پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۷

ای کاش عدالتی در کار بود...


یادم رفته بود عدسها باید زودتر خیس شوند تا برای نوروز جوانه زنند و مهمان مامان ستاره شوند. یادم میافتد که کاش برای دخترها هم کاری میکردم. عدسها دیر سبز میشوند و کمتر از یک هفته تا تمام شدن سال راه است. دستهایم جان ندارد که بنویسد چقدر در این سال زنده ماندم و نگاه کردم که جانم میرود. چطور همه این سال بد نفس عمیق کشیدم که صدای نالههایم را کسان کمتری بشنوند و بیشتر زندگی کنم. چطور فراغ را تاب آوردم، دردهایم را تحمل کردم و زنده بودن را زندگی کردم. ایستاده روی زخمهایی که مرهم ندارند، عدسها را خیس کردم که ببرمشان برای آنهایی که دیگر نخواهم دید و مژده تغییر فصل بدهم.
رنجهایی را به سال نو میبرم از مرهمهایی که به کار هیچ کسی نیامده و یا نوشداروی بعد از سهراب بودند و حالا بخشی از من هستند.