یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۴

روزمرگی (23)

خانه مامان و آقاجان حراج نشد. همه ما که نقدهای جدی به انوش داشتیم، برایش هورا کشیدیم که چقدر به فکر ماست و پولش نجات دهنده خانواده است. آقای رحمتی هم از کارخانه نرفت و من برگه‎های بیمه  31 روزه را بالاخره امضا گرفتم. خانم رافع هنوز پشت چشمش را نازک میکند و بعد از هر «چشم» گفتنی من را خلع سلاح میکند. من دیگر آن ابر زن سابق نیستم. بسیار اشتباه میکنم و آدمها را میبینم که دارند پشتم حرف میزنند. آقای محمودی از کار که خسته میشود، غیبش میزند. حالا من میدانم میرود توی توالتی که من عکس زن و مرد را به آن چسباندم و مثلا مشترک است و آنجا سیگار میکشد. بعدش قسم میخورد همین جا بوده، پشت در اتاق من. آقای سین هم بعد از دعوای آن روز آرام است و قبل از رفتن دم در اتاقم میگوید:خانم کاری ندارین؟

 گلهای خانه هم مثل هر سال میخشکند و من بهانه خانه را دارم. خانه تمام روز با گلها تنهاست و زهرش را به آنها میریزد. مثل من که زهرم را به خودم میریزم، به چشمخانهام، اصطلاح مامان است برای کاسه چشم. هر وقت چشمهایش درد میگرفت میگفت چشمم از چشمخانه در میآید. چشمخانه ام همین روزها از من انتقام میگیرد. مطمئنم. از عهده خودم بر نمیآیم. ناامیدم و اصراری بر داشتن ندارم. اصرارم به نداشتن چیزهایی است که انگیزه بدهد اما ان اصرارها هم چاره ساز نیست. دیگر جایی نیستم. هیچ جا خودم را ثبت نمیکنم؛ حوصله خودم را ندارم. تمام اردیبهشت اینطور بودم. دلم میخواهد برگردم به عهد عتیق و روی کاغذ بنویسم. 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۴