سال 93 سختترین و شاید بهترین سال زندگی بود. از میدان امام حسین آمدم تا
میدان ولیعصر و از آنجا رفتم تا سیدخندان و راه رفته را برگشتم؛ از کارم بیرون
آمدم؛ عاشق شدم؛ عشق ترکم کرد؛ زار زدم؛ توی خیابان ولیعصر نشستم و فکر کردم دیگر
نفسم بالا نمیآید؛ به سین گفتم میمیرم؛ نمردم؛ کار جدید شروع کردم؛ نون
را بردم سپردم به فرودگاه و تمام راه حناق دو سر دو شاخ گرفتم؛ برای زن نوشتم دارم
تمام میشوم؛ یاد گرفتم؛ نوشتم؛ نون دیگر را
بردم توی خیابان غممان را به باد دادیم؛ با هم چای خوردیم؛ توی کافه به من گفت که
دوستم دارد؛ باور کردم؛ صبح نامهاش را خواندم که گفت ترکم میکند؛ غم را توی کوچکترین جیبم جا دادم
و توی پارک گفتگو همه مسیرهای پیچ مارپیچ را امتحان کردم تا سبکتر شوم؛ غم همخانهام
شد؛ به آقاجان گفتم غم را بیرون کند؛ صبحهای زود توی آینه چینهای جدید را کشف
کردم؛ سرم را چسباندم به شیشه مینیبوس؛ فکر کردم تنها میمانم؛ دستهایم را دراز کردم تا دستهای کسی را بگیرم؛
دویدم؛ کار کردم؛ تشویق شدم؛ تقدیر شدم؛ سخنرانیام لغو شد؛ سر مرد داد کشیدم؛ به
شین گفتم خواهرتر است؛ مبلهای شکسته را بردم بیرون؛ یخچال را دادم به فاطمه
خانوم؛ برای آشپزخانه پرده دوختم؛گلها را خشکاندم؛ توی صبحهای خیابان نواب به ماشینهایی
که بوق میزدند فحش دادم؛ 20 کیلو چربی را ریختم
بیرون. درد را گذاشتم توی روزهای غم و غربت 93؛ ترسیدم و ترسها همه واقعی شد.
حالا چیزهایی تمام شده؛ هیچ چیز خاصی شروع نشده اما غربت همه آن تعجیلها در رخوت روزهای اول سال توی ذوق میزند.