شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

صبح های شنبه راکد

صبح های شنبه خوب نیست. مخصوص وقتی که راننده بخواهد با صدای بلند رادیو پیام گوش بدهد و تو یاد همه نداشته ها و رفته ها را زنده داشته باشی! مخصوص آنکه آنقدر دست هایت درد داشته باشد که نتوانی در ماشین را باز کنی! مخصوص آنکه بروی دانشگاه تهران و روی همه آن سروهای کهنه کلی مزخرف ببینی: چشم ها دام های شیطانند ... حجاب حق من است، انتخاب من است، زندگی من است ... یادم باشد به هر کس و هر جا نباید لبخند زد؛ یادم باشد که چادر مرا به کسی که دوست دارم و دوستم دارد خواهد رساند ... یادم باشد خنده هایم را در محیط کار فقط خنده نیست ... من همان انتظار را از همسرم دارم که او از من دارد ...
صبحهای شنبه پلیسها را هم زیاد می بینی و شاید حتی با خودت بگویی نکند طرح امنیت اجتماعی شروع شده باشد!
صبح های شنبه خوب نیست. اما وقتی ناگهان تو را می بینم و از شوق نامت را هم فراموش می کنم؛ وقتی یادم می رود با عجله کجا می روم و راهم را با راهت همراه می کنم. آن وقت همه چیز تمام می شود! از آن وقت دارم فکر می کنم چقدر تنهایی این چند ماهه سخت بوده برایت! چقدر کمتر لبخند می زدی! چقدر ... . هی صداهایتان با هم در مخلوط می شود. هی دست هایم می رود روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم! ...
به این لبخندهای عیانم توجه نکن! شنبه روز خوبی نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر