جراحی کنند. یاد حاج آقا افتادم که از
غدهی توی تن عمه زهرا جوری روایت میکرد که انگار هنوز هر روز میبینتش. حاج آقا بعد
از مرگ عمه زهرا از هر برآمدگی توی تن میترسید. یک وقتهایی همینطور دست میکشید به
پشت من و مریم که مطمئن باشد جای غدههای عمه زهرا توی تن ما جا نمانده باشد. مرد بعد
دستهایش را جمع کرد روی سینهها و سرش را آورد پایین. من برایش دمنوش زنجبیل گذاشتم.
فکر کردم هیچ چیز نگویم. زار زد و دمنوش را خورد و رفت. موقع رفتن گفت سلامت به جونت
باشه دختر.
آقای سین را
مادرش به من سپرد. انگار که من خواهر بزرگی باشم. من حواسم بیشتر از همه آدمهای خط
تولید به او و آقای ر هست که تازه آمدهاند و قوانین اینجا را نمیدانند. سین هر روز
زیر گرمکنش را باد میکند و از پلهها میآید بالا با ترشی و ارده و کنجد و گردو و
... برای خواهر بزرگتری که حواسش بیشتر از بقیه به اوست. جوری پنهان میکند زیر لباسش
که انگار بمبی را میآورد بالا. گفتم دیگر این کار را نکند و مادرش پشت تلفن هزار بار
قسم خورده بود که به دلش نشستهام و انتظار هیچ چیز بیشتر از این ندارد. یاد خانم ب
افتادم و پروندهای که رهایش کردم. یک روز ظهر دلتنگ کارخانه زنگ زده بود که خانم عزیزی
هیچ وقت فراموشت نمیکنم. نمیدانی چقدر ممنوندارت هستم. به ترکی چیزهای دیگری هم
گفته بود اما من نمیفهمیدم.
اول زمستان
میروم به ق میگویم تا آخر سال میمانم فقط. تصمیمم را گرفتم. قبل از سی سالگی از
اینجا میآیم بیرون. میروم دنبال کار دیگری که به تحقق رویایم آسیبی نزند. بعد
شروع فصل بیرحم مصاحبهی کاریست.
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۹۳
این سرود مرا ناشنیده نگیر...
توی چشمهایش زل زده بودم و فکر میکردم اگر چشمها را پایین بندازم از دست
دادهام. همان چند ثانیه را هم. لحظه ها را از دست می دادم و مدام به ساعت لعنتی
روی میز خیره مانده بودم. پشت تلفن گفته بودم مثل سگ دلم تنگ شده اما حجم دلتنگی
شوخی بود تا ندیده بودمش. درست در لحظهای که داشتم سیر نگاهش میکردم میدانستم
دیگر نمیبینمش، دیگر ندارمش، دیگر نیست. لحظهی دردناک خواستن و نداشتن. شکایتی نبود؛ شکایتی نیست. بعدش تهی
بودم. خالیِ بزرگی که راسته خیابان را بیهدف میرفت و میدانست هیچ وقت، هیچ چیز
به آن جای قبلیاش برنمیگردد.
تلخترین تصویری که از خودم دارم در تمام این 29 سال.
چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۳
روزمرگی (14)
وقتی من
در خانه را میبندم توی آشفته بازار صدایِ توی راهرو ساعت یکی از خانهها زنگ میخورد.
کسی نیست که خاموشش کند و ساعت، تا ته صدایش میزند. به خانم ملکی گفتم خانه را میخواهم.
فکر کردم بهتر است به خودم رحم کنم و وارد بازیِ بنگاههادارها نشوم. از شبی که
تصمیم گرفتم در خانه بمانم همه چیز برایم آرامتر شده است و دستها هم آرام گرفتهاند.
ولی خب آیندهی بدون پول، سرنوشت سختی است.
انبار ته
راهرو مرتب شده است. رفتن میان ابزارها تفریح جدید است. سکوت لای ابزارها سکوت
سنگینی است. جای سیگار مخفی را هم پیدا کردم. امروز همه چیز به جای قبلیاش برگشت.
آقای الف که خواهرش مرده و در جواب شب بخیر، بلد است بگوید عاقبتت بخیر، برگشته و
آدمها از ماموریت آمدهاند. من توی اتاقم پودر زنجبیل و دارچین دارم و سر برگههای
مرخصی و مساعده با آدمها چانه میزنم.
نون
وایبرش را درست کرده. وقت حرف زدن، وقتی صدا میماند توی فاصله، کسی توی دلم چنگ
میانداخت. فاصله چیزی است که شما را ذره ذره تهی میکند. گفتم اذیت نشدی؟ گفته
بود نه و به حرفها ادامه داده بودیم. بعدش توی ظرف شستن غروب جمعه بغض کرده بودم.
برای من دوستی به حجم غری است که آدمها میگذارند تا برای تو بگویند. شین برای
حرفهایش چک لیست دارد انگار. جلوی هر حرفی که گفته، تیک میزند و میرود سراغ
بعدی. من در دلم قربان صدقهاش میروم به این مخاطب چک لیست بودن. شب نوشته بود
دروغ گفتم. یکهو ولو شدم روی تخت و یک ساعت درباره آدمها حرف زدیم. انگار زن به من
برگشته باشد؛ انگار نشستن و خوردن گلگاوزبان میان راه ناهموار. بعدش خیالم راحت
بود. دلتنگیاش را پنهان کردم توی دورترین گوشهی این پناهگاه که یکسال دیگر
ماندگارم.
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳
روزمرگی (13)
آقای ق
جور معذبی بیآنکه نگاهم کند گفت که حل میشود. لحنش، لحن دوستی بود که به دوست
دیگر دلداری میدهد؛ از جنس درست میشود گفتنهای ما. من ولی جانش را نداشتم که
ذوق زده بشوم یا اینکه لبخند بزنم. همینطور نگاهش کردم و آمدم بیرون. انگار که
تلاشش اهمیتی نداشته باشد. تا آخر سال باید برنامه هایم را برای کندن از اینجا
آماده کنم. به شین گفتم دلم دارد میترکد. گفت: اتفاقی افتاده؟ اتفاق همان کار هر
روزهایست که یک تلنبار خاطرهها با من میکند. دو روز صبح با حمله غم خودم را میکشانم
تا پایین پلهها، در را باز میکنم و همه چیز شروع میشود. آقای محمودی نمیگذارد
صبحها دستم به آب بخورد. میگوید آب سرد است و دستهام خشکی میزند. نمیداند آب
سرد صبحها یادآوری زندگانی و ترک غم است.
سر ناهار
دست دست کردم از آقای نون بپرسم چطور است؟ مرد هنوز غم دارد و تن صدایش پایین است.
پشت تلفن باید سه بار یک جمله را بپرسی تا بفهمی. صدایش از ته غم میآید. خانم ط
گفت: هنوز میزون نشده. از نگاه من فهمیده بود که میخواهم حالش را بپرسم. ق داشت
با آب و تاب درباره اتیکت روی لباس و کار گروهی حرف میزد و من گوش نمیدادم. من
به آقای نون و غمش زل زده بودم.
روزهایم
طعم هل و دارچین و عسل و آن جوشاندهای دارد که آقای عطار به من انداخته است.
یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۳
...
راه افتادهام به آدمها میگویم نمیدانید با چه کرگدنی طرف هستید. من آدمی هستم که از پس این سال سخت برآمدم. بعد آدمها به تن خستهام نگاه میکنند و توی دلشان میگویند چه قهرمانی. سین توی سالن سینما گفت: فروغ قهرمان منه. قبلش به ر هم گفته بود. من اول باور نکردم و بعد فکر کردم چطور قهرمانی هستم؟ به شین گفتم یونس قهرمان من است در کنار رشدیه. خندید و گفت: عجیبه زن نیستند قهرمانهات. قهرمانان زن من بسیارند. از مارجان شروع میشود تا اما گلدمن و منیر دوست سالهای دورم که خانواده را میچرخاند. قهرمانان خستهای دارم که خستگی را به روی خود نمی آوردند. من سرسختی مارجان را دارم و همان اصراری که به زندگی داشت. گاهی فکر میکنم اگر شناسنامهاش را نداشتم چطور اینچنین بودم؟ من ژست بیخیالی و اعتماد به نفس مارجان را ندارم و همین است که دوره میافتم و به آدمها میگویم من را ببنید چقدر به زندگی امید دارم و چقدر زندگی با من بد کرده است.
به خودم میگویم قهرمان
من! راههای ناهموار زیادی در انتظارت نشستهاند.
دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳
روزمرگی (12)
امروز راس
ساعت 5 و سی و پنج دقیقه عصر دلم برای خودم سوخت. خوشبخت بودم غیر از آقای راننده
سرویس کس دیگهای اشکهای مرا نمیدید. معجزه اتفاق افتاده است و من اشک میریزم. منشی
مرد آن اتاق کوچک چند بار سرتا پای مرا ورنداز کرد. پشت تلفن گفتم منشی؛ تذکر داد
من مسئول دفتر هستم. دیشبش خوب نخوابیده بودم. آخرین سانس جشنواره هشتم را به مینا
دادند. کا عصبانی بود. من سعی کردم مثل همیشه همه چیز را مدیریت کنم. بعد از تماس
خانم ملکی بود. گفت قیمت خانه فلان قدر رفته بالا و هزار ساعت انگار منت گذاشته
بود روی سرم که چه خانم خوبی هستم و آنها نمیخواهند همچین مستاجری را از دست
بدهند. پشت تلفن فکر کردم مثال عینیِ حرف مارکس، دارم دود میشوم و به هوا میروم.
برقها را خاموش کردم و توی تاریکی به پناهگاه فکر کردم. به این همه بار زندگی را
تنها به دوش کشیدن. به اینکه غیر از خودم هیچ کس، هیچ وقت حواسش به این چیزهای
زندگی نبوده است. خانم ملکی هزار بار قسم خورده بود که به فکر من است. دستها را
کشیدم روی زانوهایم که از بدیِ صندلیهایِ سرویس جدید کارخانه حالش خوب نیست و بعد
همانطور به سقف خیره شدم. فکر کردم از دست دادن این خانه آخرین ترکش امسال شاید
باشد اما فوری مچ خودم را گرفتم که هنوز آذر ماه است و کو تا آخر زمستان.
آقای
مسئول دفتر مدام میگفت چای میخوری؟ من سعی میکردم بیتوجه باشم. تمام مدت به
خانه فکر میکردم. غم خانهام را دارم. غم ترک کردن. غم رها کردن چیزهای کوچک و
بزرگی که خودم ساختمش. جاهایی در این خانه هست که مثالش را هیچ جای
زندگیام پیدا نمیکنم. به ق گفتم از عهدهی زندگیام برنمیآیم. از موضع ضعف بود.
بعدش خودم را خفه کردم از قضاوت خودم. یک مهارت است آدم بتواند دست از قضاوت خودش
بردارد. من بلد نیستم.
سین
میگوید از وقتی رفاقتمون شروع شده مجال نداشتی یه نفس راحت بکشی. چیزی ندارم که
بگویم. سختِ خستهای هستم که لباس رزم به تن دارد.
یکشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۳
روزمرگی (11)
همه روز درباره آقای نون حرف میزدند.
آقای نون وسط خط تولید نشست روی زمین و زد به سر و صورت خودش و با صدای بلند گریه
کرد. کسی باور نمیکرد همه این کارها
برای رفتن دختری است که دوستش دارد. خانم ط گفت: برم از شوهرم بپرسم هیچ وقت واسه
من اشک ریخته؟ مرد جوری زار میزد که انگار کسی را دفن کرده و روی خاکش عزادار است. من زورم میآمد بروم پایین.
دلم نمیخواست دلداریاش بدهم. اصلا دلم میخواست بگویم خوش به حالت پسر. میتوانی برای آدم
رفتهات گریه کنی و اینطور به همه اعلام کنی که من حالم بد است. آقای ق
گفت بروم پایین و بگویم این مسخره بازیها را تمام کند. نرفتم. فکر کردم بگذارم یک
دل سیر برای رفتن یارش گریه کند. بگذار همه آدمهای پایین دلداریش
بدهند. دخترها از پشت پنجره نگاهش میکردند من اما نشستم پشت سیستم و مدارک جدید را اسکن کردم. هیچ وقت نتوانستم
برای زخمهایم درست عزاداری کنم. برای یار رفته هم عزاداری نکردم. زخمش را
با خودم به هر جا بردم و سرش را پوشاندم. به آقای نون حسودیام میشود.
صبحها سبکم. وقتی آدم خالیست اینطور
سبک میشود. آدمی نیست که به آن فکر کنم؛ غمگین ترک رابطهی گذشته نیستم؛
همه اینها سبکی میآورد. خانم الف میگوید: باز خوب نمیخوابی؟ فکرت مشغوله؟ مشغول هیچ کس نیستم و صبحها سبکی تحمل ناپذیر
هستی با من است.
و دیگر اینکه حالت فوقالعاده تمام
شده و از امروز همه چیز همان است که از قبل بوده.
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳
عین
گفته بود ببینمت فروغ. حتا زنگ هم زده بود. من دیدار را موکول کرده بودم به
روزی که وقت نداشتم و بعدش عذر خواستم که نشد. از شهر رفت. امشب توی سالن سینما بعد
از مدتها دیدمش. موقع خداحافظی گفت: بذار برات یه شعر بخونم. ممممم... یادم رفت.
بلند زدم زیر خنده. نرسیده بودم به خانه پیام داد: یادم اومد فروغ.
دیگر کسی خواب کسی را هم نمیبیند
دیدارها به قیامت افتاده است
خدایا کی قیامت میرسد
من دلم برای یکی تنگ شده
دوست داشتم برایش بنویسم کاش قیامت من هم میآمد اما به جایش تنها لبخند زدم.
سهشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳
روزمرگی (10)
موبایلم
را دادم دست خانم الف که پیامهای آقای الف را ببیند. چین انداخت به پیشانیاش و
گفت چقدر بیشرم. من دیگر جواب آقای الف را نمیدهم و هی حرف زدن به او را به فردا
میاندازم. همه چیز را به فردا موکول میکنم و فردا که روز آخر است از استرس خواهم
مرد. دلم میخواهد به هیچ چیز دیگری جز آن، فکر نکنم. آن، مهم است. این را باید با
خط بزرگ بزنند جلوی چشمم.
زن صبح
زود قبل از من بیدار میشود و سعی میکند آنقدر آرام باشد که من حضورش را نبینم.
نه فقط صبح که همه شب هم. من همه توانم را به کار میبرم که عادی باشم. عادی با
همه جغرافیایش که او راحتر باشد. حضورش نرم و ساکت است و یک جایی حتا شاید نوازش. من
دلم نوازش میخواهد و در برابر هر نوع مراقبتی سرم خم میشود.
تمام مدت
دیروز توی سالن سینما داشتم به جای خالی آدمها فکر میکردم. سین نوشته بود همیشه
جایی که باید شاد باشیم داشتیم عزاداری میکردیم. حال دیروز من همین بود. جای خالی
الف و نون و ی آنقدر درد میکرد که دلم میخواست وقتی از کافه امدم بیرون زار
بزنم. بغض تا دفتر آن زن هم همراهم بود و توی مصاحبه زدم به صحرای کربلا و بغض
کردم. به خودم گفتم این زن را دیگر نمیبینی. راحت باش و گریه کن. اشک نبود. آقای محمودی گفت خدا هیچ وقت همینطور الکی به آدم توجه نمیکند
و برایم چای ریخت.
اشک ریختن
برایم این روزها به معجزه میماند.
یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳
روزمرگی (9)
مرد سرش
پایین بود و با کلی خجالت گفت: چیز دیگهای هم هست که میخوام بگم بهتون. من فکر
کردم باز داستان سفته و چیزهایی شبیه به ان است. مرد داشت اعتراف میکرد دروغ گفته
است و سواد ندارد. دلم میخواست لبخند جنس مامان را داشته باشم آن لحظه و به مرد
رو به رویم که نصف دندانهای پایین و بالا را نداشت لبخند بزنم. اما همینطور زل زدم
و بعد از آنکه کمی روی صندلی تکان خوردم گفتم بعد دربارهاش حرف میزنیم. مامان و
آقاجان نوبتی تلفن را توی دستانشان چرخاندند هر دو تا یک سئوال را پرسیدند که من
کی میروم پس؟ من همه این روزها دلم توی آن خانهی امن است؛ یک وقتی رویا میبافم
که مثلا این جاده که هر روز میروم و می آیم به خانه مامان ختم میشد؛ به دمی زیره
و زنجبیل روی بخاری و قربان صدقه رفتنهای آقاجان.
سیمهای
اینترنت شهرک را دزدیدهاند از سهشنبه پیش و ما هر روز به امید آنکه خرابی تمام
شده باشد، قرارهای کاری میگذاریم که همهشان به بنبست میخورد. آقای میم سر
ناهار میگفت کار معتادها و افغانهاست. از بس که توی شهرک ریختهاند. خانم ط با
سر تائید کرد. خانم ط و آقای میم هنوز با هم قهرند و من هم دیگر تلاشی برای آشتی
دادنشان نمیکنم.
ته تلفن
آقاجان تلفن را از دست مامان کشید، صدایش را آرام کرد و گفت: بابا چیزی لازم
نداری؟ دلم میخواست بگویم فردا روز مهمی در زندگی من است و من آغوش شماها را کم
دارم؛ نگفتم. صدایم را ارامتر کردم و گفتم: نه بابا همه چی هست.
شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳
روزمرگی (8)
خانم ص صدایش بلند
است. یعنی بلند نیست هیاهوی الکی دارد. بلند سلام میکند؛ بلند خداحافظی میکند؛
با صدای بلند راه میرود؛ با صدای بلند تشکر میکند، با صدای بلند توی راهرو آقای
محمودی را صدا میکند. من از خانم ص نمیترسم. آدمهای زیادی اینجا هستند که از او
میترسند. از اینکه نامشان را خراب کند. فهمیدم من از هیج کس در اینجا نمیترسم.
به طور کل هیچ وقت توی کار از کسی نترسیدم که برود کاری پشت سرم انجام دهد. سین میگوید
شاید چون موقعیتهای شغلی مهم نبوده برایت یا از دست دادنشان برایت سخت نبوده است.
آقای میم میگوید لحنم بد است و همانطور که داشت این را می گفت ادایم را در آورد.
خیلی جدی. آنقدر شوک شده بودم که حتا واکنشی هم نتوانستم نشان بدهم. سگ وحشی درونم
را بستم که صدایش در نیاید.
دیگر آنقدرها چابک
نیستم و از دیدن پله ذوق نمیکنم. سعی میکنم به خودم دلداری بدهم که به خاطر
هواست. هوا سنگین است و من بعضی شبها حس میکنم نفس کم میآورم. چطور آن همه دود
میکردم؟ چطور ریه هایم دوام میآورد؟
زن مناسکگرای
درونم دارد با خودش کلنجار میرود برای دو روز و شب مهم این هفته. جمعه دلم میخواست
کا را هی بغل کنم و بگویم نمیدانی چقدر حس خوب میدهی به من وقتی اینقدر در همه
جا هستم، اینکه نامم همه جا آمده و تو همه جا مرا دیدهای. نگفتم عوضش مدام قربان
همه چیز رفتم. همه چیزهایی که مرا به این فیلم پیوند میدهد.
ر گفت فکر نمیکردم
بیشتر از یک ماه اینجا دوام بیاوری. توی لحنش تحسین نبود. توی لحنش یک فحش خاک
برسری بود که هر چه سرت بیاید ادامه میدهی. آفتاب چشمم را نشانه گرفته بود. نگاهش
نکردم.
توی دلم زن عزادار
دارد به رخت گلدار بعد از عزا فکر میکند؛ به گل داوودی هفت پر که توی تراسش گل
بدهد.
چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳
روزمرگی (7)
زن توی
باشگاه داشت میرقصید. زنها دورهاش کرده بودم. روی دامنش پولکهای درشت داشت با
سکههایی که آویزان بود ته دامن. صدایش افتاده بود توی سرم. زن کمرش را پیچ و تاب
میداد. من توی آینه خودم را دیدم که نمیتواند کمر را بپیچاند. دارم وزن اضافه میکنم
و شکم و کمرم فرو نمیروند. زن دیگری با
صدای دهه سی میخواند: این کمره یا فنره...
دیشب بعد
از مدتها دست راستم درد گرفت. درد آشنای 15 ساله. ترسیده بودم. مثل وقتهایی که از
دیدن سگ میترسیدم از فکر کردن به بازگشت دوباره درد، قلبم رفته بود روی دور تند.
صبر کردم روی دستها و فکر کردم اگر برگردد چه میشود؟ توی تاریکی اتاق زل زدم به
رد نور خیابان روی تنم. تنم دارد توی پوست
جدیدش آرام میگیرد. اگر دردها باز حمله کنند من بیدفاعتر از همیشهام. همین میترساندم.
به ف گفتم من با ترسهایم مواجه میشوم. دروغ گفتم. همیشه اینطور نبوده. خیلی
وقتها فرار کردم و یا مثل حالا از فکر کردن به ترس هم ترسیدهام. دلم میخواهد غیر
از بازگشت آدمهای رفته، به هیچ بازگشتی فکر نکنم. بازگشت روی دیگر فرار است.
آقای الف
را دوست ندارم. آقای الف زل میزند توی چشمهایم و جوابهای من قانعاش نمیکند. دلش
میخواهد لاس بزند. از اولین بار همینطور بود. فقط آقای الف نیست. امروز صبح وقتی
تک تک مردهای سرویس را جابهجا میکردم فهمیدم خیلیهایشان را دوست ندارم. این همه
طلبکار بودنشان روی اعصابم است. آقای الف از صبح توی خط رنگ آواز میخواند. به
زیر پنجرهی اتاق من که رسیده بود، صدایش را بلندتر میشنیدم: «عزیز رفته سفر کی
بر میگردی» برنمیگردد. آدمهای رفته برنمیگردند؛ باید مدام به خودم بگویم درد
هم برنمیگردد دیگر.
تصورش هم
سخت بود بین این همه تبعیض بتوانم دوام بیاورم. د گفت چه خوب که دوام میآوری. راه
دیگری دارم؟ این سئوال این روزها مدام توی سرم میچرخد.
روزمرگی (6)
خانم میم
گفت که آیا میتواند فضولی کوچولویی بکند؟ من گفتم بله حتما. دقیقا منظورم این بود
چه با شعور هستی که پرسیدی و پشت سرم راه نمیافتی از این و آن بپرسی. پرسیده بود
چند سالم است. من مثل همهی آدمهایی که میخواهند ادای بامزگی دربیاورند گفتم: چند
به نظر میرسم؟ او هم گذاشت توی کاسهام که سی و چهار سال مثلا. گفت پختهای. دیگر
خراب شده بود. از صبح گیج بودم. لبخندم قحطی آمده بود. بعدش تا غروب هر بار از
کنار اتاقم رد شد، لبخند آشنایی زده بود با خجالت اینکه چرا سنت را زیاد گفتم.
خواستم بگویم بیشتر از سی و چهار سال زندگی کردم؛ نگفتم. حتا لبخند هم نزدم. پرینتها
را جمع کردم و رفتم بیرون. مامان زنگ نمیزند. مامان شمارهی موبایلم را بعد از
این همه سال از بر نکرده و هر بار بهانهای از این جنس دارد. امروز دلم برای خانهی
مامان لک زده بود. توی جاده باران بود و من آنقدر هوایی خانه شده بودم که اعجاز
کلمه نتوانست مرا فریب دهد.
خانم ط
امروز توی بغلم گریه کرد. همان اول صبح. رفته بودم توی اتاقش تسلیت. قبلش رفتم
سراغ آقای میم که با هم برویم و اینطور با خانم ط آشتیشان داده باشم. 20 سال از
من بزرگتر است و من به اندازهی کافی قدرت نداشتم راضیاش کنم. از دستش عصبانی
بودم و در را محکم بستم. پشتم چیزی گفت اما توجهی نکردم. توی راه برگشت خانه زنجبیل
خریدم و چای زنجبیل دم کردم. خستهام. زیاد خستهام. از کارهای پذیرفته؛ از آدمهایی
که هر روز میبینمشان؛ از کارهایی که نکردم و فکر میکنم باید بکنم؛ حتا از این
همه له له زدن برای زندگی هم خستهام. دلم میخواهد یکی خیلی جدی بزند روی شانهام
و بگوید هیچ چیز جدی و مهمی غیر از خودت نیست. رهایش کن.
گمان میکردم
کسی اینجا را نمیخواند. دیروز بعد از زخم نوشتن سه نفر گفتند خوب باش. خوب باش
فروغ. نگرانیای نیست. تنها این روزها فکر میکنم اگر اینجا از خودم رد نگذارم
دیگر وجود نخواهم داشت و دفن میشوم. پس مجبورم حتا اگر تلخ، بنویسم. نوشتن هیچ
وقت به اندازه حالا، برایم نجات نبوده است.
دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳
روزمرگی (5)
آقای
محمودی گفته بود حتما زخم را بیند تا زودتر خوب شود. فقط او حواسش به زخم بود. آن
غروب که داشتم تند وسایل را جابه جا میکردم دستم ماند لای تیزی کمد قراضهی
اتاقم. تا خانه و تا دو روز بعد، وقت و بیوقت خون میآمد. همهی این دو روز یک دل
سیر به جای خالیاش نگاه کردم. جای خالیاش روی دستهایم حتا. یکی از راههای کنترل
نکردن خودم همین بود. اینکه هر وقت که دلم بخواهد به او فکر کنم و حتا فکر کنم باز
هم برایش نامه بنویسم. نامههای قبلی را
هم دانه دانه خواندم. الف گفته بود خوش به حالت که تنهایی و بعد بغضی که نتوانست
قورت بدهد، ترکید. افتاد توی بغلم و زار زد. اتفاق بدیست که آرایشگرتان توی بغلتان
گریه کند. این یعنی هیچ جای این شهر، جای شادی نیست. حتا توی باشگاه هم زن بغض
داشت و منتظر بود که من پا بدهم. من هیچ چیز نپرسیدم. حوصله نداشتم بغلش کنم و
بگویم درست میشود. آدمهای بیربط زیادی برایم از شخصیترین لحظات زندگیشان گفتند
و بعد زدند زیر گریه و یا خواستند که من دلداریشان بدهم. الف هم توی راه برگشت
وقتی تنها شدیم شروع کرد به حرف زدن و هر چند دقیقه تاکید میکرد: چرا اینو گفتم؟
چرا دارم این حرفها رو به تو میزنم. نگفتم من عادت دارم به شنیدن حرفهایی که
ربطی به من ندارند.
