یادم رفته
بود عدس ها باید زودتر
خیس شوند تا برای نوروز جوانه زنند و مهمان مامان ستاره شوند. یادم می افتد که کاش برای دخترها هم کاری می کردم. عدس ها دیر سبز می شوند و کمتر از یک هفته تا تمام شدن
سال راه است. دست هایم جان
ندارد که بنویسد چقدر در این سال زنده ماندم و نگاه کردم که جانم می رود. چطور همه این سال بد نفس عمیق
کشیدم که صدای ناله هایم را
کسان کمتری بشنوند و بیشتر زندگی کنم. چطور فراغ را تاب آوردم، دردهایم را تحمل
کردم و زنده بودن را زندگی کردم. ایستاده روی زخمهایی که مرهم ندارند، عدس ها را خیس کردم که ببرمشان برای
آنهایی که دیگر نخواهم دید و مژده تغییر فصل بدهم.
رنج هایی را به سال نو می برم از مرهم هایی که به کار هیچ کسی نیامده و یا
نوشداروی بعد از سهراب بودند و حالا بخشی از من هستند.