شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

هر خانه ای...

هر خانه ای بویی دارد. خانه مادرم بوی او را می دهد به علاوه بوی غذاهای جورواجور، بوی رطوبت شمال که مانده لای لباس ها و رختخواب ها. فصل که عوض می شد مادرم رختخواب ها و لباس ها را روی ایوان و حیاط پهن می کرد می گفت بوی رطوبت همه جایشان رفته. اما آنها بوی نفتالین فصل قبل را می دادند. اسپند دود می کرد که بوهایش جابه جا شوند. بوها جا به جا نمی شدند. نفتالین ها را عوض می کرد و می گذاشت سر جایشان تا فصل بعد.

خانه خواهرم بوی آب نبات و چای می دهد و چوب مانده. انگار صد سال یک کاروان چوب را خالی کرده باشند که بماند در پذیرایی و آشپزخانه اش. بوی درها نیست یا بوی چوب بوفه و مبل و ... . بوی چوب اصیل جنگلهای شمال است که قاچاق کرده باشنش پشت کامیونی اما سالها نتوانستند با وجود جنگل بانان ردش کنند. یا بوی یک غروب جمعه دلگیر که آفتاب هم حوصله تابیدن ندارد.

خانه من ... خانه من بوی هیچ می دهد. بوهایش اصالت ندارند. انگار از سر زور و اجبار دچار شده به این بوها. یک وقت بوی سیگار مانده از دیشب می دهد، یک وقت بوی چاه فاضلاب آشپزخانه، گاهی بوی دسته قابلمه سوخته، گاهی هم بوی میوه روی میزم، گاهی بوی غذایی که گذاشته ام بپزد. صاحبخانه ام خانه را رنگ کرد. حالا من میان خروار وسایلی که سر جایشان نیستند یک بوی جدید دارم. به علاوه بوی شهریور. همین شهریور لعنتی که دست از سرم بر نمی دارد و نمی گذارد برود یک جایی گم و گور شود. بوی شهریور خانه ام هم اصالت ندارد.

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد2

یک حالت تهوع بود مال سالهای متمادی. پنج شنبه ها و جمعه ها با طعم متوترکسات. دیگر همه چیز عادی شده بود. هیچ کس از هیچ چیز تعجب نمی کرد. مثلا اگر می گفتند سرطان مغز استخوان دارم همه نیشخند می زدند و می گفتند من از عهده اش بر می آیم. بر نمی آمدم واقعا. بلد بودم بازی کنم. نقش ها را بی تمرین بازی می کردم و همه باور کردند با شرایطم کنار آمدم. از خانه مادری ام بیرون آمده بودم. چند سال بعدتر مادربزرگم در یک شهریور بد زیر برف آن سالها خوابید و همه نگرانی هایش را با خود برد.
از میدان انقلاب سوار اتوبوسهای میدان سپاه می شدم می رفتم خیابان طالقانی. آخر صف می ایستادم تا صدایم کنند. سالن هلال احمر بزرگ نبود. راه برگشت را پیاده می آمدم تا میدان فلسطین. جمعه هایم طعم متوترکسات می داد. بالا نمی آوردم. چند نفر در دلم مشغول رخت شستن بودند. یک کیسه آبنبات رنگ به رنگ دستم بود. جمعه های راکد اتاق چهار تخته خوابگاه یا خانه 70 متری ولیعصر فرقی نمی کرد. حالت تهوعی بود که تمام نمی شد. قرص یا آمپول هم فرق نمی کرد هر دو یک کوفت بودند. تنها قرصش بیشتر حال بدبختی می داد . می رفتم پیاده روی، پارک و ... اما انگار تنها یک حال گه را جایگزین حال گه دیگر می کردم.
یک اصطلاح بود مال آن سالها می گفتم حناق دو سر دو شاخ گرفتم. هر پنج شنبه و جمعه و شنبه حناق دو سر دو شاخ داشتم. حناق نمی کشت مرا. فقط به انتها می رساند. 7 سال حناق با من بود. حناق با طعم تهوع ماندگار. روزی که دکتر گفت می توانم داروی دیگری را جایگزینش کنم شک نکردم. یک نوع مراسم خداحافظی آیینی انجام دادم؛ برگشتم خانه همه داروهای باقی مانده را ریختم در یک نایلون و بردم سر کوچه گذاشتم که ببرندش. همه حناق های 7 ساله ام را. شاد برگشتم انگار که باری را به زمین گذاشته باشم یا مثلا جنینی را که سالها به من چسبیده بود را سقط کردم. حناق دو سر دوشاخ 7 سال طول کشید...