بالاخره
بخاریها را نصب کردند. مادربزرگ خانم ط مرده است و فردا که با اتاق سرد مواجه شود
حتما فاتحه همه را خواهد خواند. این را آقای محمودی آرام به من گفت. وقتی که گفتم
این بخاریهای بیدودکش، سردرد میآورد. جوابش بیربط بود اما معلوم بود که از
فردا میترسد. من هم از فردا میترسم. هر روز که تمام میشود از غم فردایش میترسم.
مرد گفته
بود دستبند به دستت نبند؛ دستت تنبل میشود. آمدم بگویم دستهایم بیشتر از آنکه
تنبل باشند، تنهایند که به زخم اشاره کرد و گفت زخم تازه را باید ببندی تا چرک
نکند. خواستم بپرسم زخم کهنه را باید چه کرد؟ زخم چرک کردهای که بعد از چند ماه
عفونت کرده چی؟ لبخند زدم و گفتم زخم، تازه نیست..
چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳
روزمرگی (4)
صبحها من
و خانم سلیمانی توی راهرو همدیگر را میبینیم. از میان همهی آدمهای این ساختمان،
فقط من و او هر روز صبح خیلی زود خانه را ترک میکنیم. هنوز سپیده سر نزده که من
توی راهرو مجبورم لبخند بزنم. آن صبحی که همه چیز یکباره حمله کرده بود من توی
پاگرد طبقه سوم تعلل کردم که برود و من مجبور نشوم لبخند زوری بزنم. بعد وقتی فکر
کردم رفته سرک کشیدم و دیدم او هم تعلل کرده تا من بیایم و سلام صبحمان را داشته
باشیم. تسلیم شدم اما توی چشمهایش نگاه نکردم. جلویم را گرفت و پرسید: خوبی؟
چند روز
مدام با انتقادهایی از جنس دستشویی مواجهم. اولش برایم شوخی بود اما خانم ط گفت که
شوهرش کارخانه را به آتش میکشد و خانم ص هم سخنرانی در دلیل جدایی دستشویی زنانه
و مردانه با رسم شکل انجام داد. همه چیز به همین اندازه مسخره و جدی است و من مدام
باید به همه تذکر بدهم که توی دستشویی، راهرو، غذاخوری، سرویس و ... چه کارهایی
خلاف عادات زندگی آدمیست که در اینجا کار میکند. خانم الف میگوید ولع دارم برای
زندگی. اینطور نباید خودم را بکشم و کار کنم. بعد تاکید کرد: دوام نمیآوری. زیاد
بر خودم کنترل دارم. روزهایم فشرده میان برنامههای رنگارنگی است که خودم برای
خودم تدارک دیدم تا کمتر با فقدان چشم تو چشم باشم. سین هم چیزهایی شبیه به همین
گفت. باز خودم را دیدم که از بالا دارد همه را متقاعد میکند: نه اینجور نیست. اما
میداند بدتر از این است. صبح، هر صبح مرثیهای تکرار ناشدنی است و من فکر میکنم
اگر فردا برنامهی سفت و سختری بسته باشم همه چیز بهتر است و میتوانم ادامه بدهم.
دلم میخواهد
برای همه تعریف کنم حالم خوش نیست. حالم آنقدر خوب نیست که بتوانم خودم را بکِشم.
فقط فرقش این است که حالا بهتر از همیشه میتوانم این
کار را بکنم.
شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۳
تو به مرگ کوچه سرخوش
آخر همه قصههایی که نوشته بودم جاهای سخت و سنگینی بود که من از اتمامشان میترسیدم. از همان قصهای که در سیزده سالکی نوشته بودم و جایزه بهترین داستان شهر را گرفت و برایش یک ساعت زنگدار جایزه داده بودند تا همین داستانهای مفتی که حالا مینویسم.
مشکل
تنها داستانها و قصهها و رابطهی من با آنها نبود. بعدها فهمیدم تمام شدن جایی است که من
تنگی نفس میگیرم. سین گفت کمتر کسی در دنیا هست که تمام شدن برایش اتفاق راحتی
باشد. اتفاق راحت برای من شروع است. تا قبل از شروع او اینطور فکر میکردم. جایی دارم برای
ته مانده چیزهایی که از همه رابطههای ناتمام و داستانهای ننوشته انبار کردهام تویش که با هیچ فنگ شویی دور ریخته نمیشود. شروع او را گذاشتهام روی همه چیز که
فکر کنم. به سین گفتم این همه ماه شد اما من هر روز میبینمش. امروز حتا اسمش را سرچ کردم تا عکسش
را از نزدیک دیده باشم. کار نابودی است اما جوابی برایش ندارم. باید چیزهایی را
تغییر دهم مثلا اینکه تمام کنم؛ اما تمام کردن سختترین کار است برای من. حتا توی داستانها هم
چیزی جز این نبوده. در آن داستان سیزده سالگی هم من ایدهای برای تمام کردن
نداشتم. هنوز همان استراتژی را به کار میبرم. به خودم وعده میدهم که اینطور نمیماند تا ابد، تمام میشود. اما میدانم این خود به تعویق
انداختن تمام شدن است.
صدایی
در درونم هر روز صبح به من حمله میکند و با صدای بلند میگوید: نقطه پایان را بگذار و من به جای گوش دادن به او، آرزو میکنم آقای همسایه پیچ
صدای رادیواش را بپیچاند.
پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳
روزمرگی 3
روی برگه
ها هنوز اسمم را کامل نمینویسم. انگار که با خودم هم در مذاکره باشم که آیا درست
هست یا نه. حالا خانم الف همدمم شده و عصرهایی که سرویسمان یکی است من ذوق دارم که
با او درباره چه چیزهایی قرار است حرف بزنم. معادلاتی هست که من از آن بیخبرم و
هر بار انگار که از راز جدید پرده برداشته میشود، مبهوت آدمها و اخلاقیات پوسیده
میشوم و خودم را گم میکنم. دیشب مچ خودم را گرفتم وقتی داشتم خودم را خرج چیزهای
بیهوده میکردم. خانم الف این اصطلاح را به کار میبرد و بعدش میگوید هر کدام یک
قری دارند. به همکارها میگوید. هر کدام یک قری دارند و من رقاص ماهری نیستم که با
قرشان هماهنگ شوم.
خانه آرام و
رهاست. انگار از هیچ کدام از آن طوفانهای سهمگین آغوش و بوسه نگذشته باشد. همانطور
ایستاده رو به بزرگراه و من هر شب تنها چراغش را روشن میدارم. خودم را نباختهام.
هنوز همه چیز جریان دارد.
پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۳
تموم جادهها رو دوره کردم
به سین گفتم برایم گل
بکارد. سه تا گلدان که لاشهی گلهای خشک شده را از تویش درآورده بودم، گذاشتم توی
نایلون مشکی و دادم دستش موقع رفتن. دلم خواست به الف هم بگویم که جای این همه
لاشهی گلدان، گل تازه برایم بیاورد. گلهای
توی بالکن تکان نمیخورند. همانطور که در داغ تابستان این خانه ماندهاند. باورشان
نشده پاییز آمده. توی دلشان بهانه است که همانطور رو به خیابان بمانند. من باید
برایشان جای جدید درست کنم. باید دستهایم را پناه سرما کنم. گوشههای پناهگاه را
جمع کردم. دیگر این پناهگاه گوشه نمیخواهد. باید فضاها را یکدست کنم. به جای
گوشهها که جای امنِ غم بود، حالا گلدان گذاشتم و پنجشنبهها به جای خالیشان
بیاهمیت میشوم.
زن سی سالهی آرامی شدهام که هنوز میتواند فرجِ بعد از شدت
خودش باشد. در پناهگاه را بستهام اما دستهام گرم نمیشود. به خانم «ه»گفتم نوک انگشتهای
او هم همانطور سرد میماند؟ گفت به خاطر عصبهاست.
یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳
قصهی من و غمِ تو
سین گفت: «آدمها زیاد برات مهمند.» هنوز جملهاش تمام
نشده بود، خودم را میدیدم در حال استدلال آوردن اینکه نه اینطور نیست و این
حرفها. فردای روزی که از فرودگاه برگشتم، به همه رفتهها فکر کردم. سعی کردم یک
نشانه برای مهمترینشان بگذارم اما به در بسته خوردم. دقیقا یک سال پیش تمام شده بود و من داشتم یک
نمایش مضحک را ادامه میدادم. قبلی هم همینطور بود. همهی مهمها
همینطور بودند. حالا نشانههام به «عزیز» و «جان» ختم میشود. به چند جمله سرد و
خشک از روی ادب و احترام و این حرفها.
همهی استدلالها توی سرم به
این رسیده بود که همهی مهمها مدتها قبل از آنکه بروند، از من رفته
بودند. همینقدر تلخ.
یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۳
روزمرگی2
خط آقای محمودی شبیه کارمندهای دهه 60 است امضایش هم. روی همه درخواستها نامش
راکامل مینویسد و بعدش «ی» نام فامیلش را باد میکند بالای اسم و این می شود امضایش. صبحها مثل مرغ سر کنده این طرف و آن طرف میرود. لابد برای اینکه من نگویم چرا فلان جا و بهمان
جا کثیف است. آقای ر هم خودش را جمع میکند وقتی من قرار است از کنارش بگذرم.
امروز وقتی سر اقای میم داد کشیدم فهمیدم من هم شدهام مثل همه آن
قبلی ها. همه آن قبلیها که داد میکشیدند و
اینطور همه فکر میکردند با آدم مهمی طرف هستند. همه آن
قبلیها که فقط خاطرهای از رفتنشان هست. من داد میکشم اما آدم
مهم هیچ کس نیستم در اینجا. صبحها وضعیت ساده و سفیدی دارد و دستهام سرد و خشکند.
شبها وقتی در را قفل میکنم، سنگینی تحمل ناپذیری است که به داد
زدن ختم میشود. روزها صدای دستگاهها میپیچد توی اتاق. من باید حواسم به همه
چیز باشد و دو عدد گوش همیشه به شنیدن داشته باشم.
از امروز زنها زیاد شدند و کار من سخت شده است.
پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳
روزمرگی1
آقای
محمودی میگوید بالاخره اینجا هم هوا ابری شد و بعد ادامه میدهد: اینجا فصل میانی
نداره. صبحها دستم سرد است و هیچ چیز گرمش نمیکند. دوست دارم برای همین دستهای
سرد یک داستانی سرهم کنم و برای کسی که دستهایم برایش مهم است، تعریف کنم. کسی که دستهایم برایش مهم باشد و این شکل جدید غیر پفیاش را دوست داشته
باشد، ندارم. آقای چ هر روز صبح یک ماجرا دارد. بعضی صبحها بغض میکند وقتی یاد
پسر مریضش میافتد. یک روزهایی هم حتا مینشیند به گریه و همان لحظه آقای محمودی
از پشت شیشه اشاره میکند که نیاز است بیاید تو یا نه. این صبحها که حالم خوب
نیست دلم میخواهد بغلش کنم. آقای محمودی هم پشت شیشه اشارهاش به همین است. میخواهد
اگر لازم شد بیاید تو و آقای چ را که پسرش کمخونی حاد دارد و هر روز باید خونش
عوض شود را بغل کند. دیروز گفتم: من رو ببین. من صدبرابر پسر تو حالم بد بود.
هوا ابری
شده و هیچ چیزی نیست که به خودم وعده بدهم. توی شمارههای تلفنم یک نقطه پشت اسمها
گذاشته بودم برای آدمهای خاص. 4 نفر بودند. دیشب یک نون را از نقطه درآوردم. 2
هفته دیگر که نون دیگر زندگی برود، آن آدمها میشوند دو نفر. همه آدمهای مهم
زندگی من.
باید برای
دستهایم دستکش بخرم.
چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۳
کاش این ماجرا به سر نیاید
زن گفته
بود باورش سخت است. صبحهای خیلی زود وقتی چشمهایم هنوز نور را حس نکردهاند، من آن را حس میکنم. پاها را کش و قوس میدهم و
خودم را در آغوش میکشم. بعد مدام با این سئوال مواجه
میشوم: آیا واقعیت دارد؟ واقعیت جایی
در نقطه اتصال استخوانها بود که درد و ورم گرمش میکرد و من
تمام این 14 سال برایش نقشههای زیادی کشیده بودم. زن سه بار دستش
را کشید روی گودیها و خمیدگیها و آرام ضربه میزد. تنم روی تخت معنایی را به من
و زن میداد که باورش سخت بود. من هر روز
این 14 سال، درد و ورم و گرما را توی خیابان، توی خانه، توی آن پشت بام رو به کوچه
داروخانه، با خودم میبردم. جوری پنهانش میکردم که هیچ کس نمیفهمید من قهرمان پوشالی این حجم دردم که
از پس آن، لبخند روی لبهام جراحی شده است. زن با تردید چیزهایی توی پروندهام
نوشت و همانطور که لبخند میزد، عدد میداد. عددها همه این 14 سال معنا داشتند. از
روزی 25 تا 3 که حالا فتح مرا نشان میدهد.
