شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۱

5 اسفند 91


بهتر است در چشم آدمی که می گوید احساساتی هستید زل بزنید و لبخند تحویل دهید، به جای اینکه برایش منطق بچینید که  اینطور نیست.

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

کوچه ای هست...


در کوچه ای نزدیک خانه ام، پس کوچه ای هست بلند که ته آن به یک خانه قدیمی می رسد. نام آن بن بست آزادی است. 

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۱

بنویس برایم


یک شب برایم بنویس دلتنگمی. بنویس چیزی برای از دست دادن نمانده. می آیم. بنویس و بیا. بنویس و بمان

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱

اسفند


زنی که می دوید و  شالش هی از دو طرف با باد می رفت و دلش آشوب بود؛ بند کفشهایش را بلد نبود درست ببندد. این تصویر من است از خودم. هیچ بادی از پای نینداخته ام اما خیلی چیزها را بلد نبودم و چیزهای زیادی را به باد دادم که با خود ببرد یا نه همانطور معلق نگه دارد در هوا و همه چیز را ارجاع داده بودم به خودم. این تصویریست که هر سال به وقت اسفند با من کلنجار می رود. مال هوای اسفند است. مال این ته کشیدن و یک خط کش زمان به دست بالای سر ایستاده. بهمن که تمام می شود زن بیشتر می دود و بیشتر نمی رسد. دکتر نون می گوید گره دارم. گره های زیادی در دلم انباشته شده که هر سال بیشتر از قبل می شود. هر سال که موخره اش می شود همین باد اسفند، گره ها تعادلم را به هم می ریزند و من به طرز عجیبی اصرار دارم به همه بگویم خوبم.
 زن امسال ورم دارد. گره های سقط نشده در جای جای تنش متورم شده و جایش درد می کند اما هنوز دارد می دود.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۱

تا دم سحر شهیدای شهر...


نام بسیاری از خیابان های این شهر از نام شهیدان جنگ گرفته شده. من بیشترشان را می شناسم. عکسها و زندگی تعدادی شان را آرشیو کردم، روایت ها و فیلم همسرانشان را دیدم. خیلی هاشان را می فهمیدم. آرمان گرایی شان را و این بی حساب به دریا زدن. دو سال پیش بود؛ سال 89.میان یک باغ بزرگ عکس مرده های جنگ را دسته بندی می کردم و می گذاشتم کنار روزهای خوبشان. یک وقتهایی دلم آنقدر فشرده میشد که می رفتم توی باغ و نفس عمیق می کشیدم. چیزهای زیادی داشتیم هنوز و این مرا به آنها نزدیکتر می کرد.
صانع ژاله توی خیابان های سال 89 کشته شده بود و من همان روز داشتم عکسهای حسن باقری را سرچ می کردم که در بهمن 61 کشته شده بود. دلم داغ بهمن 89 را داشت. دلم داغ بهمن 89 را دارد هنوز. دو سال گذشت.

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱


دوستت که برود از اینجا؛ رفته است از زندگی ات.  بعدش می شود صدا و تصویر محوی که هی قطع و وصل می شود. دوست ندارم. از اوو و اسکایپ و ... بدم می آید. نداشتمشان. یک روز نشستم که آقای الف برایم توضیح دهد هر کدام چه جوری اند. فکر کردم دلم می خواهد تصویر میم را ببینم. همانجور که دارد حرف می زند و چشمهای درشتش را کوچک و بزرگ می کند و با صدای کشدار وسط حرفهایش یکهو می گوید : «می دونی فروغ...» همان شب یه سری هایش را نصب کردم روی لپ تاپ.
باید با خیلی ها قرار بگذارم که بیایند و تصویرشان را ببینم. 

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۱

خانه...


اوایل فکر می کردم امکان ندارد این همه چیز خوب باشد و همه جا به دنبال رد پای کجی می گشتم. اینکه صاحبخانه حواسش پی خیلی چیزها باشد و مدام بگوید شما راحت باش یا همسایه پایینی برای پنجره ات ایده جدید بدهد یا راننده آژانس منتظر بماند و شاکی نشود یا سوپری محل یادش بماند تو گیاه خواری یا ... . اینکه هر روز نور خانه زیباتر از قبل باشد و ساقه ها ریشه بدهند و برگ گلها بیشتر شود و غذاها همانطور که دارد زودتر می پزد نسوزد. این خانه حال فرج بعد از شدتی دارد که هنوز نمی دانم از کجاست اما هست. چیزهای خوبی هست که این روزها با همه خستگی و کلافگی، با چشمهایی که از عادت خوبی دیدن افتاده اند هم می توانم ببینمشان و فکر می کنم این امیدوار کننده است.