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰

دایره المعارف درد1

یک حالت تهوعی بود مال سالها پیشم. بیمار بودم. بیماریم خوب نمی شد. 15 ساله بودم؛ مادرم نمی خواست اینطور مرا بپذیرد. با پدرم هر شب مرا سوار پیکان قراضه می کردند و بعد پدرم می برد مرا به دکتر شیفت شب بیمارستان می سپرد. مادرم نمی آمد، هرگز نگفت چرا. حتما نمی توانست مرا زیر دست پزشک ببیند. نمی فهمیدند چه بلایی سرم آمده. با تب و درد و هذیان بر می گشتم. می رسیدم خانه مادربزرگم می نشست منتظرم لب ایوان که زنده بودنم را ببیند، دخترش با تب مرده بود می ترسید بمیرم زیر حجم تب و هذیان. بعد دعا می خواند و فوت می کرد تا من بخوابم. مادرم نذر می کرد تا صبح زنده بمانم و هی با پدرم پاشویه می کردنم. بعد من می خوابیدم مادرم هر شب نذر می کرد تا فردا دوام بیاورم. صبح با تب می رفتم مدرسه. تمام زنگ تفریحها بالا می آوردم. در راه مدرسه بالا می آوردم. تهوع تنهایم نمی گذاشت. همه جا لای کتاب تاریخ و جغرافیا، لای درختان سرو خیابان کارگر شهرم، زنگ خانم خزایی که با لحن ممتد شعر می خواند، زنگ تفریحها با فروغ و «حیاط خانه ما تنهاست» و ...
چند ماه بعدتر دیگر گریه نمی کردم. حالم بدتر می شد، درد داشتم، من لج کرده بودم با زندگی. به 16 سالگی رسیده بودم و می دانستم که با این حال باید ادامه بدهم. می خوابیدم روی تختم که رو به پنجره بود. تمام ان تابستان روی تختم به مرگ فکر می کردم. تهوع همچنان با من بود. اما فرق کرده بود. دیگر بالا نمی آوردم فقط نمی توانستم غذا بخورم. دکترها می گفتند گلویم عفونی شده. هی کپسول و آمپول و ... . یک چیزی راه گلویم را بسته بود. نمی گذاشت غذا بخورم انگار که لوزه هایم ورم کرده باشند اما ورم نکرده بودند. هیچ چیزی نشان نمی داد.
یک شب که کلافه شدم رفتم دکتری که همه می گفتند تف نمی ارزد. اما آخرین راه بود. پدرم را از اتاق بیرون کرد، زل زد به چشمهایم که حس نداشتند، که 16 ساله ای بودند که از خودش انتقام می گرفت. گفت: چرا گریه نمی کنی؟ جوابی نداشتم در عالم نوجوانی ام به یاس فلسفی ای رسیده بودم! دفترچه بیمه ام را بست. گفت چیزی ام نیست. گفت این که راه گلویم را بسته غمباد است. غمباد راه گلویم را بسته. هیچ عکسی هم این را نشان نمی دهد. چون قرار نیست که همه چیز را عکسها نشان بدهند و کلی خاطره تعریف کرد از روستایی که کودکی اش را گذارنده بود از اینکه پیرزنی بعد از مرگ فرزندش از غمباد مرده بود و ... . از اتاقش که بیرون می آمدم گفت امشب بروم یک دل سیر برای خودم گریه کنم. اگر این کار را بکنم خوب می شوم. آن شب وقتی همه خواب بودند رفتم حیاط پشتی خانه مادری ام. یک دل سیر به حال زار 16 سالگی ام گریه کردم.هر شب برنامه گریه گذاشته بودم با خودم. غمبادم با هر بار گریه کوچکتر می شد. یک شب در یک مصیبت عظمای خانه مادری، با مریم نشستیم به گریه. همان شب دیگر رفت غمبادم.
به قول مادربزرگم آدم آه است و دم؛ بعضی وقتها غمباد می کند. غمباد را نه آندوسکوپی نشان می دهد نه عکسهای سینه و نه معاینه پزشکی و ... . غمباد را حجم غم آدمها نشان می دهد، همین.