هر روز
صبح روی شانهام میزنم و میگویم: جنگجو؛ نبرد تمام شده، پرچم
صلح بالا رفته و تو حالا فاتح سالها درد و
رنجی. فاتح روزهای سلامت ِ دوری که هنوز
به حقیقتش مشکوکی.
باورش سخت
است اما من همه این سالها رویایش را میدیدم. رویای روزی که برای دختر نداشتهام
میگویم روزهایی بود که تمام راههای انتهای این شهر را گشته بودم تا راحترین راه
را برای تمام شدن پیدا کنم. دختر با تعجب نگاهم میکند و من با اعتماد به نفس بینظیری
ادامه میدهم: حالا همه آن روزهای درد گذشته است.
یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳
مارجان
30 شهریور 1385، هوا، آفتاب مرده شهریور را داشت و
سرو حیاط خانه هنوز رو پا بود و من زیر پایش را کود داده بودم. 30 شهریور 1385 من
21 ساله بودم و حوالی ظهر پشت چرخ خیاطی نشستم و پیرهن مارجان را کوتاه کردم تا قدِ
تن خمیدهاش باشد و هنوز آدم جدیای در زندگیام از دست نداده بودم.
30 شهریور 1385
مارجان آخرین ترانهاش را برایم خواند و من آخرین بار سیر نگاهش کردم و همینطور که
اخرین نفسهایش را میکشید قربان صدقهام میرفت.
شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳
پاییز آمد...
خانم افشار سرویس
جدید میبرد. صبحها مثل من میایستد کنار بزرگراه منتظر و لبخند پهنش تنها نقطهی
روشن صبحهاست که ماشینها با بوق و چراغ امانم را میبرند. خیابان شلوغیِ مهر را
گرفته و صورت دخترها و پسرهای توی ماشینها از بیخوابی اول پاییز پف کرده است.
برگهای درخت کنار ایستگاه برق، دارد زرد میشود و وقتی رفتگر شیفت صبح آب میریزد
رویش، سهمیه زردی روزش میافتد روی زمین و با کثیفی ِ جدولهای کنار بزرگراه و
تابلوها میرسد به کیسه قرمز من. من در بالکن را بستم و پرده هال را نصب کردم. برگهای
خشک گلها را بریدم و جنازه گلهای خشک شده از تابستان را گذاشتهام کنار لاشه گلهای
تابستان پیش. پرده را کشیدم و به گلدانها گفتم همین روزها مهمان جدید میآورم.
همه اینها میگوید
که پاییز آمده و مثل همه پاییزها، غم در من نشست کرده است.
دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳
تمام جستجوی دل، سئوال بیجواب شد
به اقای میم گفتم
صدای ترانه را بلندتر کند. خانم هایده داشت ترانه پاییز را میخواند. اسم ترانه
پاییز نیست اما من فکر میکنم هایده غروب یک روز پاییزی قصد کرده بخواندش. من
پاییز را دوست ندارم اما جرات نکردم هیچ وقت دربارهاش حرف بزنم. این روزها حتا
وقت نمیکنم آرزو کنم. یکهو هول برمیداردم اگر همه
چیز تمام شود، چقدر کار نکرده و عشق ماندهی بی کس و کار
دارم. امروز وسط همین هول ها خواستم برای یک روزی توی مهر که احتمال نابود شدنم
هست، بلیط قطار بگیرم. بلیط نبود. هیچ چیز تمام نمیشود. فکر میکنم دیگر نابود
نشوم. یک جایی هست که به خودت میگویی الان دارم نابود می شوم؛ اما نابودی نسبی
است. بعدش بلند میشوی خاکها را میتکانی و برای دختر نداشتهات تعریف میکنی چقدر روزِ
پاییزی بود که فکر میکردی ته خطی اما خط، ته نداشت. تهش
شاید بیآرزویی بود. من حالا یاد گرفتم وقتی ته
خط نسبی ایستادهام به خودم بگویم: آروم باش فروغ؛ آروم
باش. هیچ چیز متوقف نمیشه فقط چند روز آروم باش.
به نون گفته بودم یک
خبر خوب بده. گفت بوی پاییز میآد. جرات نکردم بگویم من پاییز را دوست
ندارم. پاییز جاهای زیادی دارد که من زخم ته خطهایم را با
درد، مرهم گذاشتهام.
دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۳
بار دیگر روزهای بعد
حالا دیگر
تبدیل به آرزو شده است. آن شب که ی توی باکس کوچک چت گفته بود میرود خودش را
معرفی کند، من فکر میکردم جدی نیست؛ یعنی شاید جدی باشد اما او میرود و برمیگردد.
حالا هر وقت از اتوبان چمران میآیم پایین؛ بغض نبودنش خفهام میکند. حالا این
آرزو شده است. آرزوی اینکه بعد از سه سال
او حتا برای یک روز بیاید بیرون و من شمارهاش را بگیرم و آدم پشت تلفنم، او
باشد.
وقتی فهمیدم
عین باید دورهی جدید درمانش را شروع کند هم واکنشم همین بود. فکر میکردم جدی
نیست. فکر میکردم او از عهدهی بیماری برمیآید. عینیت درد را دست کم گرفتم. او
هر روز آب میرود و من هربار که میبینمش به این آرزو فکر میکنم: کاش جدی نباشد.
اما جدی است.
حتی وقتی
میم را برای آخرین بار در آغوش کشیدم و او گفت دیگر برنمیگردد هم، همین بودم.
فکر کردم میم میرود و جاده او را باز، بازمیگرداند به آغوش من. میم هیچ وقت
برنگشت و هیچ هم آغوشیای نبود. یک شبهایی خواب میبینم. خواب روزهایی که توی آن
خانهی قدیمی روی میزم نشستهام و دارم درباره عکس را میخوانم. حالا حتا این
تصویر هم برایم تبدیل به آرزو شده است. خیلی چیزها. چیزهایی که فکر میکردم همیشه
هستند، چیزهایی که جدی نگرفتمشان و حوالهشان کردم به روزهای بعد.
روزهای
بعد آمدند و من توی آن روزها خودم را هر روز صبحِ خیلی زود میبینم که با عریانی ِ
همهی این ناجدیها مواجه شده و زیر چشمهایش خط جدید افتاده است.
شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳
زندگی من- 12
توی چیزهایی گم شدهام. هر روز صبح زود کنار بزرگراه میایستم
و مدام به خودم میگویم: امید داشته باش. امید؛ بذر هویت ماست و اینگونه تمام نشدهام
هنوز.
مرد چیزی گفته است که با زمزمهاش هم نتوانی تمام شوی؛ گم چرا. گم شدهام و دلم
معجزه میخواهد.
دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳
زندگی من-11
زخم مهمانی پنجشنبه هنوز تازه است. دیروز صبح در جلسه زن زل زده بود به انگشت
اشارهی راست که زخم تیزی لیوان شکسته رویش است. مریم مدام زنگ میزد و حواس زن را
پرت میکرد. من فکر کردم حتمن ربط به مامان دارد. میخواست خبر بدهد که
هواپیما افتاده یک جایی توی تهران و آدمها مردهاند. بعدش پرسید چند تا بچه داشته؟
چند تا زن؟ من سرم را گذاشتم روی میز. دلم نمیخواست بروم بیرون. فکر کردم بوی گوشت
تن سوخته حالا پخش شده در هوای تهران. توی سرم داشتم به گوشت سوخته آدم فکر میکردم
و عقم گرفته بود. مرد در آسانسور داشت از بلای آسمانی میگفت و اینکه یک روزی این
هواپیماها توی خانهی ما پیدا میشوند. تهران تمام شده است. این را آن غروب که در
طوفان گیر کرده بودم به مامانها گفتم. تهران با این همه مرگ پنهان و آشکار، چیزی
برای از دست دادن ندارد انگار. به مریم گفتم صلح شکسته شد. بغض کرد. هیچ صلحی نیست که بوی گوشت سوخته آدم ندهد.
جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۳
زندگی من-10
صدایم را پشت تلفن
صاف میکنم که مامان مشکوک نشود. مامان صدتا سئوال پرسیده و باز میپرسید. چیزی درون مامان به او گفته که من
حالم خوب نیست. من هنوز از اتفاقهای بد بلند نشدهام اما میتوانم ساعتها به حرفها
و دلخوری آدمها گوش بدهم. از آن شب که سین را توی پارک دیدم و رویم را برگرداندم،
همه چیز برایم بدتر شده است. شبها خوابم نمیبرد از بس که حسرت نبودن بعضی نفرات
حناق میشود توی گلویم. رفتن دوست به آن اتاق هم باری شده است روی بقیه. به درد
فکر میکنم. دردی که احتمالا پخش میشود توی تنش و جایی توی قلبم تیر میکشد. به
مریم گفتم باید دکتر، تیر کشیدن قلبم را چک کند. او معتقد است که من همه چیز را
سختر میبینم و میگوید خوب شد که در غزه صلح شد. زیر لب میگویم کاش من هم با
خودم صلح کنم.
سئوال صد و یکم مامان
این بود که چرا ته صدایم میلرزد. ته صدای من از یک حناق قدیمی میآید که از 15
سالگی توی گلویم جا خوش کرده. شین یکبار برایم نوشته بود گلو مهم است. من میگویم
مهمتر از قلب حتا.
شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۳
زندگی من -9
مرد راننده ترانهی محلی نگذاشته بود؛ به جایش یک شش و هشتی در حال خواندن
بود. من از دور هوای باران و دود کنار شالیزار راکه دیدم، مطمئن بودم راننده
باید گل نسا جان بگذارد تا همراه با بوی شالیزار پخش شود توی تاکسی. چیزی
شبیه معجزه بود. وسط ظهر مرداد، هوا ابر سنگین داشته باشد و سنگین ببارد. زن
پرسیده بود درگیریات تمام شد؟ من درگیریام تمام نشده. همان شب فهمیدم. وقتی کسی در
وایبر از شمارهی ناآشنا گفت دلتنگتم و خودش
را معرفی کرد. همنام او بود و من در لحظهای فکر کردم اگر او باشد من چه خواهم
گفت. خب معلوم بود که او هیچ وقت از شمارهی ناآشنا بعد از ماهها یکهو نمینویسد
دلتنگتم که بعدش؛ بعدش را نمیدانم چه. اگر او بود من چه میگفتم. به زن قاطع گفتم:
بله، تمام شده، خیلی وقته. جوری خونسرد این را گفتم که انگار آب خوردن.
بوی برنج رسیده توی پشت بام خانهی حاج آقا، قاطی شده بود با ماندگیِ چوبهای
صدساله و فانوسهای زنگ زده و مسهایی که سالها بود دستی به آنها نرسیده بود.
نعلبکیهای جهاز مامان هم توی سبد روی هم خواب بودند. گهوارهی من نبود. دلم میخواست
آن بالا اتراق کنم. زن گفت بیطالع آنکه به خرمنش باران ببارد. دلم باران میخواهد؛
دلم معجزه میخواهد.
یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۳
زندگی من- 8
توی دلم عزاداریست هنوز. یک ورش دارند برای شین روضه میخوانند. میدانم الان
چقدر همه چیز برایش بیشتر استرس و ناراحتی به همراه دارد. کاری نمیتوانم بکنم. نه
میتوانم و نه میخواهم. هنوز این بزرگراه هم برایم عزاست. تمام راه چرند گفتم تا برای
سین توضیح ندهم چرا توی دلم زنها هنوز دارند نواجش میخوانند. به ف
نگفتم حالم خوب نیست. در وضعیت توضیحی ندارم برای این حال، به سر می برم. مرد پشت
سر هم حرف میزد. نمیتوانستم بگویم این زنها که اینطور صدایشان را انداختهاند
روی سرشان، نمیگذارند صدای دیگری بشنوم. صدای سین را هم از یک جا به بعد نمیشنیدم.
بعد مرد جملهای برای تائید گفت و من سرم
را تکان دادم. انگار بد شده بود اما مرد به رویم نیاورد. آدمها حال مرا فهمیدهاند.
توضیح نداشتن بعضی وقتها خوب است. باعث میشود آدمها خودشان شرایطت را برای خودشان
توضیح بدهند و بعد تو وسطهایش تائید کنی. عین گفت توضیحم قانع کننده نبوده برای
تمام شدن. برایش نگفتم که توی دلم عزاداریست هر روز ساعت 14 تا 10 شب و توی آن ساعتها من نمیتوانم به آدمها توضیح
قانعکننده بدهم. تهش دلم خواست بروم توی
پارک لاله بدوم اما بریده بودم.
به آقای ر دروغ میگویم. به خانم میم هم همینطور. توی صورت شین نگاه میکنم و
سعی میکنم چرت بگویم تا یادش برود من دیگر نیستم؛ اما دروغگوی خوبی نیستم. همه میفهمند.
ساده است کسی که توضیحی برای حالش ندارد نمیتواند دروغگوی خوبی باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)