شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

ماجرا این است که ...

ماجرا شهلا نیست، ماجرا شهلا نیست که چند روز است نگاهش به محمدخانی در آن دادگاه از جلوی چشمم کنار نمی رود. زنی که می شود مثال مدام دوستان ناهمدل که خیانت به زنان را یک زن ترتیب می دهد و بس! شهلایی که من هیچ خاطره مشترکی با او نداشته ام؛ جز خیل عظیم قضاوتهایی که گاه و بیگاه در جاهای متفاوت درباره او می شنیدم و یک بغض چند روزه از مرگ زنی که همیشه قربانی مردسالاری نهادینه این جامعه شده بود؛ چه زمانی که به معشوقش دل بست؛ چه زمانی که با او زندگی می کرد؛ چه زمانی که در مقابل حاکم شرع قرار گرفت؛ چه...
ماجرا پسر لاله هم نیست که می تواند در هجده سالگی صندلی را از زیر پای زنی چهل ساله بکشد و به قصاصی بیندیشد که آرامش نمی کند. مادر لاله هم، که صبر می کند 9 سال بگذرد تا سیاه از تن دربیاورد که به قول مادربزرگم مرگ فرزند سخت ترین امتحان خداست و بخشیدن مسببش سخت تر! کیست که نداند آن ساختاری که نفرت می کارد محصولی جز نفرت ندارد.
ماجرا ناصر محمدخانی هم نیست که حالا گمان می برد آرام است و می تواند برگردد به فوتبال و همه علایق قبلی اش و ... که او فراتر از اختیارات قانونی اش عمل نکرده؛ مردانی بسیاری هستند که خیانت می کنند؛ شبها دیر به خانه می روند و تنشان بوی تن زن دیگری می دهد اما خیالشان راحت است که یار مخفیشان حماقت و شجاعت شهلا را ندارد پس می توانند به قضاوت محمدخانی بنشینند!
می دانید ماجرا این است که هر روز در این مام وطن لعنتی می توانی خبر اعدام بخوانی! می توانی هر روز منتظر باشی برای زن و مردی حکم سنگسار ببرند، دست دزدی را ببرند؛ محارب با خدا تشخیص دهند و ... که مجازات زاجره هنوز برای ترمیم وجدان عمومی به کار می رود!
ماجرا این است که جان شهلا را می سپارند دست پسری که نه سال است مادر ندارد و مادری که نه سال است فرزندش را ندیده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر