تزریق دست راستم که
تمام میشود دختر میگوید باید منتظر بمانم تا اثر کند و بعد ادامه بدهد. تلگرام
را باز میکنم اما دچار مشکلی است که زمان را نمیشناسد و پیغامهای قدیمی را بالا
آورده است. از خیابان برمیگردم. چقدر خوب بود برمیگشتم به ماهها قبل. کاش مثل
همین خیابان و آن زماننشناسی تلگرام و آن زمان کش آمده در آزمایشگاهها و مطبهای
دکتر، قابل تغییر بودند. لحظههایی که
حالا برایم معنای دیگری دارند. به روزهای روشن و آرامی متعلقند که در فراغ عزادار
بودم. چقدر خوشبخت بودم آن وقت... زن راه
میرفت؛ صدای خنده دخترانم بلند بود؛ الف تارهای مویم را گله گله از کلاه رنگ در
میآورد و برایم قصه میگفت؛ نون با آن چشمهای روشن، به نزدیکی یک تلفن بود. زن فرمان
ایست نداده بود، دخترانم قصههایشان را از ترس آرام نمیخواندند و الف و نون در ان
اتاقهای بینور، تنها و آنقدر دور نبودند...
زن دوباره صدایم میکند،
تزریق بعدی دردناکتر است. کاش از این جهنم گرم و گداخته و تلخ به عصر یک آذر سرد
بارانی مهاجرت کنم. زخمهایم را بشویم. ورمها و کبودیهای بیدلیل تنم را پاک کنم
و دردهایم را فراموش کنم. زن جای تیزی سوزن را نشانهگذاری میکند تا فراموش نکند.
زورم به هیچ چیز این شرایط جنگی نمیرسد.